« امید!پدر مهربان! »

عجب دیداری!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام اسفند, 1392

درست یادم نیست یک سال پیش بود یا بیشتر. وقتی  دوستم طاهره گفت که همراه او می روم یا نه حس عجیبی داشتم. از طرفی سال ها بود دلم می خواست شرایطی پیش آید و از این همسایگان نادیده حالی بپرسم اما از طرفی هم نمی دانستم با حضور در آن محل می توانم برخورد مناسبی داشته باشم یا نه. بالاخره تصمیم گرفتم که همراه او بروم. راهش تا منزل ما 5- 6 دقیقه آن هم پیاده بیشتر نیست. اما این اولین بار بود که به آنجا رفتم و البته هنوزآخرین بار.  همراه من و طاهره دو نفر دیگر از دوستان هم آمدند. هر چه نزدیکتر می شدیم حس غریب تری به من دست می داد. وقتی زنگ را به صدا در آورم قبل از اینکه کسی بپرسد کیست بعد از شنیده شدن  صدای دویدنی،  در باز شد و پسر بچه ای با چهره خندان جلو ما ظاهر شد و سلام کرد ما هم به او سلام کردیم و با اجازه خاله ها وارد شدیم قبلا هماهنگ کرده بودیم. بعد از گذشت از حیاط وارد ساختمان شدیم. پسر بچه ها مشغول نوشتن تکلیف های خود بودند و خاله به آنها کمک می کرد برای نوشتن. ده نفری بیشتر نبودند اما از پیش دبستانی تا آخر دوران ابتدایی. خیلی از ما استقبال شد هم از جانب خاله ها و هم بچه ها. من که برقرای ارتباطم با کودکان ضعیف است مانده بودم خدایا چه بگویم که نه فکر کنند برای ترحم آمده اند و نه فخر فروشی و دلسرد شدنشان. چه ظرافتی می خواست برخورد با این کودکان بی سرپرست و چه واژه غمگین و اسف باری است برای جامعه شیعه. هیچ کدام از این کودکان هم شهری ما نیستند ولی تماما از استان ما! یک خاله برای پاسخ گویی کم بود خاله که هم شهری ما بود از آن ها خواست به ما رجوع کنند نه می دانم چه شد که امید دفتر مشقش را آورد برای من. کلاس اول است چ خط زیبایی منظم و تمیز و البته باهوش. به محض اینکه یک بار برایش گفتم تا آخر جمع ها را 8 تا 8 تا ادامه داد. یکی دو تا را قبلا اشتباه کرده بود البته نه در جمع ، به جای 8 با 9 جمع کرده بود. وقتی می خواست پاک کند و دوباره بنویسد پاکنش کشید روی دفتر و نامرغوبیش تما مشقش را سیاه کرد. دلم گرفت! وقتی می خواستند خواسته شان را بگویند باید می گفتند خاله اجازه آب می خواهم و … چقدر سخت است نتوانی به جز خاله هیچ ارتباط خویشاوندی داشته باشی. چقدر سخت است وسایلت را دیگران تهیه کنند همه مشابه و نشانی که شما یک وجه مشترک دارید بی سرپرست. چقدر سخت است اردو بروی ندانی برای چه کسی سوغاتی بخری. چقدر سخت است دلتنگ شوی ولی آغوشی نداشته باشی. چقدر سخت است برایت دیدار آمدن امثال من شادی آور باشد. چقدر سخت است ندانی وقتی کلاس پنج رسیدی باید از این دوستانی که تازه به آن ها انس گرفته ای جدا شوی و به مرکز بزرگترها بروی و ندانی کجا می روی. چقدر سخت است با یکی از این ها نسازی باید حداقل 5 سال تحملش کنی و … خلاصه روز خوبی نبود ولی پر بود از حس قدر دانی و نعمت هایی که تکرارش برایمان عادت است. بعد از آن روز گاهی ساعت تعطیلیم که با تعطیلی مدرسه نزدیک خانه مان یکی می شد پس بچه ها به من سلام می کردند و من شرمنده می شدم. بارها امید را دیدم اما نمی توانستم برخورد عاطفی با او داشته باشم چون استعدادش را شناخته بودم  شاید رنجیده خاطر می شد. وقتی پدرم نگاهش به کودکان می افتد مخصوصا شیر خواره ها اولین تبریکی که به پدر و مادرشان می گوید و یادم است 6 ماه پیش به برادرم و همسرش و فاطمه که در آغوش گرفته بود گفت: ان شاء الله خدا با پدر و مادر بزرگش کند. همیشه به پدرم اعتراض می کردم که شاید ناراحت شوند ولی از آن روز حتی یک بار هم اعتراض نکردم چون فهمیدم عجب کلام مغز داریست این تکیه کلام بابا.  بابایی که خودش 6 سالگی یتیم شده است معنای این حرف را خوب می فهمد و قدر نعمت خانواده را. یتیمان را باور کنیم و بفهمیم کمک به آنان  فقط تامین مخارج زندگی نیست آن ها همیار و محبت می خواهند مخصوصا آن ها که نه پدر دارند نه مادر و نه هیچ وابستگان دیگر!


دفتر خاطرات/ 1392/12/20

نظر از: گفته ها و ناگفته های یک طلبه [عضو] 

راستی عزیزِخواهر
خیلی خوشحال شدم که دست به قلم شدی این نوشته ها و پست هات بیشتر به دل میشینه…
فقط بعضی وقت ها اگر بشه سعی کرد نوشه ها کوتاه تر بشه خیلی بهتر هست…نوشته های کوتاه را در همه وقت میشه میخوند اما نوشته های بلند را نه!

پاسخ دادن:
از اظهار لطف شما سپاسگزارم عزیز. بنده همیشه به نوشتن علاقه داشته و دارم. و هیچ وقت این کار را ترک نکردم جز چند سالی قبل و ابتدای ورود به حوزه شاید روزی خاطره ترک را هم برایتان نوشتم البته این به معنای مهارت نیست فقط علاقه.
اینکه گفتید کوتاهتر کاملا قبول دارم اصلا موضوع نکته ها و آموزه ها یعنی شعار اصلی من کوتاه نویسی است اما گاهی نمی شود حق مطلب را ادا کرد فقط همین. باز هم سعی می کنم!ممنون از حضور دوباره شما.

1392/12/20 @ 23:47
نظر از: گفته ها و ناگفته های یک طلبه [عضو] 

سلام صداقت جان
اگر به این مکان نزدیکید با دوستانتون هر هفته به دیدار این بچه ها برید و جمع شادی را واسشون به وجود بیارید…
از لحاظ روحی تأثیره خوبی روی این بچه ها داره…اگر من به این محیط نزدیک بودم حتمأ هر هفته این کار را میکردم خواهرجان…

پاسخ دادن:
سلام نجمه جان. وبلاگ ما را روشن کردید. نزدیک هستیم در حد 5 یا 6 دقیقه پیاده. اما امکانش نیست. برخورد با این کودکان ظرافت رفتاری خاصی نیاز دارد بنده مخاطب شناسی و رابطه صحیحی با بچه ها ندارم. کاش شما اینجا بودید!از حضور شما سپاسگزارم.

1392/12/20 @ 23:43


فرم در حال بارگذاری ...