« پام بر بند چه سود!اين مهم نيست! »

عجیب ترین عجیب ترینها!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام آذر, 1393

مرتب به ساعتم نگاه می کردم. فرصت خیلی کوتاه بود. باید قبل از حرکت اتوبوس خود را به ترمینال می رساندیم. سوار تاکسی شدیم. راننده با آب و تاب فراوانی با مردی که کنارش نشسته بود از انصاف و نداشتن و .. حرف می زد. من و برادرم و خانمی هم که کنار من نشسته بود از زیبایی کلامش ساکت بودیم و فقط گوش می دادیم. بعد از چند دقیقه  جلو پل هوایی پیاده شدیم. سخنران انصاف، کرایه یک ساعت قبل که 2000 تومان بود را 4000 تومان درخواست کرد .  حتما فهمیده بود در شهرشان مهمانیم. خواستیم با پله برقی برویم ترافیک شده بود. پیر زن بیچاره می ترسید و پله های ثابت چند ماه قبل را هم تبدیل به برقی کرده بودند . چند تا جوان بی ادب هم نگاهش می کردند و… از پل که عبور می کردیم با خط درشت روی ویترین یکی از این باجه های مستقر در پل هوایی نوشته بود «عشق سنج» رسید. فرصت نبود  ببینیم چه دروغی را با این نام به خورد  مردم  می دهند اما ، از دور شبیه سنگ های رنگی بود. از پله های پل هوایی جلوی ورودی ترمینال پایین می آمدیم یک لحظه شک کردم ، خدایا این خانم دکتر جوان با این سر و وضع اینجا چه می کند که شنیدم ؛ شخصی لباس رانندگی به تن  و کمی هم ترسناک  گفت خانم آب جوش. فهمیدم فروشنده یکی از فروشگاه های واقع در ترمینال است. عجب جایی! وارد سالن مورد نظر شدیم برای تعویض بلیط اینترنتی با برگه بلیط شرکت مورد نظر ، در این توقف صدای زنی از بیرون سالن محل اسقرار ماشین ها، شنیده می شد که پاشو؛ بهت می گم پا شو و با توقف کوتاهی بچه ای جواب می داد نمی خوام. خوابم میاد. خسته شدم. چند دقیقه بیشتر به حرکت اتوبوس باقی نمانده بود. از سالن خارج شدم. دیدم بچه بیچاره دو سه سال بیشتر نداشت. روی آسفالت وسط محل استقرار ماشین ها دستانش را زیر سرش گذاشته بود و دراز کشیده بود و مادرش با سر و وضع عجیبی چندین متر دورتر روی صندلی انتظار نشسته بود و گرم صحبت گاهی هم از دور فریادی می زد پاشو. هنوز به پسر بچه نرسیده بودیم که مادر از نگاه های اطرافیان  شرم کرد  مثل برج زهر مار و با غضب  آمد طرف بچه. قبل از هر عکس العمل و حرفی از مادر، پسرک که مادرش را می شناخت بلند شد و التماس میکرد نزن نزن. مادر  با پشت دست محکم چند تا زد روی لب های کوچکش که التماس می کرد. از شدت درد و گریه صورت بچه سیاه شد. آن قدر فجیع بود که یک لحظه ایستادم. بالاخره رسیدم کنار اتوبوس.  سوار که شدم  و اتوبوس راه افتاد برادرم خداحافظی کرد و رفت. با نشستن روی صندلی اتوبوس به آرامش رسیدم. مثل یک کابوس بود. همه اش عجیب بود. هم مهمان نوازی راننده تاکسی  هم مسخره کردن و بی فرهنگی جوانان  به ظاهر شکیل پله برقی،  هم وضوح دروغ گفتن ها. هم دیدن یک فروشنده زن جوان در چنین محلی . هم کتک زدن های مادر و بی مهری اش و هم گنجایش نماز خانه دو نفری.  از بی حجابی ها و نگاه ها وخنده ها و گفتگوها که بگذریم … از این ها عجیب تر این بود که همه این صحنه ها که هر کدامش گرفتاری هزار ساله آخرت  است،  از یک پیاده شدن تا یک سوار شدن ، به طول یک پل هوایی و چند ده متر فاصله تا اتوبوس بود.  اما  عجیب تر اینکه  اینجا پایتخت فرهنگ و تمدن ایران اسلامی  است. ما را چه شده است. واقعا دیدن راه رفتن مردگان از همه چیز عجیب تر بود!

نظر از: دکی [بازدید کننده]
دکی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

پاسخ دادن:
سلااااام مهربانم آقای دکتر
خوش آمدید.
بسیار زیبا و به جا
از حضور ارزشمند شما سپاسگزارم
در پناه حق

1393/09/21 @ 15:11


فرم در حال بارگذاری ...