کلید واژه: "خاطرات شخصی"
کشمش بانو، استاد عقاید!
نوشته شده توسطصداقت...! 14ام مرداد, 1394تجربه اول حضور هر دو وروجک با هم، آن هم بدون همراهی پدر و مادرهایشان استرس زا بود. برقراری عدالت بین برادرزاده های چهار و تقریبا دو ساله، از جنس مخالف کار سختی به نظر می رسید. فاطمه راهی آشپزخانه شد و ابوالفضل آمد اتاق عمه. «عمه اجازه می دهی… بیشتر »
قرص درد دل!
نوشته شده توسطصداقت...! 28ام تیر, 1394چند شب پیش، یعنی یکی از شب های آخر ماه مبارک رمضان امسال، به منظور شرکت در جلسه تفسیر قرآن ، راهی مسجد جامع شهرمان شدیم. بعد از ورود، از دیدن معلم کلاس اول ابتدایی ام خوشحال شدم. از احوالپرسی ا م استقبال گرمی کرد و تقریبا نیمی از مراسم گرم صحبت بودیم.… بیشتر »
زورو!
نوشته شده توسطصداقت...! 5ام خرداد, 1394گاهی با حسرت به دستم نگاه می کردم و می گفتم کاش فقط به اندازه انگشت های یک دست کامل فرصت داشتم. گاهی حساب کتاب می کردم و به این نتیجه می رسیدم که از سرمایه کمتر از این حرف ها می ماند و فرصتی برای مطالعه نیست. گاهی هم مشغله زیاد و نمره … بیشتر »
امتحان شفاهی باور!
نوشته شده توسطصداقت...! 31ام اردیبهشت, 1394دیروز بود، نه. روز قبلش بود. شبیه یک خواب گذشت، خوابی از جنس کابوس و شاید هم رویا. خلاصه بگویم خودش ازبیداری 4 صبح اتفاق افتاد تا برگشت یک بعد از ظهر اما مقدماتش و اثرش بیشتر از این ها طول کشید. هنوز کامم کمی تلخ است. تلخی تردید و شک. همکاری همه… بیشتر »
ارتباط مجازی!
نوشته شده توسطصداقت...! 24ام اردیبهشت, 1394وقتی به انگشت های دستم نگاه می کنم، با تمام حواشی اش کمتر از تعداد آنها طول کشید. اما حسش بیش از اینها نمود داشت. چیزی شبیه بهانه گرفتن یا طلب کردن و یا شاید دلتنگی .هیچ کس نظری ارسال نکرده بود، اما دلیل نمی شود که مثل بقیه دلم بهانه حضور و به روز… بیشتر »
لذت تلخ امروز!
نوشته شده توسطصداقت...! 8ام اردیبهشت, 1394از شنیدن صدای ورودش قرارم برای دیدنش کمتر شد. دو روز بیشتر نیست، اما اندازه هزار سال دلم برایش تنگ شده است. این روزها بیشتر از عمه گفتنش، از تماشای حرکات و کلمات و جمله های دست و پا شکسته اش لذت می برم و اینکه به استقبالش نروم و خودش مستقیم عمه عمه … بیشتر »