« هر ورقش دفتری است معرفت کردگار!(32) | الهی! » |
من همی دیدم و از کالبدم جان می رفت!
نوشته شده توسطصداقت...! 22ام شهریور, 1393قوت شاعره من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان می رفت
لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان می رفت!
فرم در حال بارگذاری ...