دروازه معرفت9

نوشته شده توسطصداقت...! 24ام فروردین, 1393

نام کتاب: بابایی به روایت همسر شهید
نویسنده: علی مرج
انتشارات: روایت فتح/ چاپ هفتم1386/ 64 ص مصور/قیمت: 650
توضیحات: این کتاب فقط خواندنی است!


غریب!

نوشته شده توسطصداقت...! 24ام فروردین, 1393

یکی از سنت های نیک شهر ما که کم کم رو به فراموشی است،
سلام کردن افراد به هم در کوچه و خیابان، بدون شناخت و البته به هم جنس.
ما خاطرات زیبایی از این سلام کردن ها داریم. کمترینش در محله خودمان این که
پیرزن هایی نورانی با  جواب «
سلام به روی ماهت»  ما را تشویق می کردند.
خیلی قبیح بود که از کنار بزرگتری رد بشویم و سلام نکنیم حتما مورد سرزنش قرار می گرفتیم.
خیلی از بزرگترها مرامشان از ما بیشتر و خودشان به ما سلام می کردند.
اما الان کاملا برعکس شده اگر نشناسی و سلام کنی خیلی ها تعجب می کنند.
این سنتی که می گویم  تغییرش 50 سال طول نکشیده هنوز دانشگاه می رفتم که می دیدم این سنت وجود داشت یعنی کمتر از ده سال سنت هزار ساله عوض شد!
به هر حال حالا ما با مواجه شدن با یک بزرگتر تردید داریم خدایا سلام آری یا نه!
آن روز مثل همیشه جمعه صبح سری زدیم به گلزار(قبرستان) جمعه ها صبح خیلی خلوت است و
می توانی به راحتی بین قبور قدم بزنی و آرام شوی از این کار لذت می برم و به آرامش می رسم .
رفتیم سراغ گلزار شهدا همین طور بین مزارها قدم می زدم آمدم از روی پل کوچکی عبور کنم بروم قسمت دیگر ناگهان دیدم یک پیرزن نورانی ولی شکسته و با عصا آرام آرام خود را می کشاند به طرف پل برای عبور و رفتن به قسمتی که ما بودیم. درست رو به روی من،  آمدم کنار تا عبور کنند چون جای یک نفر بیشتر نبود اما تردید داشتم خدایا سلام کنم یا نه. زشت نیست؟.
در همین کلنجار بودم که دیدم پیرزن یک سلامی کرد که  از عمق و وجودش ناخود آگاه تمام بدنم لرزید،
از خودم شرمنده شدم که یعنی باید برای رواج سنت خدا تردید داشت و منتظر شد تا سلام را بشنوی؟! وقتی به خودم آمدم دیدم اشک پهنای صورتش را گرفته بود روی زمین نشست و ادامه داد
ببخشید برادر دیر به دیر سر می زنم. بیمارم نمی توانم بیایم و کنار یکی از قبور شهدا نشست!!.
دلم می خواست همه شما آنجا بودید تا طنین سلامش را می شنیدید
قسم می خورم  با اینکه فاصله شان از ما کمتر از نیم متر بود و درست روبرویش بودیم
اصلا ما را ندیده بود .
چه دید و به که سلام کرد نمی دانم! فقط مادرم  گفتند: … است خواهر شهید  …. این شهید ما خیلی غریب است مادر و پدر و فرزندو همسر و … ندارد. مادرش در نزدیکی ما زندگی می کرد از همان پیرزن هایی که آنگونه جواب سلام به ما می داد. در چند اتاق خشت و گل در ته یک کوچه باریک بن بست  زندگی کرد و پسرش را بزرگ و از همان جا به جبهه فرستاد و همان جا جنازه اش را تحویل گرفت و همان جا از دنیا رفت حتی کربلا و … نرفته بود. به راستی این مادران و همسران و خانواده ها و … برای امتیاز دنیا و مال عزیزانشان را تقدیم کردند؟!

دفتر خاطرات شخصی/ 1393/1/24

خانه خدا!

نوشته شده توسطصداقت...! 23ام فروردین, 1393

از گل فروش، لاله رخی، لاله می خرید
می گفت بی تبسم گل خانه بی صفاست

گفتم صفای خانه کفایت نمی کند
باید صفای روح بیابی که کیمیاست

خوب است ای گل که به گلزار زندگی
روی تو همچو لاله صفا بخش و دلرباست
روح تو نیز چون رخ تو با صفا بُود
تا بنگری که خانه تو خانه خداست!

کدام راه حل؟!!

نوشته شده توسطصداقت...! 23ام فروردین, 1393

امروز ضمن یک توفیق اجباری ما هم به حلقه فرهنگی کلاس های پایه اول تا سوم پیوستیم. به علت جمعیت کم مدرسه همه همدیگر را می شناسیم آن هم تقریبا در حد دوستان صمیمی. البته بنده که معمولا آدم ساکتی هستم این دیگرانند که به بنده لطف دارند تا من با آن ها. اما قلبا همه ساکنان حوزه را دوست دارم و برایشان احترام قائلم چه طلبه چه استاد چه مسئول اجرایی و …
هر چندشاید هر کدام  رفتار خاص و گاهی نا مربوط به محلی که در آن رفت و آمد می کنیم 
و غیر قابل توقع و پذیرش داشته باشیم
اما دقت که کنیم هر کسی یک ویژگی خاص و دوست داشتنی دارد برای شناخته شدن به نیکی.
سرگروه که از فارغ التحصیلان همین محل است شروع به سخن کرد.
اول کلام حدیثی از حضرت زهرا علیها سلام گفتند و اشاره به علت وجوب نماز از خدا و … نمودند.
سپس سوالی مطرح کردند و خواستند همه نظر خود را بگویند. قرار شد هر کسی راه کار آرامشش در مواقع سختی و مشکلات را بیان کند تا شاید برای بقیه هم مفید باشد
اول خودشان راه کارشان را مطرح کردند بعد به نوبت…
یکی گفت به وفور صلوات می فرستد، یکی گفت به آیه و ان یکاد علاقه دارد، یکی گفت معجزه اش در آیت الکرسی است یکی گفت می نویسد، یکی گفت زیارت می رود، یکی گفت نماز جعفر طیار می خواند ویکی گفت به آن فکر می کند می گوید حتما فلان گناهی انجام داده ام عقوبتش را می بینم و استغفار می کنم ویکی گفت ناد علی می خوانم و یکی گفت شخصی را می شناسد که با دیدنش به آرامش می رسد و یکی گفت با امام زمانم حرف می زنم … ویکی هم گفت قدم می زند آن هم تنها اما در اتاقش. کم کم با گرم شدن بحث  یکی دو نفرهم عکس العملشان را در زمان  عصبانیت بیان کردند یکی گفت فریاد می زند و یکی گفت گریه می کند ویکی گفت وقتی با همسرم بحث می کنیم دخترم تمام حرف های ما را می نویسد و به من می دهد برای خواندن می گفت از مرورش شرمسار می شوم خلاصه زمان تمام شد و جمع بندی صورت نگرفت البته چنین قصدی هم در کار نبود هدف صرفا راه کار بود.
اما اگر بخواهم  همه آنچه را امرو زشنیدم برای شما در یک جمله  خلاصه  کنم می گویم
هر کسی مستقیم یا غیر مستقیم سری می زند به خدا
یش!

دفتر خاطرات شخصی/1393/1/23

قول می دهم!

نوشته شده توسطصداقت...! 22ام فروردین, 1393

روزی هزار بار دلت را شکسته ایم
بی خود به انتظار وصالت نشسته ایم

هر بار این تویی که رسیدی و در زدی
هر بار این منم که در خانه بسته ام
هر جمعه قول می دهیم آدم شویم ولی
هم عهد خویش هم قلبت را شکسته ایم!


خطا کجاست؟!!

نوشته شده توسطصداقت...! 22ام فروردین, 1393

در خود نگاه می کنم که ببینم خطا کجاست!
بعد از کمی تامل و قدری سکوت
پی می برم

آنجا که خالی از خداست،
خطاست!





 
مداحی های محرم