« دروازه معرفت9خانه خدا! »

غریب!

نوشته شده توسطصداقت...! 24ام فروردین, 1393

یکی از سنت های نیک شهر ما که کم کم رو به فراموشی است،
سلام کردن افراد به هم در کوچه و خیابان، بدون شناخت و البته به هم جنس.
ما خاطرات زیبایی از این سلام کردن ها داریم. کمترینش در محله خودمان این که
پیرزن هایی نورانی با  جواب «
سلام به روی ماهت»  ما را تشویق می کردند.
خیلی قبیح بود که از کنار بزرگتری رد بشویم و سلام نکنیم حتما مورد سرزنش قرار می گرفتیم.
خیلی از بزرگترها مرامشان از ما بیشتر و خودشان به ما سلام می کردند.
اما الان کاملا برعکس شده اگر نشناسی و سلام کنی خیلی ها تعجب می کنند.
این سنتی که می گویم  تغییرش 50 سال طول نکشیده هنوز دانشگاه می رفتم که می دیدم این سنت وجود داشت یعنی کمتر از ده سال سنت هزار ساله عوض شد!
به هر حال حالا ما با مواجه شدن با یک بزرگتر تردید داریم خدایا سلام آری یا نه!
آن روز مثل همیشه جمعه صبح سری زدیم به گلزار(قبرستان) جمعه ها صبح خیلی خلوت است و
می توانی به راحتی بین قبور قدم بزنی و آرام شوی از این کار لذت می برم و به آرامش می رسم .
رفتیم سراغ گلزار شهدا همین طور بین مزارها قدم می زدم آمدم از روی پل کوچکی عبور کنم بروم قسمت دیگر ناگهان دیدم یک پیرزن نورانی ولی شکسته و با عصا آرام آرام خود را می کشاند به طرف پل برای عبور و رفتن به قسمتی که ما بودیم. درست رو به روی من،  آمدم کنار تا عبور کنند چون جای یک نفر بیشتر نبود اما تردید داشتم خدایا سلام کنم یا نه. زشت نیست؟.
در همین کلنجار بودم که دیدم پیرزن یک سلامی کرد که  از عمق و وجودش ناخود آگاه تمام بدنم لرزید،
از خودم شرمنده شدم که یعنی باید برای رواج سنت خدا تردید داشت و منتظر شد تا سلام را بشنوی؟! وقتی به خودم آمدم دیدم اشک پهنای صورتش را گرفته بود روی زمین نشست و ادامه داد
ببخشید برادر دیر به دیر سر می زنم. بیمارم نمی توانم بیایم و کنار یکی از قبور شهدا نشست!!.
دلم می خواست همه شما آنجا بودید تا طنین سلامش را می شنیدید
قسم می خورم  با اینکه فاصله شان از ما کمتر از نیم متر بود و درست روبرویش بودیم
اصلا ما را ندیده بود .
چه دید و به که سلام کرد نمی دانم! فقط مادرم  گفتند: … است خواهر شهید  …. این شهید ما خیلی غریب است مادر و پدر و فرزندو همسر و … ندارد. مادرش در نزدیکی ما زندگی می کرد از همان پیرزن هایی که آنگونه جواب سلام به ما می داد. در چند اتاق خشت و گل در ته یک کوچه باریک بن بست  زندگی کرد و پسرش را بزرگ و از همان جا به جبهه فرستاد و همان جا جنازه اش را تحویل گرفت و همان جا از دنیا رفت حتی کربلا و … نرفته بود. به راستی این مادران و همسران و خانواده ها و … برای امتیاز دنیا و مال عزیزانشان را تقدیم کردند؟!

دفتر خاطرات شخصی/ 1393/1/24

نظر از: یادگاری [عضو] 

سلام دوست نازنینم. خیلی غمگین بود اما تاثیرگذار.خدایا احیای این سنت های زیبا را به دستان ما قرار ده تا ما نیز در آن نقشی داشته باشیم.تندرست باشی گلم.

پاسخ دادن:
سلام از ماست مهربان دوست. ممنونم از اینکه به ما سر می زنید و نظرات مفیدتان را بیان می کنید. ان شاء الله.امیدوارم همیشه در پناه حق سربلند باشید و سلامت.

1393/01/24 @ 23:29


فرم در حال بارگذاری ...