« گفتا تو که باشی! | پرنده! » |
چرا می میریم؟
نوشته شده توسطصداقت...! 30ام بهمن, 1392گفت موسي اي خداوند حساب
نقش کردي باز چون کردي خراب
نر و ماده نقش کردي جان فزا
وانگهان ويران کني اين را چرا
گفت حق دانم که اين پرسش تو را
نيست از انکار و غفلت وز هوی
ورنه تاديب و عتابت کردمي
بهر اين پرسش ترا آزردمي
ليک مي خواهي که در افعال ما
باز جويي حکمت و سر بقا
تا از آن واقف کني مر عام را
پخته گرداني بدين هر خام را
پس بفرمودش خدا اي ذولباب
چون بپرسيدي بيا بشنو جواب
موسيا تخمي بکار اندر زمين
تا تو خود هم وا دهي انصاف اين
چونک موسي کشت و شد کشتش تمام
خوشه هااش يافت خوبي و نظام
داس بگرفت و مر آن را مي بريد
پس ندا از غيب در گوشش رسيد
که چرا کشتي کني و پروري
چون کمالي يافت آن را مي بري
گفت يا رب زان کنم ويران و پست
که درينجا دانه هست و کاه هست
دانه لايق نيست درانبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
نيست حکمت اين دو را آميختن
فرق واجب مي کند در بيختن
گفت اين دانش ز که آموختی؟
نور این شمع از کجا افروختی؟
گفت تمييزم تو دادي اي خدا
گفت پس تمييز چون نبود مرا
در خلايق روح هاي پاک هست
روح هاي تيره گلناک هست
اين صدف ها نيست در يک مرتبه
در يکي درست و در ديگر شبه
واجبست اظهار اين نيک و تباه
هم چنانک اظهار گندم ها ز کاه
مثنوی مولانا/ به نقل از کتاب عدل الهی/ استاد مطهری/ ص 185
سلام صداقت جان باشه حتما امشب می آم راستی من از شعر خیلی خوشم میآد شعر زیبایی بود
پاسخ:
سلام دوست گرامی. ممنونم. منتظرحضور گرم شماهستیم. ان شاء الله از این تاریخ ب خاطر شما بیشتر شعر می ذاریم. در پناه حق
فرم در حال بارگذاری ...