ملامتگو چه دريابد !
نوشته شده توسطصداقت...!هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني
كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني
ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني
دريغا عيش شبگيري كه در خواب سحر بگذشت
نداني قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در ماني
ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست
بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني
اينم يه جورشه!
نوشته شده توسطصداقت...! 15ام آذر, 1393بعد از احوالپرسي با خانواده برادرم وارد اتاقم شدم و طبق معمول روي صندلي جلو ميز كامپيوتر نشستم. نگاهم را دوخته بودم به صفحات كتاب هاي الكترونيكي در مانيتور. تك تمركزي بودن هم درد سرهاي خودش را دارد. وقتي سرگرم كاري باشم دنيا را آب ببرد متوجه نمي شوم. يكي دو ساعت بعد خواستم از اتاق خارج شوم هر چه دستگيره را پايين آوردم در باز نشد. عجيب است اين در سابقه بسته شدن ندارد چه برسد قفل شدن. ناچارا گلدان پشت در حياط را برداشتم و از اتاق خارج شدم كه ببينم چه اتفاقي افتاده. تا وروجك مرا ديد گفت عمه نيا نيا برو در اتاقت. هر چه مي گفتم عمه چرا؟ فقط التماس مي كرد. خواهشش مرا به اتاق برگرداند. از پشت در بسته با من حرف مي زد مي گفت عمه حالا گير افتاده اي داد بزن كمك تا من بيايم نجاتت بدهم. نمي دانستم چه بگويم. اما واقعا خنديدن بهترين كار بود. معلوم بود چيزي پشت در گذاشته. كي در را بسته و چگونه با فاصله چند متري ، چيزي از يك ربع يا بيشتر تلاش بي دريغش متوجه نشده ام و حواس بقيه كجاست خدا مي دانست. راضي شد بدون فرياد زدن و كمك گفتن نجاتم دهد. تا مرا ديد خنديد و نگاهم كرد. بغلش كردم و گفتم عمه اين چه كاري است گفت خوب مي خواستم نجاتت دهم. حرفش خنده دار بود اما شايد خنده دارتر از حرف او شكايت ماست به خدا آنجايي كه مشكلي پيش مي آيد و به جاي خودمان او را مقصر مي دانيم. شايد كوچك بزرگ راست مي گفت نجاتم داده بود از غرق شدن در كاري كه به آن مشغول بودم ولي مهمتر از آن هم وجود داشت ؛ توجه به مهمان سه ساله!
حکمت!
نوشته شده توسطصداقت...! 15ام آذر, 1393زندگي دشوار است اما من از او
سر سخت ترم!
515 گفتار نيك/ مجتبي رمضاني/ ص 79
الهي!
نوشته شده توسطصداقت...! 15ام آذر, 1393الهي!
اگرچه درويشم ولي داراتر از من كيست كه
تو دارايي مني!
الهي نامه آيت الله حسن زاده آملي/ ص 11
جمع كل!!!
نوشته شده توسطصداقت...! 13ام آذر, 1393هنگام خروج از منزل ساعتم را نگاه كردم هنوز چند دقيقه اي تا يازده باقي بود. از ايستگاه تاكسي به شهرستان مجاورمان رفتم. از آنجا به باجه بليط فروشي مسافربري و بعد از چند دقيقه اي انتظار سوار اتوبوس شدم. وقتي به مقصد رسيدم براي رسيدن به محل مورد نظر سوار اتوبوس واحد شدم. دوباره در ايستگاه بعدي پياده و سوار اتوبوس ديگري براي رسيدن به مقصد نهايي. چند دقيقه اي پياده روي تا بالاخره نگاهم به سر در ورودي افتاد. ساعتم را نگاه كردم كمتر از 20 دقيقه به ساعت سه مانده بود! با فرصتي كمتر از نيم ساعت بايد باز مي گشتم به ترمينال و الا شب در شهر غريب چه بايد مي كردم. و با همين خستگي و استرس امتحان دادم كه چندان راضي نبودم. وقتي رسيدم منزل ساعت نزديك هشت شب بود . تمام استراحتم در اين مدت چند دقيقه براي نماز و نشستن روي صندلي براي درس جواب دادن به منظور امتحان شفاهي. حتي فرصت نكرده بودم قطره اي آب بخورم چه رسد ناهار و شام و … . بابا از ديدنم خيلي خوشحال شد همين طور مادر. استقبالشان خستگي ام را برطرف كرد. بابا پرسيد: دخترم اين همه مي دوي و خودت را به سختي مي اندازي براي چه؟!! چه سوال سختي. خستگي ام برگشت.جوابش را نمي دانستم. بهتر بود براي جواب حساب كتاب مي كردم. چه خريده ام چيزي حدود 4 نمره. خستگي ، استرس ها، نتيجه مطلوب نداشتن چند ساعت مطالعه ، همراهي برادر عزيز و عمري كه از او مديون بودم و مسئوليت صاحبان امنيت و عمر استاد و مسئولين ونگراني و هزينه هاي مادر و پدر و هر آنچه در انجام اين كار موثر بوده را فاكتور كه مي گرفتيم نتيجه چه خرج كرده ام و چه به دست آورده ام ناهمناهگي عجيبي داشت با اينكه در تمام عمرم لحظه اي براي شغل و موقعيت اجتماعي و مدرك و … درس نخوانده بودم. اما هزينه هنگفتي داده بودم : يك روز عمر! كه اگر تمام دنيا مال من باشد و موقع مرگ ، بابت گرفتن يك روز عمر از خدا پرداخت كنم هرگز چنين اتفاقي نخواهد افتاد. نتيجه يك تلاش براي تحصيل علم و چه بي حاصل! نتيجه فعاليت هاي ديگر كه جاي خود دارد. خستگي ها و شب بيدار ماندن و فكر به من تذكر داد اگر لحظه اي عمرم را با هدفي غير از رضاي حضرتش كه تمام سرمايه ها به دست اوست گذرانده باشم، خسراني داشته ام كه قابل جبران نيست و چه زيادند اين هدر رفته ها! جمع كل حساب منفي خيلي روز عمر بود! !
گفت اي چشم و چراغ همه شيرين سخنان!
نوشته شده توسطصداقت...! 13ام آذر, 1393كمتر از ذره نئي پست مشو مهر بورز
تا بخلوتگه خورشيد رسي چرخ زنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنا ن