موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

ملاک های نفوذی!

نوشته شده توسطصداقت...! 3ام اسفند, 1394

سراسیمه  ضمن عجله ای که داشتم بازگشتم منزل. مادر متعجب و صبور، در انتظار علت یابی.  ساعتم را برداشتم و با خداحافظی مجدد راهی مقصد شدم .  در عصر تکنولوژی و گوشی همراه، ساعت به چه کار می آید هم بدرقه ای بود که شنیدم.

نماز جمعه  مثل هفته های قبل بود اما شهر رنگ و لعاب دیگری داشت. تمام دیوارهای شهر مملو از تصاویر کوچک و بزرگ، در رنگ ها و ژست های مختلف، گاهی دقت می کردم نوشته ای همراه بیشتر عکس ها نبود، خدایا این تبلیغات به چه کار می آید؟ تصویر تا چه حد به شناخت کمک می کرد؟  اصلا این تبلیغات است؟ به نظر راه طولانی تر از همیشه رسید. نگاهی به  ساعتم انداختم، عقربه ها  بدون هیچ حرکتی روی صفحه  آرام و ساکت بودند.  اینکه جدید باتری را عوض کرده بودم یعنی  باید با همراه ثانیه شما رم با قدمت بیش از ده سال، خداحافظی می کردم.

وقتی رسیدم منزل اولین اقدامی که انجام دادم باز کردن  درب ساعتم بود. ظاهرا نباید مشکلی ایجاد شده باشد. بر خلاف تصور خوشبینانه ام، باتری سر جای خود بود و مشکلی نداشت اما رسوبی کنار چرخ دنده ها دیده می شد، مشخص است به مرور زمان رطوبت وارد شده و تجمع رسوبات مانع از حرکت چرخ دنده ها. وضعیت نا امید کننده بود درب را بستم و ساعت را روی میز رها کردم.

صدای  تلویزیون شنیده می شد.  از پاسخ ها می شد سوال مصاحبه را حدس زد« حتما رای می دهم چون سرنوشت کشورم است؛ حتما شرکت می کنم چون لبیک دعوت رهبرم است، چرا شرکت نکنم وظیفه شرعی و ملی من است، این افتخار من است که اجازه دارم به عنوان یک زن بر خلاف قبل از اسلام و بسیاری از کشورها در تصمیم گیری برای آینده کشورم دخیل باشم، شرکت نمی کنم این نماینده ها برای ما چه کردند که شرکت کنم …» .  

دقت کردم سوال بعدی انتظار از نماینده بود«اقتصاد اقتصاد اقتصاد حفظ هویت فرهنگی اقتصاد رسیدن به درد مردم و …» از جواب ها  تعجب کردم. واقعا این انتظارات با ملاک ها ی ششگانه تطابق داشت؟  

در پاسخ قسمتی از سوالم یاد سخنان امام جمعه که لحظاتی قبل شنیده بودم افتادم. «برخی می گویند ما به فلانه کس رای می دهیم چون فلان جاده را درست کرد، فلان مدرسه را ساخت، فلان مبلغ را برای جوانان کمک کرد و به فلانی رای نمی دهیم چون وعده هایش دروغ بود و ورزشگاه را برای ما نساخت. نه خیر جانم  این ها وظیفه نماینده نیست و کاملا غلط است. نماینده به عنوان قانونگذار به مجلس می رود بروید تحقیق کنید ببینید چقدر قوانین را مطالعه کردند کجا مشکل قانون را متوجه شدند و برای اصلاح آن چه راهکاری ارائه دادند و ….» با این حساب خیلی از ملاک های تبلیغاتی و انتخاب های ما در واقع نفوذی است از نبایدها.  باید اول  سراغ شناختن وظایف نماینده می رفتم و مفهوم صحیحی از ملاک ها و الا بودنم پای صندوق رای هر چند ارزشمند و ضروری اما نوعی آب به آسیاب دشمن ریختن تلقی می شد. حواسمان به نفوذها باشد، باتری سرجای خود است، برخی چرخ دنده ها رسوب گرفته و از حرکت ایستاده اند.


نوشته شده توسط : صداقت94/12/3

محرومیت مدرن!

نوشته شده توسطصداقت...! 6ام بهمن, 1394

برای رفتن تردید داشتم.   چون و چراهای مختلف، شرکت و عدم شرکت را تساوی می دانست. راه حل مشورت مجدد، رفتن را انتخاب، اما رضایت قلبی صد در صد حاصل نشد.  لبیک به دعوت یکی از اساتید، برای شرکت در مراسم خانگی، با عنوان جلسه ختم قرآن و در یکی از محله های شهر که معمولا رفت و آمد نداریم، مقوله جدیدی بود. حتی نمی دانستم در مراسم ختم قرآن چه خبر است.  از برخی  جلسات خانگی شهر و کشور بدعت ها شنیده بودم و تجملات و حق الناس هایی چون تشکیل جلسه غیبت و …. حداقل تلاش یک طلبه - اگر محیط آشنا باشد و به عنوان مخالف شناخته شوی و زبانت بر امر به معروف و نهی از منکر بسته باشد-عدم شرکت جلسات است که تاییدی بر آن نباشد. آخرین باری که در غم و شادی مردم و جلسات خانگی شرکت داشتم را به یاد نمی آوردم و برای شکستن این طلسم  غم انگیز اجبار در محدودیت ارتباط، همراه مادر راهی مراسم شدیم.  به رسم قدیم، جلو درب خانه میزبان، آب و جارو شده  و  درب منزل باز بود.  محل تشکیل جلسه، اتاقی با وسعت دو فرش 3*4، یا همان 24 متر  و کل منزل  و تقریبا اطراف منزل قرق خانم ها بود. 

 مهمانان یکی یکی وارد می شدند و بعد از استقبال گرمی ازمیزبان، هر کجا، جای نشستن بود روی زمین ،  می نشستند. چهل تا پنجاه نفر ، از قشرها و صنف های مختلف،  مهندس، استاد دانشگاه، بی سواد، فقیر، غنی، زشت، زیبا، پیر، جوان ، مجرد، متاهل  و در سن های مختلف.  تنها یکنواختی ظاهری همان چادر مشکی بود.  جزء ها واگزار شد. بی سوادها، مشغول تسبیح و ذکر شدند و باسوادها در سکوت مطلق ، نیم ساعت جزء پذیرفته شده را قرائت وختم قرآن کامل شد. پس از آن  پذیرایی با چای گرم از مهمانان.  خانمی از جمع با خواندن اشعاری مهمانان را به خوشبو شدن دهان ها با ذکر  صلوات دعوت نمود. شعری برای توجه به آقا امام زمان عجل الله و نهایت ده دقیقه هم روضه موثق آقا علی اکبر امام حسین علیه السلام و دعا،  تلاش مداح بود . مجلس عجیب بی ریا و معنوی بود. بعد هم شیرین شدن دهان ها به دانه ای  خرما و بدون توقف، همه از هم خداحافظی کردند. 

چند روز بعد استاد مدعو از احساسم  نسبت به جلسه  سوال کرد. ازاثرات  معنوی  و آرامش مراسم  تقریبا یک ساعته، که تا چند روز بر زندگی ام مشهود بود، گفتم و یادآوری خاطرات شیرین روضه های خانگی  چند نفری که به اصرار پدرم هر ماه در منزل و برای اعضای خانواده برپا می شد و  مرگ روضه خوان جلسه را تعطیل کرد و ما را حسرت به دل  معنویت ها یی که تا شرکت در مراسم آنها تکرار نشد،  گذاشت. هر چند مراسم های مشابه در دهه محرم تکرار شده است.   در پاسخم گفت:  هر کدام از اینها جای خود را دارد دهه محرم حسابش از روضه های  خانگی جداست. ما برای  این تقویت ارتباط با اهل بیت علیهم السلام همه با هم همکاری داریم. همه آشنا هستیم و همسایه و ….  مداح هزینه ای نمی گیرد، پذیرایی هر کجا باشیم در این حد و هر کس خواست مبلغی کمک می کند، محلش هر ماه منزل هر کس که شرایطش را داشت!   مردها درک می کنند و اگر مراسم زنانه، خانه را خالی و ممانعتی از شرکت ندارند، خانم ها به جز شرکت و همراه آوردن بچه ها، با امانت داری و عدم حرف از نوع  پذیرایی و آنچه دیدند و شنیدند. ما عمرها و کودکانمان را بیمه  اهل بیت می کنیم.

چه منطقی. شاید می شد هر روز عاشوراست و همه سال محرم است را در بی نیاز نبودن از  این معنویت و توجه و زنده شدن ارزش ها  و با هم بودن ها با نیت های زیبا در همه سال، ترجمه نمود.  به راستی نسل امروز از چه روی از این برکات و لذت های معنوی محروم است؟!!! کوتاهی از ما است یا آنها؟!!!!

نوشته شده توسط: صداقت/ 6 بهمن 94

محتوای فقیرانه!

نوشته شده توسطصداقت...! 2ام بهمن, 1394

باران از صبح مهمان ما بود. از فامیل های نه چندان نزدیک ولی ارادتمند مادر. با هزار اما و اگر و چون و چرای پدر و مادرش، تن به رفتن نداد . همراهم شده بود و از همه چیز می پرسید و صحبت می کرد. برعکس ظاهرش دلش گرم و کلامش شنیدنی بود.  از اینکه توانست  نوشته هایم را بخواند تعجب کردم. مگر مدرسه رفته و خواندن نوشتن می داند!! گفت  کلاس دوم است. مدرسه رفتن و خروج از منزل با  پالتو و شال و کلاهی با نظم غربی، مد شهر ما نبود.  صندوقچه  کنار وسایلم  توجهش را جلب کرد و اصرار در پی اصرار، که داخل آن چیست.

نگاهم که به صندوقچه افتاد خیلی خاطرات برایم زنده شد. هنوز بعد از سال ها گاهی دلم برای آب و جاروها و صندوق چوبی بی نظیرمادربزرگ، کنار دیوار اتاق منزلشان تنگ می شود. نظم و آراستگی و رعایت بهداشت مادر بزرگ برای همه شناخته شده بود.  با همان لهجه رایج شهرمان - در نسل مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها - می گفت: «تو را از همه نوه هایم بیشتر دوست دارم نه چون هم اسم مادرم هستی، چون نمازت را پاکیزه می خوانی و چادرت را محکم می گیری و با مادرت بد اخلاقی نمی کنی»، خدا می داند چه اثری داشت این تشویق ها در تثبیت برخی رفتارها. 

سیده زنی نورانی . چادر نماز جشن تکلیفم را خودش برایم خرید و قول گرفت، از خاله زاده ها و دایی زاده ها، هیچ کس نفهمد. امروز اثری از آن چادر نماز و  چادری که بابا خریده بود و از حضور در جشن تکلیف محروم ماند، نمانده است.  اما با  هفته ای یک بار  ملاقات،  خیلی رفتارها از جمله حرمت تسبیح تربت کربلا و سلام بر شهید کربلا موقع آب خوردن  و … یادگار مادربزرگ است و آموزش دختر تربیت شده او که مادرم  باشند.  مادر باران از نوه های محبوب رده بعد بود. آن روز ها  از فانتزی های ما دو نفر که هم سن و سال هستیم،  و از دو خانواده مجزا، رقابت  در شبیه  شدن به مادربزرگ بود. سال هاست مادربزرگ کنار ما نیست، اما هنوز  نقل مجلس من و مادر باران بازخوانی همان خاطرات است.

صندوقچه را آوردم تا باران داخل آن را ببیند.  از شوق، لیوان آبش را روی زمین گذاشت اما نشنیدم چیزی بگوید.  محتوا را جا به جا کرد و  پرسید : «خاله چرا داخل جعبه جواهرات چیزهای فقیرانه گذاشته ای؟ » انتظار شنیدن حرفش را  نداشتم. تسبیح تربت و مهر و جانمازم را بیرون آوردم و نگاهش کردم و افسوس خوردم از میراثی که به نسل بعد منتقل نشده بود . «محتوای فقیرانه » ؟؟؟؟!!!

نوشته شده توسط: صداقت/ 94/10/30

بهارت خوش که فکر دیگرانی!

نوشته شده توسطصداقت...! 23ام دی, 1394

در یک اتفاق پیش بینی نشده  هنوز از زمانی که برای حضور در جلسه امتحان در نظر گرفته بودم ، یک ربع باقی مانده بود. نشستم روی پله ها نزدیک درب مهد حوزه  و با بر هم زدن قانون عدم مطالعه یک ساعت قبل از امتحان-  15 دقیقه قبل از شروع-  قضای مطالعه چند صفحه باقیمانده را به جا می آوردم. خستگی ناشی از دقیقه نودی بودن و بیدار ماندن شب، یک طرف و   سر و صدایی که حسین آقای  سه ساله تازه از راه رسیده ، راه انداخته بود یک طرف.  با پا محکم به در مهد لگد می زد و فریاد که، در را باز کنند.  بچه ها از پشت در از داخل مهد داد می زدند«باز نمیشه خاله نیست» .  او می زد و آنها می زدند.  یکی لگد  و چند نفر فریاد.

  حرفی نزدم فقط کتاب را رها کردم. کودک بیچاره حق داشت. هوا سرد بود. مشخص بود تازه از خواب بیدار شده است. مادر هم او را تا پشت در مهد همراهی کرد و رفت. تنها بود و شاید گرسنه .   تمام بچه ها، یکی یکی، چند تا چند تا فریاد می زدند و نبودن خاله را گوشزد می کردند. حسین آقا کر نبود اما  نمی شنید.  اوایل همه سعی در کمک به حسین و آرام نمودنش داشتند. اما کم کم  بعضی بچه ها از رفتار حسین شاکی بودند و از پشت در بسته حسین را دعوا می کردند که  گوشمان کر شد ، برو. حتی بعضی طلبه ها و اطرافیان اعتراض کردند. کسی نمی توانست حسین را آرام کند همه  او را رها کرده ورفتند به خاله  اطلاع دهند.  

صحنه نزاع   با یک اتفاق غیر منتظره  قبل از حضور خاله، آرام شد.   یکی از بچه ها صندلی گذاشت و از پنجره باز،  سرش را بیرون آورد و با آرامش و نرمی خاصی، بدون آنکه حسین را برای اشتباهش سرزنش کند، گفت: «ببین حسین، محدثه چای می خواست خاله رفته برایش چای بیاورد. دربسته ، کلید را هم  خاله با خودش برد . صبر کن تا خاله بیاید . لگد نزن در خراب می شود . اسماء کوچولو است ، می ترسد». حسین ساکت شد. کیفش را روی زمین کشید و پشت درب مهد روی زمین  سرد بدون پوشش، آرام نشست و منتظر خاله شد.

از عظمت روح  و تدبیر کودک 6 ساله شگفت زده بودم .  هرکس در این صحنه جایگاهی داشت، حسین و مشکل و روش نادرستش، من و نظاره گری و غرق در مشکل خود ولی با درک مشکلات حسین؛ یکی در پی حل مشکل حسین و یافتن خاله ، اما قبل از آن با کلامش سمباده روح او؛  یکی از حسین و مشکلش خسته و او را می راند؛ خیلی ها هم او را ندیدند؛ یکی هم  بدون  توان درحل  مشکل او، منطق و صبر او را زنده کرد.

از اتفاق  دیروز آرزو کردم  کاش هر کجا مشکلی هست و صاحب مشکل و نیازی،  افرادی هم آراسته به  باور سخن مولا امام حسن عسگری علیه السلام ، با  همان  نگاه و همراهی هر دو خصلت در صحنه حاضر باشند. از نظاره کودکان و جواب نادرست به سوالی که از صفحات باقیمانده کتاب نوشتم، دانستم ؛ شاید علت آنکه بالاتر از این دو خصلت چیزی نیست آن باشد که کمترین  نتیجه تلاش در سود رسانی با همراهی  ایمان، تسکین   یک روح و روان خسته  است و هدیه دادن گرمی احساس یک همراه، به او  .  «دو خصلت است كه بالاتر از آنها چيزى نيست : ايمان به خدا و سود رساندن به برادران .»

نوشته شده توسط: صداقت23 دی 94

من هیچکسم یا که درین خانه کسی نیست؟؟

نوشته شده توسطصداقت...! 19ام دی, 1394

دور از حوصله بود. بازی مار و پله با کودک دو ساله ای که درکش از اعداد چیزی به وسعت 5 است سخت  است.  بازی بدی نیست اما مثل  تابستان  شادی نداشت. محمد با اینکه  تازه 5 ساله شده بود چون تا عدد  500 را به راحتی شمارش می کرد و می نوشت  بازی مفهوم زیباتری داشت. مخصوصا با مارگزیدگی  عمه از عدد 99 و بازگشت به یک. بین  بازی حس نکردم مفهوم اعداد تا صد  درک نشود یعنی چه.   تفاوت سنی  دو برادر زاده ، تقریبا سه سال  و تفاوت مفهوم اعداد صد برابر. چه ظرفیت  عجیبی است  سه سال  عمربرای متفاوت بودن! بازی با مفهومی نه چندان جالب ادامه داشت. گوشی زنگ خورد.

جای تعجب داشت. خیلی وقت بود سراغی از دوستان نه چندان  قدیمی نگرفته بود. مثل همیشه شاد بود و پر از انرژی اما  با حرف از  تجربه های بزرگ و گرم و سرد چشیده روزگار. گریز زد و به صنف خاصی رسید. که از آنها نبودم اما منتسب به دینداران هستند.  با جملات به قول خودش خیر خواهانه از ظاهر سازی گفت و فریب دادن ها، از فساد اخلاقی  و علت برکنار کردن ها، از پذیرش ها و فساد مالی، از بی سوادی  و مثال های غیر قابل پذیرش برای این وسعت  از اتهام و بد بینی. چه تصویری ساخت از خیلی ها. حتی از برخی ها نام برد.

مکالمه تمام شده بود. فاطمه اصرار بر ادامه بازی داشت، او را با خواسته اش  رها کردم.  غم تمام وجودم را پر کرده بود.  اگر روزی همکاران و هم کیشان و هم صنف من کاری کنند که به جای مسخره شدن برای چادری بودن،  تعصبی بودن و … که ارزش های فراموش شده است، با  جمعی سرزنش شوم که ناهنجاری و رفتار های غیر اخلاقی تعدادی از آنها منسوب به جمع گردد توان بخشش دارم؟ چطور ما انسان ها  با تصور مومن بودن و روشنفکری و تجربه داشتن نسبت به دیگران اینگونه راحت صحبت می کنیم؟ آن هم نه یک نفر یک مجموعه از انسان ها با فعل جمع؟!! چگونه جواب خون دلی که پاکان این مجموعه ها می خورند را نزد خدا خواهیم داد؟ چگونه در رفتارمان خود خواهیم و متوجه صنف و گروه و همکار و هم کیشان  و حتی خانواده خود نیستیم؟ چرا خدا باوریمان در حد مشت نمونه خروار است؟ چرا برخی موارد نادر را  برای خلاقیت به خرج دادن و تایید با سواد بودن خود در بوق و کرنا جار می زنیم و گاهی صدها هزار نفر را نه یک کشور و آیین را بد نام معرفی می نماییم؟

 هضم حرف هایش از مار و پله بازی با کودکی که تا عدد 5 را می شناخت مشکل تر بود. گاهی لازم است وسعت روح خود را با  شناخت  باید ها و نباید های اسلام تا جایی افزایش دهیم که بفهمیم اعداد گناه بالاتراز یک تا پنجی است که می شناسیم و این وسعت گاهی تا میلیون ها حق الناسی است که با استفاده از فعل جمع شامل خود می نماییم و به یاد داشته باشیم هر گناهی یک گناه نیست، تا از کدام سکوی جامعه و دینداران محسوب شوی.  

نوشته شده توسط: صداقت/18 دی 94

شفای دردها، غریبی!

نوشته شده توسطصداقت...! 3ام دی, 1394

بار اول بود بدون محرم و تنها مسافرت می کردم. آن هم به شهری که بیش از صد کیلومتر با شهر محل اسکانم فاصله داشت. شهری که هیچ آشنایی با کوچه و خیابان و مسیر و مردمانش نداشتم. از مقصد، تنها نام میدانی را می دانستم و یکی دو بار چشم بسته، عبور از مسیر آن با همراهم، نزدیک یک سال پیش. حتی ازمیزبانان محترم،  فقط نامی می دانستم و اگر کنارم ایستاده بودند نمی شناختم هیچ،  شماره تماسی هم نداشتم. به میزان بازگشت با آژانس ، که بیش از صد هزار تومان هزینه داشت، پول نقد همراه نداشتم و آدرس هیچ عابر بانکی را نمی دانستم. اگر از اتوبوس بازگشت جا می ماندم، هر چند اقوام دور و نزدیک زیادی در شهر داشتم، اما عملا هیچ جایی برای رفتن نداشتم. تکیه به گوشی همراه به اندازه یک اتفاق ساده مثل افتادن گوشی روی زمین بها داشت. خجالتی نیستم اما در رو ابط اجتماعی به ویژه با نامحرم قید و بندهای خاصی برای خود تعریف کردهام، که دشواری پرسیدن مسیر و تاکسی و … به اندازه کار در معدن بود. از شدت حرکات گهواره ای اتوبوس، حال عمومی بدنم کاملا به هم ریخته بود. شرایط حاکم بر منزل و مهمان و … خوابیدن یک ساعته را برایم رقم زده بود و صحیح تر اینکه تمام شب  قبل بیدار بودم.  استرس مقالات درسی تحویل داده نشده، امتحان شفاهی و … هم چاشنی استرس جلسه ای بود که از محتوای آن  اطلاعات خاصی نداشتم. همه غریبی ها و استرس ها از ساعت یک ربع به 5 صبح شروع شد و قبل از 2 بعد از ظهر با رسیدن به منزل تمام شد. سفری مطلوب تر از آنچه فکر می کردم، با کمترین استرس  و هیچ پیشامد ناگواری. حتی مسیر را بدون اشتباه، با اینکه میدان را نمی شناختم و چند دقیقه ای پیاده روی داشت، تا مقصد طی کردم. کمتر از 5 دقیقه تا حرکت اتوبوس هنوز در مقصد بودم، اما تاخیر حرکت اتوبوس  برای عده ای آزاردهنده شد و برای من حلاوت،  با این همه، از سفر دلگیر بودم.   بازگشت به جمع آشنایان چیزی ازآشفتگی  درونم کم نکرد. و درک این لحظات تنهایی و غریبی و بی یار بودن ، مرا تا  رجوع به درونم و رسیدن به آشنای دیرینه  پیش برد. دل که از همه  امیدها ی ظاهری بریدم، همراهی را حس کردم  که همه جا همراهم بود. زیباترین  توشه این سفر، رسیدن به خلوت بود،  لحظه ای  که فقط تو باشی و او و دیگرهیچ کس. یعنی همان  لمس تنها شدن با خدا.

صداقت/ 2 دی 1394