موضوعات: "نکته ها و آموزه ها" یا "دریای پر گهر" یا "فقط خدا" یا "مهدویت" یا "نشانه های خدا در زمین" یا "پیام قرآنی"
عمرت برفت و چاره کاری نساختی!
نوشته شده توسطصداقت...!چـون شـادمانی و غـم دنیـا مقیــم نیست فرعون کامـران به و ایـوب مبتـلا
غـم نیـست زخـم خـورده راه خـدای را دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا
مابین آسمان و زمین جای عیش نیست یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟
عمرت برفت و چاره کاری نســاختی اکنون که چاره نیست به بیچارگی بیــا
کردار نیک و بد به قیامت قریـن توست آن اختیـار کن که تـوان دیـدنش لقـا
فلسفه و فواید عزاداری!
نوشته شده توسطصداقت...! 21ام آذر, 1393فلسفه عزاداری بر اهل بیت علیهم السلام و فواید آن چیست؟
در این خصوص می توان به موارد ذیل اشاره کرد:
الف) محبت و دوستی
قرآن و روایات دوستی خاندان رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم را بر مسلمانان واجب کرده. دوستی هم لوازمی دارد. یکی از مهمترین لوازم دوستی هم دردی و هم دلی با دوستان در مواقع سوگ و شادی است.
ب) انسان سازی
چون در فرهنگ شیعی عزاداری باید از سر معرفت و شناخت باشد هم دردی با آن عزیزان در واقع یاد آوری فضایل و مناقب و آرمان های آنان بوده و به این شکل انسان را به سمت الگو گیری و الگو پذیری از آنان سوق می دهد.
ج) جامعه سازی
وقتی عزاداری موجب انسان سازی گشت تغییر درونی انسان به عرصه جامعه نیز کشیده می شودو انسان می کوشد تا آرمان های اهل بیت علیهم السلام را در جامعه حکم فر ماکند.
د) انتقال دهنده فرهنگ شیعی به نسل بعد
کسی نمی تواند منکر آشنایی نسل جدید در سنین کودکی با فرهنگ اهل بیت علیهم السلام در مجالس عزاداری شود. مراسم عزاداری به جهت قالب و محتوا بهترین راه تعلیم و تربیت نسل جدید و آشنایی آنان با گفتار و کردار اهل بیت علیهم السلام است.
پرسش ها و پاسخ های دانشجویی(ویژه محرم) / گروه مولفان/ خلاصه صص 166 و 167
عالم غفلت!
نوشته شده توسطصداقت...! 20ام آذر, 1393عالم غفلت
عالم مهیا شدن برای شیاطین انس و جن است.
جرعه وصال(چکیده ای از اندیشه های آیت الله بهجت)/ ص 75
پام بر بند چه سود!
نوشته شده توسطصداقت...! 20ام آذر, 1393از دوست به یادگار دردی دارم
که آن درد به صد هزار درمان ندهم
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است، پام بر بند چه سود!
عجیب ترین عجیب ترینها!
نوشته شده توسطصداقت...! 20ام آذر, 1393مرتب به ساعتم نگاه می کردم. فرصت خیلی کوتاه بود. باید قبل از حرکت اتوبوس خود را به ترمینال می رساندیم. سوار تاکسی شدیم. راننده با آب و تاب فراوانی با مردی که کنارش نشسته بود از انصاف و نداشتن و .. حرف می زد. من و برادرم و خانمی هم که کنار من نشسته بود از زیبایی کلامش ساکت بودیم و فقط گوش می دادیم. بعد از چند دقیقه جلو پل هوایی پیاده شدیم. سخنران انصاف، کرایه یک ساعت قبل که 2000 تومان بود را 4000 تومان درخواست کرد . حتما فهمیده بود در شهرشان مهمانیم. خواستیم با پله برقی برویم ترافیک شده بود. پیر زن بیچاره می ترسید و پله های ثابت چند ماه قبل را هم تبدیل به برقی کرده بودند . چند تا جوان بی ادب هم نگاهش می کردند و… از پل که عبور می کردیم با خط درشت روی ویترین یکی از این باجه های مستقر در پل هوایی نوشته بود «عشق سنج» رسید. فرصت نبود ببینیم چه دروغی را با این نام به خورد مردم می دهند اما ، از دور شبیه سنگ های رنگی بود. از پله های پل هوایی جلوی ورودی ترمینال پایین می آمدیم یک لحظه شک کردم ، خدایا این خانم دکتر جوان با این سر و وضع اینجا چه می کند که شنیدم ؛ شخصی لباس رانندگی به تن و کمی هم ترسناک گفت خانم آب جوش. فهمیدم فروشنده یکی از فروشگاه های واقع در ترمینال است. عجب جایی! وارد سالن مورد نظر شدیم برای تعویض بلیط اینترنتی با برگه بلیط شرکت مورد نظر ، در این توقف صدای زنی از بیرون سالن محل اسقرار ماشین ها، شنیده می شد که پاشو؛ بهت می گم پا شو و با توقف کوتاهی بچه ای جواب می داد نمی خوام. خوابم میاد. خسته شدم. چند دقیقه بیشتر به حرکت اتوبوس باقی نمانده بود. از سالن خارج شدم. دیدم بچه بیچاره دو سه سال بیشتر نداشت. روی آسفالت وسط محل استقرار ماشین ها دستانش را زیر سرش گذاشته بود و دراز کشیده بود و مادرش با سر و وضع عجیبی چندین متر دورتر روی صندلی انتظار نشسته بود و گرم صحبت گاهی هم از دور فریادی می زد پاشو. هنوز به پسر بچه نرسیده بودیم که مادر از نگاه های اطرافیان شرم کرد مثل برج زهر مار و با غضب آمد طرف بچه. قبل از هر عکس العمل و حرفی از مادر، پسرک که مادرش را می شناخت بلند شد و التماس میکرد نزن نزن. مادر با پشت دست محکم چند تا زد روی لب های کوچکش که التماس می کرد. از شدت درد و گریه صورت بچه سیاه شد. آن قدر فجیع بود که یک لحظه ایستادم. بالاخره رسیدم کنار اتوبوس. سوار که شدم و اتوبوس راه افتاد برادرم خداحافظی کرد و رفت. با نشستن روی صندلی اتوبوس به آرامش رسیدم. مثل یک کابوس بود. همه اش عجیب بود. هم مهمان نوازی راننده تاکسی هم مسخره کردن و بی فرهنگی جوانان به ظاهر شکیل پله برقی، هم وضوح دروغ گفتن ها. هم دیدن یک فروشنده زن جوان در چنین محلی . هم کتک زدن های مادر و بی مهری اش و هم گنجایش نماز خانه دو نفری. از بی حجابی ها و نگاه ها وخنده ها و گفتگوها که بگذریم … از این ها عجیب تر این بود که همه این صحنه ها که هر کدامش گرفتاری هزار ساله آخرت است، از یک پیاده شدن تا یک سوار شدن ، به طول یک پل هوایی و چند ده متر فاصله تا اتوبوس بود. اما عجیب تر اینکه اینجا پایتخت فرهنگ و تمدن ایران اسلامی است. ما را چه شده است. واقعا دیدن راه رفتن مردگان از همه چیز عجیب تر بود!
اين مهم نيست!
نوشته شده توسطصداقت...! 20ام آذر, 1393اين كه چقدر زمان داري مهم نيست
چگونه مي گذراني مهم است!
515 گفتار نيك/ مجتبي رمضاني/ ص 75
نمي دانم هستم يا نه!
نوشته شده توسطصداقت...! 19ام آذر, 1393زير ناودان طلا ايستاده بود. پرده خانه خدا را گرفته بود گريه مي كرد.
گفتند: تو پسر رسول خدايي پرچم شفاعت دست اوست. پس چرا اين قدر گريه و زاري مي كني؟
گفت: اين كه من با پيامبر نسبت دارم دليل بر نجات من از عذاب الهي نيست.
او كسي را شفاعت مي كند كه عمل صالح انجام دهد و از او راضي باشد.
رحمت خدا هم به نيكوكاران نزديك است و من نمي دانم كه از نيكوكاران هستم يا نه!
آفتاب در سجده(روايتي داستاني از زندگي امام سجاد عليه السلام) / سميه مصطفي پور/ ص 58