« زندگی! | هر ورقش دفتری است معرفت کردگار!(5) » |
حکایت!
نوشته شده توسطصداقت...! 11ام مرداد, 1393ام حَسّان بانوی زاهدی بود که در خانه اش جز یک پاره حصیر کهنه چیز دیگری نبود.
به او گفتند: اگر از بستگانت در خواست کنی کمک خواهند کرد.
گفت من دنیا را از مالک آن درخواست نمی کنم چگونه از دیگران که قدرتی ندارند سوال کنم؟
حکایت و حکمت/ حسین دیلمی / ص 17
فرم در حال بارگذاری ...