« هر ورقش دفتری است معرفت کردگار!(11) | امضا می کنیم! » |
حکایت!
نوشته شده توسطصداقت...! 16ام مرداد, 1393یکی از بزرگان عرفا می گفت:
سی سال است از یک الحمدلله که گفته ام در پیشگاه خدا استغفار می کنم.
گفتند: چگونه بوده است؟ گفت حریقی شب هنگام در بغداد روی داد.
من بیرون رفتم تا وضع دکان خود را ببینم. گفتند حریق از مغازه تو دور است.
گفتم: الحمدلله سپس با خود گفتم:
فرض کن دکان تو نجات یافته آیا به مسلمانان نمی اندیشی؟!
حکایت و حکمت2/ حسین دیلمی/ ص 42
پسندی که شهری بسوزد به نار/ولیکن سرای توباشدکنار
کاش همه ی ماازخودخواهی های خودمان بکاهیم وکمی به فکردیگران باشیم
پاسخ دادن:
سلام دوست عزیز
ممنون شعر زیبا و به جایی بود
از حضور شما سپاسگذارم
کاش. کاش کمی محور زندگی ها خدا بود نه خودمان.
در پناه حق
سلام علیکم خواهر عزیز
لطف کردید لینک نمودید ولی من بی چشمداشت شما را لینک کردم ،
مطلب قابل تاملی بود خدا شاهد است مشکل از همین جاست که ما خیلی درگیر خودمانیم ، کمی با خودمان خلوت کنیم می فهمیم . درد این است که ادعاهای بزرگ داریم اما در عمل لنگیم …
در پناه امیرالمومنین
یا مهدی ادرکنی
پاسخ دادن:
سلام علیکم و رحمه الله دوست گرامی
منظور من از لینک شدن، توقع شما نبوده است فقط رابطه متقابل دوستانه است.
دقیقا همین طور است
از حضور حق گرایانه شما سپاسگذارم
در پناه حق
فرم در حال بارگذاری ...