« با یک شاخه گل!می خواستیم! »

حکایت!

نوشته شده توسطصداقت...! 17ام مهر, 1393

محمّد بن حسن علوى حكايت كند:
در زمان طفوليّت به همراه پدرم جلوى درب ورودىِ ملاقات كنندگان متوكّل عبّاسى ايستاده بودم و جمعيّت انبوهى از اقشار مختلف نيز آماده ورود و ملاقات بودند. در اين بين ، خبر آوردند كه حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام مى خواهد وارد شود. و ديده بودم كه هر موقع حضرت از جلوى جمعيتى عبور مى نمود جمعيّت به پاس احترام و عظمت او سر پا مى ايستادند. در آن روز عدّه اى تا شنيدند كه امام هادى عليه السلام تشريف مى آورد، گفتند: ما از جاى خود حركت نمى كنيم ، چون او يك نوجوانى بيش نيست و بر ما هيچ مزيّت و فضيلتى ندارد. ابوهاشم جعفرى كه در آن جمع نيز حضور داشت و سخن آن ها را شنيد، گفت : به خدا قسم ! همه ما و شما در مقابل او كوچك و ذليل هستيم و هر وقت تشريف بياورد و او را ببينيد، از جاى خود حركت مى كنيد و به احترام او خواهيد ايستاد تا عبور نمايد. در همين بين ، حضرت وارد شد و همين كه جمعيت چشمشان به وجود مبارك و جمال نورانى آن حضرت افتاد، از جاى برخاستند و با احترام و ادب ايستادند. هنگامى كه حضرت عبور نمود و رفت ، ابوهاشم به افرادى كه در اطراف او بودند، گفت : پس چه شد، شما كه مى گفتيد: ما حركت نمى كنيم ؟!
در پاسخ گفتند: به خدا قسم ! همين كه چشممان به حضرت افتاد و او را ديديم ، عظمت و شوكت او، ما را گرفت و بى اختيار از جا برخاستيم و احترام به جا آورديم.

چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی علیه السلام/ عبدالله صالحی/ ص 32


فرم در حال بارگذاری ...