« حکایت!اما هیچ چیز جایگزین آن نمی شود! »

می خواستیم!

نوشته شده توسطصداقت...! 16ام مهر, 1393

به ما گفت: من تندتر می روم شما پشت سرم بیلیید.

تعجب کرده بودیم سابقه نداشت بیشتر از صد کیلومتر سرعت بگیرد.

غروب نشده رسیدیم گیلانغرب. جلو مسجدی ایستاد. ما هم پشت سرش

نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون. تند تند بند پوتینهایمان را می بستیم که زود راه بیفتیم.

گفت: کجا با این عجله؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم!

حرف های شنیدنی 1/ پا به پای شهدا/ ص 24/ شهید مهدی باکری

نظر از: عمادی [عضو] 

با سلام
ممنون از نظرتان و تشکر از حضور سبزتان

پاسخ دادن:
سلام گرامی
خوهش می کنم. سر زدن به دوستان وظیفه ماست
از حضور پر مهر شما سپاسگزارم
در پناه حق

1393/07/17 @ 16:32
نظر از: یادگاری [عضو] 

سلام مهربان من.هر کجا باشم به یادتون هستم

پاسخ دادن:
سلام با وفا دوست
یادتون پر از یاد خدا. از حضور گرم شما سپاسگزارم
در پناه حق

1393/07/17 @ 13:31
نظر از: ذره و آفتاب [عضو] 

سلام دوست عزیز از حضورتان در وب تشکر میکنم. مطالب زیبایی در مورد شهدا دارید موفق باشید یا علی

پاسخ دادن:
سلام دوست عزیزو گرامی
سر زدن به دوستان وظیفه ماست.
از ما فقط انتخاب است. امیدوارم موثر باشد
از حضور زیبای شما سپاسگزارم
در پناه حق

1393/07/17 @ 09:34
نظر از: كمالي انداني [عضو] 
كمالي انداني

سلام از اینکه با نظراتتون دلگرمی میدین متشکرم.موفق باشید

پاسخ دادن:
سلام دوست عزیز
سر زدن به دوستان وظیفه ماست
از حضور گرم شما سپاسگزارم
در پناه حق

1393/07/16 @ 21:04
نظر از: عمادی [عضو] 

زیبا و آموزنده بود

پاسخ دادن:
سلام گرامی
از حضور گرم شما سپاسگزاریم
در پناه حق

1393/07/16 @ 18:05


فرم در حال بارگذاری ...