« کاش برگردی!جان ارباب! »

سید مرتضی!

نوشته شده توسطصداقت...! 16ام مهر, 1399

آنچه در قاب ورودی دیده می شد،  یک درخت گلابی پر شکوفه بود و یک درخت انار قدیمی. خورشیدی های خانه، اتاق های متعدد، چهار صفه قدیمی و عمارتی چند صد ساله که در حال تخریب بود. در نزدیکترین اتاق مشرف به حیاط، زیر انداز نخی کوچکی پهن بود با چندین پارگی بزرگ. یک پتوی سربازخانه های قدیمی تا خورده، کنار دیوار و نزدیک درب  پهن شده بود که مشخص بود پاتوق سید مرتضی است. چشم که می گرداندی همه چیز پیدا می شد. یک قوطی کنسرو قدیمی زنگ زده که پر بود از ته سیگارهای سید مرتضی. رادیو و عجیب تر از همه پاکت های سیگاری که باز شده بودند و روی آن نقاشی های هنرمندانه گل و بلبل با خودکار آبی طراحی شده بود. خط نوشته هایی در نهایت زیبایی که  به سختی خوانده می شد. روی همه وسایل اتاق لایه ضخیمی از خاک نشسته بود. می شد گفت، ده سال است کسی خانه را آب و جارو نکرده است. تا آن روز جایی به این نا مرتبی ندیده بودم. نصف دیوار سمت حیاط فرو ریخته بود. حتی خاک هایش جمع نشده بود. یک پرنده عجیب غریب گوشه  اتاق روی کمد آهنی لانه گذاشته بود و با خیال راحت بچه داری می کرد و آواز عجیب غریبش که شبیه فریاد بود، خانه سید مرتضی را وحشتناکتر می کرد. وسایل آشپزی سید مرتضی یک پیک نیک بود و قابلمه سیاه کوچک مچاله ای که، تکه ای گوشت غرق در آب، خودش را به لبه های قابلمه می کوبید؛ با بویی چندش آور که حتما شام سید مرتضی بود. یک کاسه از جنس روحی و یک قاشق قدیمی که به ملاقه بیشتر شبیه بود. یک استکان شیشه ای جرم گرفته که معلوم نبود  چای دارد یا نه. نداشتن آشپزخانه و تلویزیون و گوشی تلفن و بسنده کردن به یک رادیو، عجیب تر از رفتارهایش نبود. حالا سید مرتضی شصت و چند ساله است. چقدر پیر شده بود.

اول ترسیدم سلامش کنم. بابا که احوالپرسی کرد جرأت کردم. بدون اینکه نگاهش را بالا کند، سری تکان داد و سیگارش را خاموش کرد. به همان حالتِ یک زانو، کنار دیوار نشست و تکان نخورد. فقط به بابا گفت: « کتری همانجاست. چای هم هست خواستید دم کنید و بخورید. استکان تمیز هم هست». با دستی که سیگار توی آن بود، اشاره کرد به طاقچه و گفت: «بیسکوییت هم هست اگر مورچه ها نخورده باشند». نگاه کردم سمت طاقچه. به جز گوشه ای که، قرآن و جانماز گذاشته بود؛ بوته های خار بقیه فضای طاقچه را غصب کرده بودند. چشمم خیره شده بود به پارچه سبزی که قرآن را داخلش پیچیده بودند. اثری از خاک روی آن دیده نمی شد.  

به بهانه چای درست کردن، کتری کهنه بدونِ دربِ گوشه اتاق را قاپیدم و راهی حیاط شدم. شبیه خانه ارواح بود. با این حال دلم می خواست ساعت ها توی عمارت سید مرتضی گردش کنم ولی اخلاقی نبود. شیر آب دقیقا روی لبه یک حوض خیلی بزرگ در وسط حیاط نصب شده بود. باز و بسته شدن دهان چند ردیف ماهی بزرگ در سطح آب حوض دیده می شد. دقت در این صحنه بر وحشتم اضافه می کرد. سال ها بود کسی حوض حیاط را تمیز نکرده بود. زنده بودن ماهی بین  آن همه خزه و لجن شگفت آور بود. شیر را باز کردم. صدای ناله شیر تا ده تا کوچه آن طرفتر شنیده شد. چیزی پیدا نکردم برای شستن کتری. به روش قدیم از درخت انجیر باغچه چندتا برگ چیدم و افتادم به جان کتری. به اندازه ده سال تمیز شد. تا نیمه، آب کردم که بروم داخل اتاق. یکی درب خانه را هل داد و صدا ی مرد جوانی شنیده شد: «دایی! خانه ای؟ بیداری؟». بعد از شنیده شدن صدای قدم هایش، صدای هراسان سید مرتضی را شنیدم که به او می گفت: «کجا می آیی؟ بفرما. ناموس مردم در این خانه است». بعد هم در بسته شد. وقتی رسیدم اتاق، بابا و سید مرتضی گرم صحبت بودند. تا آن روز صدایش را نشنیده بودم. مثل تحصیل کرده ها حرف می زد. میشد گفت حرف هایش خیلی سطح بالا بود. دست کرد در کیسه ای و

صفحات: · 2·

نظر از: payam [بازدید کننده] 
payam

سلام
قلم خوبی دارید

1399/12/21 @ 00:17


فرم در حال بارگذاری ...