« کاش برگردی!جان ارباب! »

سید مرتضی!

نوشته شده توسطصداقت...! 16ام مهر, 1399

حس عجیبی داشتم. چیزی شبیه پیچیدن بوی عشق در فضا. مطمئن بودم هیچ کس، بویی که من با وجودم لمس می کردم را درک نکرد. در هیاهوی جمعیت، گم شدم در خاطرات این عطر دلنشین. سید مرتضی را از بچگی می شناختم. توی آن کوچه باریکه های کاهگلی شهر،  کنار خانه پدربزرگ، عمارتی قدیمی و بزرگ خودنمایی می کرد که سکونت گاه سید مرتضی بود. همین که سایه اش توی کوچه می افتاد فرار می کردیم. مردی بلند قامت و میانه اندام. موهای ژولیده و سبیل بزرگ ترسناکش. لباس های نا معمول؛ سیگاری که همیشه گوشه لبش بود؛ ارتباط نگرفتن ها؛ خوابیدن روی طاقچه های حسینیه قدیمی شهر؛ دستمالی که دور گردنش بود و سرفه های 6 ریشتری، از او برای ما یک لولوی ترسناک ساخته بود. بزرگتر هایی هم که ما را از او بر حذر می داشتند کم نبودند. پشت سر سید مرتضی حرف کم نبود. توی مسیر مدرسه اگر گذرمان به او می افتاد فرار کردن همان و کابوس دیدن های چند ماه همان. این لولو، همان لولو بود تا اینکه آن شب رفتیم خانه اش. به ذهنم خطور نمی کرد بابا با آن همه تعصبش من را همراه خودش  ببرد خانه سید مرتضی. با خودم می گفتم حتما خوش نداشته در این دل شب، توی کوچه منتظرش بمانم.

قلبم به شماره افتاده بود. انگار همان دختر بچه دبستانی بودم. همان قدر می ترسیدم. بابا بدون هیچ دلهره ای کلون در چوبی را کوبید و در را هل داد و گفت بیا داخل و سید مرتضی را صدا کرد. تمام کنجکاوی های کودکانه ام یک جا پاسخ داده شده بود. عجب جایی است! هیچ شباهتی به تصویر سازی های ذهنی کودکی هایم نداشت.

صفحات: 1· · 3

نظر از: payam [بازدید کننده] 
payam

سلام
قلم خوبی دارید

1399/12/21 @ 00:17


فرم در حال بارگذاری ...