« کاش برگردی!جان ارباب! »

سید مرتضی!

نوشته شده توسطصداقت...! 16ام مهر, 1399

یک پرتقال داد به بابا. تعجب کردم، پرتقال آن هم این موقع سال! صدای پر سرفه سید مرتضی توضیح داد: «توی حرم نذری می دادند. این را در صف نماز جماعت دادند. بخورید تبرک است. قسمت شما بود». حیرت زده از خودم می پرسیدم:  سید مرتضی از زیارت برگشته؟!.«این پرتقال تبرک کدام حرم است؟ سید مرتضی هم این حرف ها را بلد است؟»  سید مرتضی سیگارش را روشن کرد و از اتاق بیرون رفت «بابا سید مرتضی سواد دارد؟ زیارت بوده؟ او را چه به این حرف ها؟ «دخترم سید مرتضی را از ظاهر و حرف مردم قضاوت نکن. او دیپلم طبیعی آن سال هاست. جزء بچه درس خوان ها. مادرش زن عفیفه و از سادات اصیل شهر بود. این خانه پدری همان مادر است. 18 ساله بود که عاشق شد. دخترکی که هیچ سنخیتی با این خانواده نداشت. مادرش مخالفت کرد و سید مرتضی هیچ وقت ازدواج نکرد. زندگی اش عوض شد. درست است مثل آدم های طبیعی زندگی نمی کند. نامرتب است و … اما نه نگاهش به ناموس کسی افتاده و نه کسی از دست و زبانش آزاری دیده. اهل عزت نفس است. نون بازویش را می خورد. بار ماشینی را خالی می کند و همان پول را خرج می کند هر چه شد. 5 سال پدرش فلج شده بود و بی حواس. همه جوره مراقبتش کرد و یک آخ نگفت..». اینجا که رسید سید مرتضی برگشت. بابا به او گفت: «حالا سید مرتضی سوغاتی چه آورده ای برایمان؟! چه شد که رفتی؟ کی ثبت نام کردی و ما نفهمیدیم؟». «یک نایلون دو کیلویی را نشان داد و گفت: داشتم توی کوچه می رفتم سید عباس گفت داریم می رویم کربلا سید مرتضی تو نمی آیی؟ گفتم چرا که نه. یک هفته نشد پاسپورتم درست شد یک دست لباس گذاشتم توی این پلاستیک و رفتم. برای همه مردم شهرمان هم سوغاتی آورده ام».  بعد دو تا ظرف شبیه حشره کش، نشانمان داد و گفت این ها را از روبروی حرم آقا خریدم. برای حسینیه خریدم. محرم اامسال تا بستان است. روز عاشورا و نخل گردانی می دهم بریزند توی آب کولرهای حسینیه تا همه مهمانان امام حسین استفاده کنند». ظرف ها را داد دست بابا. نگاه کردم روی ظرف ها به عربی نوشته بود، حاوی 1000 سی سی عطر خالص.

نوشته شده توسط: صداقت / ماه صفر/ 1399

صفحات: 1· · 3

نظر از: payam [بازدید کننده] 
payam

سلام
قلم خوبی دارید

1399/12/21 @ 00:17


فرم در حال بارگذاری ...