« دلم براش تنگ شده! | بغض سبزه اي! » |
بر این موسم بی قراری، درود!
نوشته شده توسطصداقت...! 6ام فروردین, 1397سال ها انتظار كشيده بودم. بارها شرايط كاملا فراهم شد و پدر رضايت نداد. اين چند سال بارها پيشنهادات بهتري شد و قبول نكردم. اما مي شد گفت، زمانش رسيده بود و كاري از من ساخته نبود. از صبح سه بار گفته بودم قبول نمي كنم. رضايت مادر را كه ديدم، با اكراه تماس گرفتم كه قبول مي كنم. پدر ساده تر از چيزي كه فكر مي كردم اجازه داد. همه چيز خود به خود جور مي شد. استرس داشتم. چند بار تصميم گرفتم انصراف بدهم، توجيهات متفاوت، ول كنم نبود. نفر بعدي كه تماس گرفت، چيزي هشدارم داد كه: « معلوم نيست ديگر شرايط فراهم و فرصت دوباره اي ايجادشود ، دل بزن به دريا و توكل كن به خدا، سي سال تحويل سال خانه بودي چه شد؟ يك سال هم نباش ببين چه مي شود.»
سبك بار سفر كردن عادت هميشگي بود. اين بار هم به كيف لپ تاپم بسنده كردم ولي سرتا پايش را پر كردم از كتاب هاي احكام و حديث و آنچه فكر مي كردم نيازم مي شود و كاغذ و خودكار و تقويم. آن قدر سنگين شده بود كه جا به جا كردنش گريه آور بود. شماره چند كارشناس ديني را هم گرفته بودم ولي آرام نمي شدم. اينكه براي اولين بار، با كارواني از همه گروه سني، به عنوان مبلغ، راهي سفر راهيان نور شوي به نظرم كار سختي مي آمد. خودم از جنگ و دفاع مقدس و مناطق عملياتي در كتاب ها خوانده بودم و چيزي بيش از اين نمي دانستم. چه نقشي مي توانستم در مبلغ دين بودن ايفا كنم، سوالي بود كه تمام مسير 20 ساعته راه آزارم داد و داغ لذت بردن از تماشاي صحنه هاي بكر و ناديده طبيعت را بر دلم گذاشت.
مي دانستم راه دور است و خستگي زياد و تنها فرصت فراغت، ساعت هاي توي اتوبوس است. از طرفي با جسارت هاي بانوانه و صحبت و صلوات بفرستيد و… يك خانم در اتوبوس جلوي راننده و شاگرد نامحرمش مخالف بودم و آن را ضد تبليغ مي دانستم و دور از وقار. رفتم انتهاي اتوبوس بنشينم شايد جمعي دوستانه ايجاد شود و زمينه اي فراهم شود سر صحبت باز كنيم و عذاب وجدانم كمتر شود، گفتند: « نه بفرماييد شما اينجا بنشينيد كه در دسترس همه باشيد. مهمان بودم و همان طور كه صاحب خانه گفته بود پشت سر راننده كنار مسئول خانم نشستم. چند روز جدي تر مطالعه كرده بودم. چندتا متن به روز براي صحبت آماده كرده بودم، تقويم و مناسبت ها را ديده بودم ولي همه رشته ها پنبه شد. تا خود اردوگاه جز پاسخ به سوالات مسئول خواهران چيزي نگفتم. بي حجابي بود، ولي تذكري ندادم. زحمت هاي 9 ساله و دوره هاي مختلف روايت گري و امر به معروف و… هيچكدامشان به كارم نيامد. به وجدانم مي گفتم: «حالا صبر كن شب جمعه كه شب ليله الرغائب است در اردوگاه جلسه اي دور همي مي گذاريم و جبران مي شود». همانجا هم به مسئول خواهران گفتم و متوجه شدم استقبال گرمي نكرد.
يكي منتظرمان بود. مرتب تماس مي گرفت با مسئول برادري كه همراهمان بود. پير مرد بيچاره مرتب از خواب جا مي پريد و مي گفت: «چند ساعت ديگر مي رسيم». توقف ها كوتاه بود و همسفران مراعات نمي كردند. راننده حرص مي خورد و تلفني مي گفتند:« شامتان را نگه داشته ايم پس كجاييد؟» از 8 صبح تا نزديك 12 شب توي اتوبوس و بالاخره رسيديم اردوگاه. «خدايا اينجا كجاست؟ پس جبهه و شهيد و توپ و تانكش كو؟ اينجا كه بيابان است و خاك و تاريكي و كانكس». استقبال گرمي شد. آقا سيدي پريد داخل اتوبوس و تذكرات نه چندان مهمي داد. خانم هايي رديف شده بودند و با ست مقنعه قهوه اي و پوشش چادر، راهنماييمان مي كردند و پذيرايي و مي گفتند اينها خادم الشهدا هستند. تعبير غريبي بود. تمام شب حشره ها و خستگي نگذاشت بخوابم.
گفته بودند بيداري ساعت 4 و نيم. بيدار شدم ولي هرچه اطراف پرسه زدم خبري از اذان و نماز جماعت نبود. از نور ساعت وارد حسينيه شدم و ديدم نوشته اذان 6 و 2 دقيقه و ناباورانه، خيلي ها در تاريكي نماز شب مي خواندند. زدم بيرون. روي خاك ها نشستم و سعي مي كردم خوابم نبرد و هنوز شوكه بودم. خانمي نشست كنارم گفت؛ خواهر شهيد است. چشمانش از شدت گريه زخم است و آمده كمي قرار بگيرد. نماز خوانديم. خوش آمدي گفتند و بعد از صبحانه گفتند مي رويم طلائيه. اعتراف مي كنم به تقليد از بزرگان كفش هايم را دراوردم و روي خاكش قدم زدم. از ايستگاه صلواتي كه گذشتم، خانمي گفت: دخترم شربت شهادت نمي خوري؟«شربت شهادت ديگر چيست؟». توقف كردم. فقط مزه شربت آبليمو داشت. روي خاك نشستم. حرف هاي راوي تمركزم را به هم زده بود نفهميدم كجاييم. عصر رفتيم نهر خيّن، فقط مواظب بودم بين كانال و سكويي كه راوي صحبت كرد جلو همه زمين نخورم. عبور از بيش از ده گوني شن سوار شده بر هم و محكم شده با گل، به جاي پله كار ساده اي نبود. شلمچه كه رسيديم راوي حق مطلب را ادا كرد ولي نصيب من فقط دور زدني بود روي جاده هاي خاكي و ديدن خورشيدي وزيارت هشت شهيد از عمليات هاي مختلف، من نفهميدم 3000 شهيد مفقود الاثر و مقتل كربلاي ايران بودنِ شلمچه يعني چه. شب شد. همان شب ليله الرغائب. همه خسته بودند. خوابيدند. توفيقي براي صحبت پيدا نكردم. اصرار نكردم. حال خوشي نداشتم. هنوز انتظار مي كشيدم. حتي نتوانسته بودم با محيط ارتباط برقرار كنم. بغض هم گلويم را نگرفته بود چه برسد به اشك و بهره معنوي، منتظر بودم ببينم اروند رود كجاست. توي راه رفت، راوي اتوبوس ما اين بار آقايي بود كه خودش را آخرين بازمانده هويزه معرفي كرد. حرف هايش برايم غريب بود. گفت: در راه برگشت برايمان حكايت هايي مي گويد نا شنيده. از پل لغزنده كه عبور كردم. خزنده هاي بين گل و لاي را كه ديدم، صحبت هاي راوي محل را كه گوش دادم فقط به اين فكر مي كردم: «چطور مي شود توي اين آب شنا كرد و رسيد به فاو و عمليات كرد؟». فرصت نبود يك ربع بمانيم و منطقه را ببينيم. دست خالي از اروند برگشتم. توي راهش زير پايم سنگريزه اي برداشتم گذاشتم توي جيبم براي يادگاري.
همانجايي كه حسرت يك ربع ماندن، به دل ماند؛ 45 دقيقه توي اتوبوس منتظر نشستم، تا همسفران از بازار كنار اروندي كه جوانان ما را بلعيده بود جنس هايي بخرند كه حكمت خريدش ارزان بودن بود نه نياز. اين آخرين جايي بود كه اميد داشتم دست خالي برنگردم. از خودم نا اميد شده بودم. منتظر بودم راوي به ما بپيوندد و حكايت هاي نا شنيده را بازگو كند شايد فرجي شود. جايي كه نشسته بودند يك نفر با من فاصله داشت. حاج باقر مازاني، روايتگر كتاب «ناگفته هايي از حماسه هويزه»، تنها چشمان باقيمانده اي كه ديده بود علم الهدي چه كرد و چطور شهيد شد، شخص كمي نبود ولي چطور مي توانستم با سردار ارتباط بگيرم جلوي نگاه هايي كه مرا مبلغ مي ديد و سردار را نا محرم، نه يك فرصت و سند زنده. حاج باقر بين دهه 40 تا 50. برادر دو شهيد، برادر دو جانباز، تنها بازمانده و شاهد هويزه، شيميايي و به حدي متواضع و خاكي كه با ما بستني خورد، با راننده ها هم صحبت شد ولي هرگز حكايت هاي ناگفته اش را رو نكرد. نمي دانم حاج باقر از متلك جواني كه كنار اروند به راويي كه 5 ماه توي بيمارستان بستري بوده براي مداوا گفت: «نان زخمتان را مي خوريد» رنجيد يا از صبحانه خوردن همراهان ما در اتوبوس حين كلامش، شايد هم بازار رفتن هاي اروند را تحليل كرد و شايد بي حجابي هاي زنان و دختران زائر كنار اروند دلش را زد، ولي از سكوتش ناگفته هاي هويزه را خواندم. با كوله باري از حسرت، بدون خريد سوغات، دست خالي و با كيف انباشته از كتابي كه هرگز باز نكردم، راهي منزل شدم. در حالي كه به سنگريزه يادگاري ام غبطه مي خوردم، توي فرم نظر سنجي نوشتم: «مبلغ خواهر را از ليست ملزومات راهيان نور حذف كنيد. اينجا كسي سوال شرعي ندارد. كسي از شهيدان كمك نمي خواهد. از حرف توي اتوبوس چه كاري ساخته است وقتي جاذبه هاي بازار اروند از شهدايش، براي مردماني بيشتر است. و عاملين زنده را مجبور به سكوت مي كند. اينجا مبلغ هم گاهي كاسه اش را برعكس گرفته و منتظر توشه است. جايي كه فرهنگ مصور است، چه نياز به كار فرهنگي؟ اگر كسي دنبال توشه و بهره است شهيدان حاضرند. مگر شهيدان زنده نيستند؟ مشكل اينجاست كه شهيدان را شهيدان مي شناسند».
نوشته شده توسط: صداقت/ 5 فروردين 1397
فرم در حال بارگذاری ...