موضوع: "گریه های بی امان!"

سردار سردار سردار!

نوشته شده توسطصداقت...! 16ام دی, 1398

به حدی آشفته ام که هیچ چیز اندازه باز بودن پیام رسان ایرانی و دنبال کردن اخبار از کانالی معتبر آرامم نمی کند. اینکه ببینم در این دقیقه پیکر مطهر شهدای مقاومت در چه حالی است. کجا تشییع می شود، حضور مردم چگونه است. عکس العمل خبرنگاران و رسانه های خارجی و… برایم خیلی مهمتر است تا انجام کارهای عقب افتاده ام.  مثل مجنون ها خیره شده ام به صفحه لپ تاپ و منتظرم صدای اعلان دریافت پیام شنیده شود. دیدن حضور و احساسات و وفاداری و حماسه آفرینی مردم تحسین برانگیز است ولی غمی که به دلم نشسته را تسکین نمی دهد.

این وسط هیچ چیز شکننده تر و زجر آورتر از دیدن پیام های تبلیغی کالاهای مختلف و حتی معرفی کانال های فرهنگی و پاسخگویی و… نیست. « ول کن حالا چه وقت این حرفهاست؟ بی سلیقه حداقل تبلیغ هم می پذیری این وقت روز و در این ثانیه های حساس نباشد. خبر جدید چه داری؟ …». یکی آن طرفتر صدایم را می شنود و غر زدن هایم را محکوم می کند: «اتفاقا حالا وقت تبلیغ است. حالا که همه پیگیرند و اوضاع حساس است. هم بازدید کننده ها بیشترند هم پول بیشتری پرداخت می کنند. کاربری هایش یک طرف. اوضاع و احوال، امتیاز دیگری است».

بی اختیار  گریه کردم. خدایا این کانال خبری 75 هزار کاربر دارد! کانال هزار کاربری شهرمان برای انتشار تبلیغی فرهنگی 15 هزار تومان هزینه گرفت! بیش از 60 میلیون کاربر داوطلبانه ایرانی در شبکه های اجتماعی و برنامه های پیام رسان صهیونی؟! عجب حرف نفس گیری!. اگر نیتشان از پرداخت هزینه های میلیارد دلاری در سرپانگهداشتن تلگرام و اینستاگرام و… برای استفاده ما،  خیر باشد و فی سبیل الله. این همه کاربر و هزینه های تبلیغ و کارهای تجاری که در این نرم افزارها انجام می شود درآمدش خرج چکاری می شود؟ خرج بچه های فلسطین می شود یا گلوله می شود و می بارد بر سرشان؟یا انیمیشن و کارتن و… می شود برای بمباران فکر بچه هایمان؟ نه اصلا کاربر ایرانی! پولی که از این راه به دست می آوری یعنی با کمک صهیون، خرج ناموس و فرزند شیعه می کنی؟ در کشور سردار سلیمانی ها خرج می کنی؟ خدایا این نرم افزارهای صهیونی اینجا چه می کنند؟ از کجا آمدند؟ ما توی زمین دشمن چه می کنیم؟ گپ می زنیم؟؟؟؟؟تجارت می کنیم؟؟؟؟ کار فرهنگی می کنیم؟؟؟؟؟  عجب تناقضی! عجب تناقضی!

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 16 دی 1398

سردار سلیمانی!

نوشته شده توسطصداقت...! 16ام دی, 1398

من فقط بابامو می خوام!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام شهریور, 1398

وقتی نگاهشان می کنم، احساس می کنم غم دنیا از دلم بیرون می رود. با بچگی کردن ها و لباس مشکی پوشیدن ها و روسری گره زدن ها و چادر پوشیدن هایشان به حدی دلبری می کنند که دلم می خواهد سجده شکر بگذارم. گاهی هم دلم به حال عزیز برادر می سوزد. بنده خدا چه گرفتاری شده از دست این وروجک ها. هیچ کدامشان حاضر نیستند بابا را با دیگری قسمت کنند. بابا را برای خود خواستن بدون دعوا نمی شود. اینجاست که شرایط بحرانی می شود و گیس و گیس کشی دو خواهر آغاز. در چنین شرایطی از دست هیچ کس کاری ساخته نیست.

آماده شده بودیم برای رفتن به مراسم که بین علما اختلاف شد. فاطمه خانم 5-6 ساله می گوید برویم روضه و زهرا خانم 3-4 ساله پایش را توی یک کفش که فقط برویم تعزیه. هر دو هم روی دیدگاه خود پافشاری دارند هیچ؛ قبول نمی کنند با شخص دیگری  همراه شوند. حتی حاضر نیستند به نوبت در هر دو مراسم به صورت نصفه نیمه شرکت کنند. وعده دادن های عمو و عمه و  مادر جون و… بی فایده است. کار که به تناقض « تعزیه و روضه همزمان و فقط با بابا» رسید صدای گریه بالا گرفت.

وسط این شلوغی گذشته ها در دلم زنده شده بود. هم سن و سال فاطمه و زهرا که بودم درست مثل آنها، مُحّرم ها همراه بابا می رفتم. با این تفاوت که رقیب نداشتم. آن روزها کسی موتور هم نداشت چه برسد به ماشین. سوار بر دو چرخه بابا می رفتیم تعزیه. چند ساعت می نشستم و صدایی از من شنیده نمی شد. دلم به حال بی سوادی برخی مدرک دارهای امروزی بیشتر می سوزد تا کم سوادی بابا. کسی اشعار ناب تعزیه را شنیده باشد و طلبه هم باشد می فهمد درصد خیلی بالایی از اشعار تعزیه با مقاتل معتبر منطبق است. هر قشری زبان خود را نیاز دارد و امکان اصلاح برخی روش های نادرست را هم اضافه کنی،  می فهمی حذف تعزیه کار سنجیده ای نیست. تعزیه رفتن هایم به من آموخته بود بچه نمی تواند سخنرانی را بفهمد ولی  جزئیات تاریخ از شبیه خوانی در ذهنش حک می شود. همراهی جذابیت اسب و شمشیر و سپر  و لباس پوشیدن مثل زمان وقوع حادثه و استفاده از گفتاری شعر گونه و با رعایت ادبیات نغز فارسی و مطابق مقتل و واقع و اجرای نمایش روی سکو و تکرار شدن عبارت «زبانِ حال» خبر از فهمی بزرگ می دهد، هر چند گاهی به بیراهه کشیده می شود. «مَرد هم گریه می کند» را توی تعزیه دیدم. غیر از بابا خیلی پیرمردها آن روزها از اول تا آخر تعزیه گریه می کردند. این را من خودم با چشمان خودم در قسمت مردانه و در آغوش بابا دیده ام. ما از بچگی خطبه ابالفضل علیه السلام را به زبان شعر حفظ بودیم. بیشتر پیرمرد، پیرزن های بی سواد اهل دل، تاریخ کربلا را با زبان شعر از همین تعزیه ها آموختند و اشک هایشان بر مظلومیت ابا عبدالله علیه السلام و یارانش، پزشک ها و مهندس ها و… اهل دل و شهید تربیت کرد. یک لحظه دلم برای تعزیه رفتن با بابا و نشستن در قسمت مردانه تنگ شد. از دلتنگی تصمیم گرفتم فاطمه را راضی کنم برود تعزیه.

روبروی فاطمه زانو زدم، اشک هایش را پاک کردم، پیشانیش را بوسیدم و چون می دانستم فاطمه عاشق شنیدن خاطره های واقعی از خودش و اعضای خانواده است به قصد گول زدن گفتم : «عمه جان فاطمه. تو چرا تعزیه نمی روی؟ تعزیه که بهتر است. من بچه بودم همیشه با باباجون می رفتم تعزیه. می خواهی بگویم کجا می نشستیم؟». ذوق کرد و خوب که چند دقیقه ای از من حرف کشید و حرف هایم را تایید کرد وقتی از او خواستم برود تعزیه و به این گیس و گیس کشی و دویدن روی اعصاب همه خاتمه بدهد، بی اختیار گریه افتاد و با هق هق ویران کننده ای گفت: «عمه دوست دارم برم تعزیه ولی نمی رم. می ترسم». «می ترسی؟ چرا عمه؟ تو که تعزیه رو دوست داشتی. پارسال یادت نیست چقدر تعزیه می رفتی؟ یادت هست محرم که تموم شد همش می گفتی تعزیه تعزیه. سی دی تعزیه بهت دادم همش لای لای لای اصغرم را می خوندی؟ ترس نداره. بابات هست. آجیت هست. این همه آدم. شبه و تاریک ولی حسینیه هزارتا لامپ داره. ترس یعنی چی».  با اشک و گریه ای جانسوز نگاهم کرد و خیلی غیر منتظرانه صدای گریه اش بالا گرفت و گفت: «نع عمــــــه می ترسم. شمر داره». امان از دل زینب علیها سلام. امان از دل زینب علیها سلام!

نوشته شده توسط صداقت/ 20 شهریور 1398