کلید واژه: "امان از دل زینب"

من فقط بابامو می خوام!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام شهریور, 1398
وقتی نگاهشان می کنم، احساس می کنم غم دنیا از دلم بیرون می رود. با بچگی کردن ها و لباس مشکی پوشیدن ها و روسری گره زدن ها و چادر پوشیدن هایشان به حدی دلبری می کنند که دلم می خواهد سجده شکر بگذارم. گاهی هم دلم به حال عزیز برادر می سوزد. بنده خدا چه گرفتاری… بیشتر »

خوب شد که رفتی!

نوشته شده توسطصداقت...! 1ام مهر, 1397
محرم که می شود، به برکت مراسم و عزاداری های ویژه شهرمان، میزبان عزاداران مختلفی از فامیل و آشناییم. دو نفری از جمع جدا شده بودیم، هنوز حرفمان شروع نشده، بی مقدمه از یکی از دوستانش که نمی شناختم گفت: «برای بار چندم دختر  چند ماهه اش از دنیا رفت. بیچاره… بیشتر »

امان امان...

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام آبان, 1395
كمي همت كرده بودم ميشد قضاي مسواك زدن شب را با اداي مسواك صبح به جا آورد. ساعت نزديك 2 شب بود. از سر شب روبروي سيستم  نشسته بودم  بدون حتي  پلك بر هم زدن. شارژ لپ تاپ را كه قطع كردم تازه يادم افتاد چند ساعت قبل به مادرم گفته بودم چند دقيقه ديگر براي شام… بیشتر »

غم اگر به كوه گويم...!

نوشته شده توسطصداقت...! 26ام آبان, 1394
دلم به شدت تمنای زیارت داشت. زمان زیادی نیاز نداشت فقط دو ساعت، اما روز مناسبی نبود و باید صبر می کردم. از زیارتگاه تا مرکز شهریک ربع  پیاده روی بیشتر نیست؛ اما شدت و ضعف رنگ غم ، شادی،  آرزو، آرامش و دو ست داشتن ازاینجا تا شهربه حدی است که  منطق  وعقل،… بیشتر »