ملامتگو چه دريابد !

نوشته شده توسطصداقت...!

هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني

كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق

نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني

دريغا عيش  شبگيري كه در خواب سحر بگذشت

نداني  قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در   ماني

ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست

بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني



لبخند!

نوشته شده توسطصداقت...! 27ام بهمن, 1393

از بزرگي روايت كنند كه در معامله اي كه با ديگري داشت

براي مبلغي كم چانه زني از حد گذرانيد.

او را منع كردند كه اين مقدار ناچيز بدين چانه زني نمي ارزد. گفت:

چرا من مقداري از مال خود ترك كنم كه

مرا يك روز و يك هفته و يك ماه و يك سال و يك عمر بس باشد؟

گفتند: چگونه؟ گفت:اگر  به نمك دهم، يك روز بس است.

اگر به حمام روم يك  هفته اگر براي حجامت دهم، يك ماه، اگر به جاروب دهم يك سال

و اگر به ميخي دهم و در ديوار زنم، همه عمر بس باشد.

پس نعمتي كه چندين مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهي از دست برود؟!!!

 

گزيده طنز عبيد زاكاني / ابوالفضل زرويي نصر آباد / ص 8

چه گناه!

نوشته شده توسطصداقت...! 26ام بهمن, 1393

گرببندد به روز، شب پره چشم

چشمــه آفـتـاب را چــه گـنــاه!


روز عشق!!

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام بهمن, 1393

وروجك از صبح با گريه و زاري تشريف فرما شده بود. تمام خاندان از پدر و مادر گرفته تا مامان جون و بابا جون هر چه وعده و وعيد مي دادند فايده اي نداشت. پا در يك كفش كه مي خواهم كنار عمه بمانم و خانه نمي آيم. زمين و زمان را به هم دوخته بود. بچه كمتر از چهار ساله، مرا بيچاره محبت صادقش كرده بود. از بس  توپ بازي و آب بازي كرده بوديم قدرت نشستن نداشتيم. دو نفري آن قدر سر و صدا كرده بوديم كه  پدرم به مادرم مي گفت: انگار هم سنن!  با حرف زدن هاي بي وقفه وپاسخگويي به جواب سوالاتش  احساس مي كردم زبانم در حال  افتادن است. حتي  با هم در يك بشقاب ناهار خورديم. عصر كه شد شديد خسته بودم. هر چه مي گفتم عمه بيا كمي استراحت كنيم؛ قبول نمي كرد؛ خستگي نا پذير بود. كم كم كار به فروش كتاب هاي  كتابخانه من بيچاره رسيد. مرتب سلام و عليك و كتاب بخرم از فروشنده عزيز. گاهي هم  به شوخي  و براي  ايجاد حساسيت، جلد كتابي را با خبر دادن به من كمي تا مي زد و با هم مي خنديديم. تا اينكه  وقتي رفت سراغ  كتاب هايي كه از كتابخانه عمومي گرفته بودم، از شدت خستگي،  بدون هيچ توضيحي، اخم كردم و آن ها را از دستش كشيدم.  توقع نداشت، بغض كرد. حق داشت. برايم گريه كرده بود،  اشك ريخته بود، جلو همه ايستاده بود، با من ناهار خورده بودو … اما  آنجا كه مطابق ميلم نبود، و خسته بودم رفتارم سنجيده نبود. نگاه معصومش را به من دوخت، مادرم را صدا زد :« ما مان جون بيا. بيا. بريم عمه را بفروشيم» نا خود آگاه با مادرم خنديديم ولي او هنوز بغض كرده بود. مادرم گفت: چرا پسر گلم؟  عمه كه  تو را خيلي دوست دارد… بعد از همه دلايل گفت: چون دوستش ندارم.  كمتر از نيم ساعت بعد دل كند و لباس پوشيد و با اختيار رفت. چه روز عشقي بود امروز بعد از آن همه تلاش!  انگار   تلخي بعضي رفتارها، از بعضي ها بيشتر است و پاك كننده همه زيبايي ها.   چيزي شبيه  تلخي گناه از طلبه ها و مدعيان عشق مولا!

الهي!

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام بهمن, 1393

الهي!

سر در راه سردار دادن آسان است

و دل به دست دلدار دادن دشوار

كه آن جهاد اصغر است و اين جهاد اكبر

الهي نامه آيت الله حسن زاده آملي/ ص 31

لبخند!

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام بهمن, 1393

زن طلحك فرزندي زاييد.

سلطان محمود او را پرسيد چه زاده است؟

گفت: از درويشان چه زايد؟ پسري يا دختري

گفت: مگر از بزرگان چه زايد؟

گفت: چيزي زايد بي هنجار و خانه برانداز!

 

گزيده طنز عبيد زاكاني/ ابوالفضل زورويي نصر آباد/ ص 22

حکایت!

نوشته شده توسطصداقت...! 23ام بهمن, 1393

يكي اسبي از دوستي به امانت خواست.

گفت: اسب دارم اما سياه است.

گفت: مگر اسب سياه را نمي شود سوار شد؟

گفت: چون نخواهم امانت داد، همين قدر بهانه بس است.

گزيده طنز عبيد زاكاني/ ابوالفضل زورويي نصر آباد/ ص 26