ملامتگو چه دريابد !

نوشته شده توسطصداقت...!

هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني

كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق

نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني

دريغا عيش  شبگيري كه در خواب سحر بگذشت

نداني  قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در   ماني

ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست

بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني



عالم غفلت!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام آذر, 1393

عالم غفلت

عالم مهیا شدن برای شیاطین انس و جن است.

جرعه وصال(چکیده ای از اندیشه های آیت الله بهجت)/ ص 75

پام بر بند چه سود!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام آذر, 1393

از دوست  به یادگار دردی دارم

که آن درد به صد هزار درمان ندهم

گویند مرا که بند بر پاش نهید

دیوانه دل است، پام بر بند چه سود!

عجیب ترین عجیب ترینها!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام آذر, 1393

مرتب به ساعتم نگاه می کردم. فرصت خیلی کوتاه بود. باید قبل از حرکت اتوبوس خود را به ترمینال می رساندیم. سوار تاکسی شدیم. راننده با آب و تاب فراوانی با مردی که کنارش نشسته بود از انصاف و نداشتن و .. حرف می زد. من و برادرم و خانمی هم که کنار من نشسته بود از زیبایی کلامش ساکت بودیم و فقط گوش می دادیم. بعد از چند دقیقه  جلو پل هوایی پیاده شدیم. سخنران انصاف، کرایه یک ساعت قبل که 2000 تومان بود را 4000 تومان درخواست کرد .  حتما فهمیده بود در شهرشان مهمانیم. خواستیم با پله برقی برویم ترافیک شده بود. پیر زن بیچاره می ترسید و پله های ثابت چند ماه قبل را هم تبدیل به برقی کرده بودند . چند تا جوان بی ادب هم نگاهش می کردند و… از پل که عبور می کردیم با خط درشت روی ویترین یکی از این باجه های مستقر در پل هوایی نوشته بود «عشق سنج» رسید. فرصت نبود  ببینیم چه دروغی را با این نام به خورد  مردم  می دهند اما ، از دور شبیه سنگ های رنگی بود. از پله های پل هوایی جلوی ورودی ترمینال پایین می آمدیم یک لحظه شک کردم ، خدایا این خانم دکتر جوان با این سر و وضع اینجا چه می کند که شنیدم ؛ شخصی لباس رانندگی به تن  و کمی هم ترسناک  گفت خانم آب جوش. فهمیدم فروشنده یکی از فروشگاه های واقع در ترمینال است. عجب جایی! وارد سالن مورد نظر شدیم برای تعویض بلیط اینترنتی با برگه بلیط شرکت مورد نظر ، در این توقف صدای زنی از بیرون سالن محل اسقرار ماشین ها، شنیده می شد که پاشو؛ بهت می گم پا شو و با توقف کوتاهی بچه ای جواب می داد نمی خوام. خوابم میاد. خسته شدم. چند دقیقه بیشتر به حرکت اتوبوس باقی نمانده بود. از سالن خارج شدم. دیدم بچه بیچاره دو سه سال بیشتر نداشت. روی آسفالت وسط محل استقرار ماشین ها دستانش را زیر سرش گذاشته بود و دراز کشیده بود و مادرش با سر و وضع عجیبی چندین متر دورتر روی صندلی انتظار نشسته بود و گرم صحبت گاهی هم از دور فریادی می زد پاشو. هنوز به پسر بچه نرسیده بودیم که مادر از نگاه های اطرافیان  شرم کرد  مثل برج زهر مار و با غضب  آمد طرف بچه. قبل از هر عکس العمل و حرفی از مادر، پسرک که مادرش را می شناخت بلند شد و التماس میکرد نزن نزن. مادر  با پشت دست محکم چند تا زد روی لب های کوچکش که التماس می کرد. از شدت درد و گریه صورت بچه سیاه شد. آن قدر فجیع بود که یک لحظه ایستادم. بالاخره رسیدم کنار اتوبوس.  سوار که شدم  و اتوبوس راه افتاد برادرم خداحافظی کرد و رفت. با نشستن روی صندلی اتوبوس به آرامش رسیدم. مثل یک کابوس بود. همه اش عجیب بود. هم مهمان نوازی راننده تاکسی  هم مسخره کردن و بی فرهنگی جوانان  به ظاهر شکیل پله برقی،  هم وضوح دروغ گفتن ها. هم دیدن یک فروشنده زن جوان در چنین محلی . هم کتک زدن های مادر و بی مهری اش و هم گنجایش نماز خانه دو نفری.  از بی حجابی ها و نگاه ها وخنده ها و گفتگوها که بگذریم … از این ها عجیب تر این بود که همه این صحنه ها که هر کدامش گرفتاری هزار ساله آخرت  است،  از یک پیاده شدن تا یک سوار شدن ، به طول یک پل هوایی و چند ده متر فاصله تا اتوبوس بود.  اما  عجیب تر اینکه  اینجا پایتخت فرهنگ و تمدن ایران اسلامی  است. ما را چه شده است. واقعا دیدن راه رفتن مردگان از همه چیز عجیب تر بود!

اين مهم نيست!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام آذر, 1393

اين كه چقدر زمان داري مهم نيست

چگونه مي گذراني مهم است!

515 گفتار نيك/ مجتبي رمضاني/ ص 75

نمي دانم هستم يا نه!

نوشته شده توسطصداقت...! 19ام آذر, 1393

زير ناودان طلا ايستاده بود. پرده خانه خدا را گرفته بود گريه مي كرد.

گفتند: تو پسر رسول خدايي پرچم شفاعت دست اوست. پس چرا اين قدر گريه و زاري مي كني؟

گفت: اين كه من با پيامبر نسبت دارم دليل بر نجات من از عذاب الهي نيست.

او كسي را شفاعت مي كند كه عمل صالح انجام دهد و از او راضي باشد.

رحمت خدا هم به نيكوكاران نزديك است و من نمي دانم كه از نيكوكاران هستم يا نه!


آفتاب در سجده(روايتي داستاني از زندگي امام سجاد عليه السلام) / سميه مصطفي پور/ ص 58

مقصر كيه؟!!!

نوشته شده توسطصداقت...! 19ام آذر, 1393

سال هاي تحصيل در حوزه،  آن هم در شهرستان مجاور شايد مشكلات زيادي داشت اما زيبايي هايش هم كم نبود. هر روز  6 و نيم صبح از خانه  خارج مي شدم و ساعت هفت و ربع سر كلاس بودم. ساعت  نزديك 2 و گاهي گذشته از 2  بعد ازظهر  به خانه باز مي گشتم. اين روند سال ها ادامه داشت. تابستان و زمستان. خيلي روزها هنوز آفتاب طلوع نكرده بود. با اينكه از منزل تا محلي كه منتظر سرويس مي ماندم 2 دقيقه هم فاصله نبود ومركز شهر  و تمام ادارات و بانك  و .. آنجا،  بيشتر روزها مي شد وسط خيابان  نشست و تنهايي صبحانه خورد. دريغ از يك انسان سحر خيز!  اواخر دوستان جديدي پيدا كرده بودم اما ترسناك. شايد جاي تعجب و باور نكردن داشته باشد اما  دو تا سگ خيلي بزرگ و به قول خودمان اسرائيلي سر راهم در خيابان ، جايي كه نبايد زباله گذاشت و بعضي ها مي گذاشتند مي ايستادند. يكي سياه سياه و وحشتناك و يكي خاكستري رنگ و مهربانتر . اوايل خيلي مي ترسيدم. با احتياط از كنارشان عبور مي كردم و روبرويشان كه به اندازه عرض خيابان فاصله داشت مي ايستادم. اما كاري به كسي نداشتند فقط بين زباله ها مي گشتند.  حتي گاهي نگاه دوختن به جستجوهايشان و رفتارهايي مثل جويدن و  چشمان زيبا و نگاه كردن و هيبتشان سرگرمم مي كرد. كم كم به ديدنشان عادت كرده بودم. گاهي نبودند خيال مي كردي دلت برايشان تنگ مي شود.  گذشت و اين رفت و آمد تمام شد..امروز  بعد از چند ماه سري به مدرسه  زدم. در جمع دوستان ، يكي از هم مدرسه هاي كه جديدا  با من هم مسير شده مي گفت  صبح خيلي ترسيدم و مكث كرد.  گفتم حتما سگ ها را ديده اي؟ گفت نه از  صداي شليك ترسيدم. گفتم يعني چه؟ فكر كردم مزاح مي كند. گفت:  چند وقت است شهرداري سگ هاي ولگرد را مي كشد.  گذشته از صداي وحشتناك شليك دو تا از آنها را هم  صبح كه مي آمدم كشته بودند  كنار خيابان  افتاده بودند. هنوز جمعشان  نكرده بودند. حالم دگرگون شد. گفتم:  مگر به كسي آسيب زده بودند گفت نه كاري به كسي نداشتند زباله ها را در خيابان پخش مي كنند،  راه مردم را كثيف مي كنند! مردم اعتراض كرده اند.  مزاحمند .  واقعا كه حرفي  بي منطق تر از اين نشنيده بودم. يعني هيچ راهكار ديگري نداشته است؟  راهكار بي نظمي و حق الناس برخي،  كشتن دو حيوان بي زبان است كه معلوم نيست بچه اي داشته اند يا نه!  نه به  معضل سگ نگه داشتن بعضي ها و نه به  بي انصافي سگ كشتن بعضي  ديگر. نمي دانم ما انسان ها كي مي خواهيم  دست از اين افراط و تفريط ها برداريم ومتعادل باشيم و پيرو دين حق. از شنيدن كشته شدن هر دوغمگين شدم. اما شايد مهم نباشد و جاي ناراحتي و تامل نداشته باشد.  ما كه شيعه امام سجاد عليه السلام    نيستيم  كه بيست بار با شترش حج رفت و يك شلاق هم به او نزد.


 
مداحی های محرم