کلید واژه: "غفلت"

دلم براش تنگ شده!

نوشته شده توسطصداقت...! 15ام فروردین, 1397
عادت هميشگي ما اين بود، روز اول سال به ديدار اهل قبور مي رفتيم و از كنار مزار شهداي شهرمان راهي خانه پدربزرگ و مادربزرگ مي شديم. مادر بزرگم كه روز اول سال از دنيا رفت، اين عادت پر رنگتر شد. پدر بزرگم كه راهي ديار باقي شد، تنها عيد ديدني روز اول سالمان… بیشتر »

چکار می کنی؟!!!

نوشته شده توسطصداقت...! 14ام بهمن, 1395
گوشه نماز خانه  ترمینال غمبرک زده بودم. هوا سرد بود و بخاری برقی، تامین کننده  هوای بسته و تقریبا آلوده  این اتاقک 8- 7متری نبود.  پاهایم را زیر پالتویی که از تنم خارج کرده بودم پنهان کرده بودم و دست زیر چانه و با سکوت تلخی، ملت را تماشا می کردم. تعداد… بیشتر »

خار مغيلانم آرزوست!

نوشته شده توسطصداقت...! 18ام اسفند, 1394
وقتي تمام حساب كتاب هاي انسان گونه تمام شد نگاهي به ساعت انداختم. براي شركت در كلاس فردا بايد 4 صبح بيدار مي شدم . كمتر از سه ساعت براي استراحت باقي بود. اما تجربه اول نبود و با خيال راحت خاموشي زدم. پلك هايم را كه باز كردم و نگاهي به گوشي ،  برق سه فاز… بیشتر »

لذت تلخ امروز!

نوشته شده توسطصداقت...! 8ام اردیبهشت, 1394
از شنیدن صدای ورودش قرارم  برای دیدنش کمتر شد. دو روز بیشتر نیست،  اما اندازه هزار سال دلم برایش تنگ شده است.  این روزها بیشتر از عمه گفتنش، از تماشای حرکات و کلمات و جمله های دست و پا شکسته اش لذت می برم و اینکه به استقبالش نروم و خودش مستقیم  عمه عمه … بیشتر »