« سکوت عاقلانه!که خدمتی بسزا بر نیامد از دستم! »

لذت تلخ امروز!

نوشته شده توسطصداقت...! 8ام اردیبهشت, 1394

از شنیدن صدای ورودش قرارم  برای دیدنش کمتر شد. دو روز بیشتر نیست،  اما اندازه هزار سال دلم برایش تنگ شده است.  این روزها بیشتر از عمه گفتنش، از تماشای حرکات و کلمات و جمله های دست و پا شکسته اش لذت می برم و اینکه به استقبالش نروم و خودش مستقیم  عمه عمه  بگوید و بیاید اتاق عمه. سکوت کردم وچادر رنگی کنار دستم را کشیدم روی صورتم. هیچ  حرکتی  نکردم ببینم چه عکس العملی نشان می دهد. معمولا با لبخند چادر را کنار می زند و به قول امروزی ها دالی می گوید.و بغلش می کنم به هم نزدیکتر می شویم. اما  این بار خیلی هم نتیجه خوبی نداشت. وارد اتاق که شد  حضورم را ندید  و از خدا خواسته آنچه دلش گفت، انجام داد. تماشایش می کردم و با نگاهم مواظبش بودم نگاهم را بر نمی داشتم. یک سال و نیم بیشتر ندارد هنوز خیلی راه است تا نیازی به بزرگترها نداشته باشد. از ترس اینکه آمادگی دیدنم را نداشته باشد فقط می توانستم نگاه از او بر ندارم. اول رفت سراغ چادر نماز و مهر و تسبیح، همه را به هم ریخت، تسبیح را برداشت دهانش را تکان داد به منزله ذکر، بعد انداخت ورفت سراغ چادر، چادر را پوشید رفت کنار میز، دمپایی های مرا که اندازه خودش بود  پوشید و با چادر کشان و عدم تعادل درست رسید به کیف و انداخت روی دستش و رفت  به قول خودش مدسه. چند قدم جلوتر رفت رسید به قفسه کتاب ها،  شروع کرد، اول قرآن را برداشت، بعد چند کتاب دیگر، بعد سعی کرد یکی دو تا از آن ها را سر جایش بگذارد کمی سخت بود رها کرد، جلوتر رفت پایش را بالا برد و گوشی را برداشت چند تا الو سلام و خوبی گفت و قدش نرسید گوشی را سر جایش بگذارد آن را هم رها کرد، هنوز ساکت بودم، رسید به کامپیوتر، صفحه کلید را جلوتر آورد و تا می تواست با صفحه کلید بازی کرد، هر چه انرژی داشت ریخت و پاش کرد و کنجکاوی، خیلی چیزها می شد از چهره اش  خواند ولی آرامشی نمایان نبود، انگار یاد بعدش هم بود، عجیب دلبری می کرد، کم کم نشست و رفت زیر میز کامپیوترسراغ سی دی ها و …  نهایتا یکی را برداشت، فاطمه فاطمه، صدایش زدم متوجه نشد، چند بار عمه گفتم گوش نداد، مشغول کارش بود، تا آمدم کنارش، مقاومت کرد و دیر شد، بلند شد و سرش محکم خورد به میز کامپیوتر، سی دی از دستش افتاد و بلند بلند گریه می کرد،  همه متوجه نیازش شدند و دویدند داخل اتاق، اما دیر شده بود،  طول کشید تا آرام شود،   خیلی زمان برد تا چند دقیقه غفلتم  را جبران کنم و همه چیز برگردد به روز اولش و تازه بشود نقطه سر خط، مرور لذت تلخ امروز، خیلی از اما ها را برایم حل کرد،  معمای  زندگی، معمای ساده ای است؛ سرگرمی های کودکانه ،  به من و تو چه ها و بی توجهی به اطرافیان و مشغولیت هر کس به خود و کار خود، تلمبار شدن خطاها و ندیدن نگاه های خدا، مقاومت از برگشتن به آغوشش و درست دیدن رفتارها، نتیجه اش می شود خوردن به بن بست دنیا و افتادن سی دی جذابش از دستت و دردی عمیق و طولانی برای تو و قطره ای عبرت برای دیگران. برای جبران هنوز دیر نیست،  فقط کافیست حضورش را باور کنی .

 

تصویر از سرچ اینترنتی انتخاب شده است.

نظر از: خادمین حضرت قاسم بن الحسن علیهماالسلام [عضو] 

واقعا لطیف و زیبا بود
ممنون از ذوق سرشارتون
موفق باشید

پاسخ دادن:
سلام و احترام
زیبایی از درون حق پذیر شماست
لظف دارید
از حضور پر مهر شما سپاسگزارم
موفق و موید باشید
در پناه حق

1394/02/09 @ 01:20
نظر از: دکی [بازدید کننده]
دکی

بسیار زیبا…

پاسخ دادن:
سلام و احترام
زیبایی از درون حق پذیر شماست
از حضور پر افتخار شما سپاسگزارم
در پناه حق

1394/02/08 @ 19:00


فرم در حال بارگذاری ...