« تصویر آب دادن این غنچه دیدنی است! | شما چه کردید؟ » |
جز صبر، چاره چيست؟!!
نوشته شده توسطصداقت...! 20ام مرداد, 1398اينكه چرا، نمي دانم. ولي براي ارتباط و دعا و عوض كردن احوالاتم نمي رفتم. شايد از تاريخ دلگير بودم و شايد از نتايجي كه برايش انتظار مي كشيدم، به هر صورت حسي براي دعا و حوصله اي براي مناجات نداشتم. شاكي نبودم ولي خسته تر از آني بودم كه بتوانم براي غنيمت شمردن روز عرفه كاري كنم. مي شد بگويي مادر را همراهي مي كردم. اين وسط برادر زاده عزيز، اصرار پشت اصرار كه با ما همراه شود. مادر راضي بود و من مخالفت مي كردم كه بچه 4-5 ساله تحمل دو سه ساعت گرما و دعا و نشستن كنار بزرگترها را ندارد ولي كو گوش شنوا.
طبق معمول هرسال گلزار شهدا را انتخاب كرديم. نشستيم زير سقف آسمان. گرم بود ولي سايه و نسيمي كه مي وزيد نشستن را قابل تحمل كرده بود. فاطمه هيچ اذيتي نداشت. مفاتيح باز بود. با صوت مداح كلمات دعاي عرفه از جلوي چشمم عبور مي كرد. حسي داشتم شبيه دلگير بودن از زمين و زمان. روضه ها و حق گويي هاي مداح كه اشك حاضرين را در آورده بود به دلم نمي نشست. حسرت مي خوردم به دختركاني كه جلوي من صف نشسته بودند و دعا مي خواندند. كم كم مفاتيح را گذاشتم روي كيف و زانوهايم را بغل زدم و به شنيدن صداي دعا راضي شدم.
مادر توجه زيادي به فاطمه داشت. گاهي از توي كيف خوراكي مي داد دستش. گاهي نگاهش مي كرد و مي پرسيد:«مادر جان گرمت نيست؟ آب نمي خواهي؟» و فاطمه خودش را بيشتر براي مادر لوس مي كرد. خسته كه شد سرش را گذاشت روي پاي مادر. زير چادرش خودش را پنهان كرد. بازي و شيرين زباني كرد و كم كم خوابيد. مادر با ظرافت خاصي، بدون اينكه حرفي از خستگي پاهايش بزند از فاطمه مراقبت مي كرد. با لذت و رضايت عجيبي نگاهش مي كرد. دعا مي خواند و گاهي هم گريه مي كرد.
نه شيرين زباني هاي فاطمه و عمه گفتن هايش و نه توصيه هاي مادر به دعا خواندنم و مراقبت هايش، نه گريه حضار و بي قراري خانمي كه كنارم دعا مي خواند، نه آرايش خارج از حد خانمي كه روبرويم نشسته بود، هيچ كدام برايم جلب توجه نكرده بود. فقط متوجه نمي شدم چرا دختركاني كه در رديف جلوي ما نشسته بودند، به سمت ما تغيير جهت دادند. يكيشان كه از همه كوچكتر بود، كتاب دعايش را گذاشت و مثل من فقط زانو زد و ديگر دعا نخواند. فقط با حسرت خاصي ما را تماشا مي كرد و گهگاهي لبخندي مي زد. «خدايا ما كه لباس خاصي تنمان نيست. آرايش كه نمي دانيم چيست. چهره خارق العاده اي هم نداريم. خوراكي هم كه دستمان نيست. وسط اين بي حوصلگي اين بچه چه مي خواهد از جان ما؟ نكند آشناست؟ من كه چيزي يادم نمي آيد».
آخرهاي دعا، خانمي بلند شد و دختركان را هدايت كرد براي رفتن. تازه فهميدم چه از جان بي رمقم مي خواست: «بچه هاي شبانه روزي شهرمان بودند. ده تا دختر بچه سن ابتدايي بي سرپرست و بد سرپرست. همه دعا را ناخواسته، خون به دل كودكي يتيم مي كرديم. خدايا من كه نمي دانم، شايد در جاي جاي اين سرزمين هستند مردماني كه گاهي با نگاهشان، گاهي با كلامشان، گاهي با بي مسئوليتي و بي تفاوتي هاشان، گاهي با بي عدالتي هاشان و گاهي با توهم خوبي هاشان خون به دل جوانان اين مرز و بوم كردند، خوني كه چشم هايشان از ديدن ديندار و خوبي ها، انقلاب و ارزش ها و ياد تو خسته شد. خدايا ما را به خون دل خوردن هاي امام غايبمان ببخش ».
نوشته شده توسط: صداقت/ اول شهريور 1397
موفق باشد
http://kosar-esfahan.kowsarblog.ir/
سلام و احترام
از حضور و اظهار لطف همه دوستان «اندر خم یک کوچه»، «اسماء الحسنی»، «مستاجر خدا» و«خادم المهدی» سپاسگزارم
در پناه حق
چقدر بد و دردناک
قلم خوبی دارید
موفق باشی
http://blogroga.kowsarblog.ir/
خوشحال میشم به وبلاگم سربزنید
خیلی زیبا بود
فرم در حال بارگذاری ...