« جزء چهاردهم، پیام زندگیهمه می فهمیم! »

بچه نباش، همراهش برو!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام تیر, 1393

در راه بازگشت هنوز چند قدمی از محل دور نشده بودم که صدای گفتمانی  از دور شنیده می شد. تنها بودم و پیاده. حسن شهرستانی بودن همین است محل های مهم و عمومی شهر به هم نزدیک است و خیلی راحت پیاده می روی. گذشته از آن چون آشنایی ها زیاد است و خیلی ها ما را می شناسندهر چند ما آنها را نشناسیم  تنها بودن خوفی برایت به همراه ندارد و در بعضی شرایط دور بودن و وسیله نبودن و ترسیدن و … بهانه ای برای ترک بعضی کارها ی ضروری نمی شود. سر ظهر بودو هوا به شدت گرم آن قدر گرم که در فاصله چند دقیقه تمام جمعیت با موتور و ماشین ناپدید شدند و دماسنج حیاط وقتی برگشتم دمای 40 درجه را نشان می داد. صدا کاملا واضح بود. صدای خانم بزرگسالی شنیده می شد که می گفت: دخترم پاشو، ،آ رام ،آرام می رویم. و صدای یک دختر بچه که فریاد می زد و گریه می کرد که خسته شدم حال ندارم نمیام. از انحنای کوچه که رد شدم هر دو قابل رویت بودند.  دخترک اشتباه نکنم 5-6 سالی داشت چون مغنیه و چادر پوشیده بود. ولی نشسته بود و عجیب گریه می کرد. مادرش ادامه داد: اصلا نیا بیا جلوتر برویم سایه بنشین و زنگ بزنیم بابا بیاید دنبالمان. فریاد می زد نمیام. اصلا بیا کیف مامان را بگیر تو که سبکی من بغلت می کنم. گریه اش بیشتر می شد و هم چنان می گفت نه. اصلا چند قدم می رویم می نشینیم دوباره می رویم می گفت نه. برویم آنجا، درب آن خانه را بزنیم … آقا بیاید درمغازه را باز کند برایت بستنی بخرم بخور بعد برویم. بلندتر فریاد می زد نه. گاهی چند قدم دور می شد که من می روم دوست داشتی بیا. باز  نمی رفت مادر بر می گشت. ببین مجبورم می کنی .. کم کم از آنها دور شدم معلوم نبود مادرمهربان قبل و بعد از رفتن من چند راه حل دیگر را صبورانه پیشنهاد داده بود و دخترک به  هیچ صراطی مستقیم نمی شد. بزرگترهایی مثل من و مادرش و یکی دو نفر دیگر که  از آنجا عبور می کردند برایشان خیلی واضح بود  که چه  حرف بی منطقی هم خودش را اذیت می کند هم بقیه نمی شود که هم بخواهی بیرون بیایی و هم گرم نباشد و … عجب . دورتر که شدم وقتی فکر کردم دیدم حکایت خداست و بنده هایش در مثال جای مناقشه نیست. هر چه خدا می گوید بنده من مرا بخوان، تو بیا بخشش گناهانت با من، تو بیا با من باش دنیا و آخرتت با من،  از من بخواه عالم آفریده من است، امیدت ب غیر من چرا؟، دنیا و آخرت به دست من است، قدرت و عزت همه اش  مال من است از خوف بنده مرا رها می کنی؟، من از خودت به تو مشتاق ترم تو در دشمنانم دنبال محبت می گردی؟ ، اسباب و وسایل هر خیری به دست من است، روزی همه با من است، رحمنیت را می گوید، رحیمیت را می گوید، پروردگاری را، علم بی پایان، ابدیت و ازلیت را، بهشت را می گوید، جهنم را می گوید، در فشارت می گذارد که برگردی، نعمت ها را می شمارد، کتاب راهنما می گذارد، امام مهربان تر از پدر و مادر می گذارد برای راهنمایی، حادثه، گل، پرنده، نشانه، قهر موقتی و صبورانه پای بندگی های شرم آورمان می ایستد و ما همچنان به زمین چسبیده و سعی می کنیم دستمان را از دست رحمتش خارج کنیم و او همچنان منتظر و مراقب ماست.  هنوز ایستاده و بزرگترها که روحشان بزرگتر و به خدا نزدیکتر است به راحتی می فهمند که ما در اشتباهیم. بچه نباش  بلند شو و همراهش  برو. راه دیگری نیست.


نظر از: طرال [عضو] 

سلام مطالب جالبی دارید یک سوال داستان های روزانه قلم خودتونه؟ لطفا پاسخ سوال را اگه زحمتی نیست با پیام به وبلاگم ارسال کنید
راستی شما دعوتید به
http://taral.womenhc.com
مشتاقانه منتظر نظرات مفیدتون هستم

پاسخ دادن:
سلام گرامی.
ممنونم از لطف شما. بله اگر بشود نام قلم فرسایی بر آن گذاشت قلم خودم است.
چشم زحمت نیست
چشم حتما. سر زدن به دوستان وظیفه ماست
از حضور و توجه شما سپاسگزارم
در پناه حق

1393/09/26 @ 13:10
نظر از: *مهدی یار* [عضو] 

سلام عزیز طاعات قبول ممنون که به وبلاگم سرزدید.چشم بازم بیاید ودستور غذاهارو ببینید

پاسخ دادن:
سلام دوست گرامی
طاعات و عبادات همه مقبول درگاه حق
سر زدن به دوستان وظیفه ماست.
چشمتون بی بلا. حتما.
از حضور شما سپاسگذارم.
در پناه حق

1393/04/20 @ 01:21


فرم در حال بارگذاری ...