« وز سر پیمان نرود!هرورقش دفتری است معرفت کردگار(19) »

تنها فرصت!

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام مرداد, 1393

نفهمیدم کی وارد اتاق شده بود. در اتاق همیشه بازه و پاتوق نوشتن و فعالیت و … کاملا روبروی در ولی وقتی تمرکز کنم روی کاری اصلا متوجه اطرا ف نیستم. دیدم منتظره. گفتم چیه؟ گفت: عمه. گفتم: جانم. گفت چسبت میدی؟ گفتم : می دونی که کجاست برو بردار. یادم نبود دستش هنوز نمیرسه. بلند شدم که چسب بهش بدم. گفتم: عمه چسب می خوای چه کار؟ گفت: می خوام برم درختتون که عمو بریده بچسبونم. بغلش کردم و گفتم: عمه جان درخت که بریدن نمیشه چسب زد چسبم بزنی فایده ای نداره. امسال هوا گرمه برگای درخت زودتر خشک شدن . چون خیلی بزرگ شده شاخش رفته خونه همسایه برگ میریزه اون چون پیر شده نمی تونه که مثل مامان جون صبح و عصر جارو کنه عمواین شاخش بریده که همسایه راحت بشه. تازه عمه؛ وقتی پاییز شد و برگاش ریخت. بعد برف اومد و برف بازی کردی ،دوباره بهار میشه شاخه و برگ های تازه و قشنگ میده. از بغلم اومد پایین و دوید توی هال و گفت بابا بابا عمه میگه چسب نمی خواد  دوباره بزرگ میشه و دستاش باز کرده بود و می گفت این قدر بزرگ میشه. بهش نگاه می کردم و با خودم می گفتم هر چقدر هم که بچه باهوش باشه و ما درسش بدیم صفا و پاکیش و هیچ چیز نمی تونه ازش بگیره حتی بزرگتر بودن از سنش. کاش همه ما صفا و پاکی این بچه سه چهار ساله را داشتیم ولی این قدر بزرگ شده بودیم که بفهمیم دنیا که گذشت اگه کال از درخت جدا شدیم دیگه هیچ بهاری وجود نداره و تا ابد کالیم.


نظر از: احمدي [عضو] 

سلام دوست عزیز وگرامی؛
عااالی بود…
کوتاه و پرمحتوا
در پناه حق

پاسخ دادن:
سلااااام مهربان دوست.
کیفیت از نوع بینش شماست.
از حضور دوستانه و گرم شما سپاسگذارم.
در پناه حق

1393/05/25 @ 21:15
نظر از: مریم [عضو] 

سلام دوست عزیز خداقوت مطلب تامل برانگیزی بود

پاسخ دادن:
سلام دوست عزیز و گرامی
خدا یارتان
از حضور شما سپاسگذارم
در پناه حق

1393/05/25 @ 16:26
نظر از: میرعسی خانی [عضو] 

سلام
مطلب زیبایی بود
موفق باشید

پاسخ دادن:
سلام گرامی
ممنونم. فقط یک اتفاق ساده!
از حضور گرم شما سپاسگذارم.
در پناه حق

1393/05/25 @ 10:57


فرم در حال بارگذاری ...