« پر عشق را بجنبان!سیب گاز زده! »

زورو!

نوشته شده توسطصداقت...! 5ام خرداد, 1394

گاهی با حسرت به  دستم نگاه می کردم و می گفتم کاش فقط  به اندازه انگشت های  یک دست  فرصت  داشتم.  گاهی حساب کتاب می کردم  و به این نتیجه می رسیدم که از سرمایه کمتر از این حرف ها می ماند و فرصتی  برای مطالعه  نیست.  گاهی  هم  مشغله زیاد و  نمره  امتحان شفاهی وخستگی و  .. را مرور می کردم و خود را اذیت. شکوفه های قرآنی همسایه  کتابخانه هم سر و صدای عجیبی داشتند. در همین گیر و دار و بهانه گرفتن از زمان و مکان بودم که سر و کله محمد حسن جان-  دوست پسر 5 ساله دارالقرآنی از یک خانواده ثروتمند و البته فرهنگی و مذهبی و تک پسر-  پیدا شد. امروز هم از همان روز ها بود. مرتب مرا به صحبت وا می داشت. از حرف هایش خسته نمی شوم. برایم جالب است ؛  فقط  علت  اینکه  از همان چند ماه قبل،  بی  هیچ مقدمه و اشارتی از بین همه  حضار، سراغ من آمده است و دوستی ام را ترجیح داده ، نمی فههم.  این بار گوشی همراهم  که  به علت انتظار برای پیام حاوی شماره تلفن مورد نظر، روی میز بود برایش جلب  توجه کرده بود.  گفت: « خاله خوش به حالت گوشی شما قشنگتر از گوشی منه». گفتم: «خاله مگه تو گوشی هم داری؟  تو که مدرسه نمی ری؟» گفت: «بله دارم.  خیلی   بازی هم داره. همش بازی می کنم. تازه رمزش  را هم بلدم. خاله رمز گوشیتون بهم می گید؟.»  گفتم:« نه. چرا بگم.»  گفت: «میدید گوشیتون نگاه کنم؟ » گفتم : «بیا؛  ببین.» گفت: « من بالاخره می فهمم رمز گوشیتون چیه.» گفتم : «چطوری می فهمی؟» گفت: «خوب می فهمم اگه بهم نگید وقتی باز می کنید نگاه می کنم می فهمم» . بهش گفتم : «من هم سریع  رسمش می کنم تو نفهمی.» خلاصه  ادامه داد: «خاله گوشیتون میدید بازی کنم؟» گفتم : «نه باید بروی سر کلاس قرآنت بنشینی. گوشی مال بازی کردن نیست. من اصلا رو گوشیم بازی ندارم. »گفت:« این دفعه گوشیم بیارم  یکم گوشی هامون عوض کنیم؟ »  گفتم:«باشه».  بالاخره پیام  رسید. در حال یادداشت شماره بودم،   دیدم محمد حسن داد زد «فهمیدم فهمیدم» . گفتم :  خاله ترسیدم چی فهمیدی؟ گفت:  «رمز گوشیتون». خشکم زد. کامل فراموش کرده بودم. چقدر هدفمند.  آدم شناس خوبی نبودم .  با اینکه هشدار داده بود و به نظر عددی نمی رسید اما  ظاهرا فریاد هایش، فریاد پیروزی بود؛ هر چند برای انکار ادامه دادم:   «اگه راست میگی بگو چیه؟» گفت:«علامت زورو» . نتوا نستم خود  را کنترل کنم. نا خود آگاه خندیدم. راست می گفت، ذهن خلاقی داشت. گفتم شاید الکی  چیزی گفته زدم به جاده خاکی و گفتم:  «علامت زورو چیه؟ چه شکلیه؟ » گفت : «براتون بکشم؟ »گوشی را  نگه داشتم، حریف درس ناخوانده  با انگشت کوچکش و با دقتی عجیب  علامت زورو را نقاشی کرد  و قفل گوشی باز شد. من  درس خوانده هم کیش و ماتِ غفلت ، از زیرکی حریف به ظاهرکوچک . فرصت را غنیمت شمرد و  منو راهم  باز کرد و   گشت و گزاری . حضار عجیب به ما نگاه می کردند و من هنوز از درسی که محمد حسن به من آموخته بود،  در خم یافتن علت تفاهم هوشیاری دشمن و غفلت دوست. به راستی راز تفاهم این دو ضد با هم چیست؟!ا

 

 

نظر از: معتکف [عضو] 

بچه های امروزعجوبه اند واقعا…

ممنون از مطلب زیباتون
موفق باشید

پاسخ دادن:
سلام دوست عزیز
واقعا
زیبایی از نگاه شماست
موفق و موید باشید
از حضور دوستانه شما سپاسگزارم
در پناه حق

1394/03/05 @ 19:37


فرم در حال بارگذاری ...