« دوستان همراه!الهی! »

مارمولک!

نوشته شده توسطصداقت...! 4ام مرداد, 1393

صدای جمعیت حاضر که همه با هم جمله «سبحانک یا لا اله الا انت…» را تکرار می کردند روح خاصی به فضای معنوی مسجد آجری هزار ساله می داد. در حیاط  هم جمعیت فشرده و منظم تر از صف های نماز جماعت نشسته بودند. هوا کمی گرم بود. پاهایم کمی خسته شده بود ولی فضای کافی برای جا به جا شدن نبود. کنار من تا دیوارایوان حیاط به اندازه دو نفر فاصله بود که یک گروه دوستان 4 نفره با عقب و جلو نشستن جا شده بودند و گرم صحبت ، هر چهار نفرشان امروزی و از بچه های شیک و جوان.  هر طور بود ضمن تکرار ذکر و صدای مداحی که دعای جوشن کبیر را به زیبایی قرائت می کرد پاهایم را آزاد کردم . نگاهم را که بالا کردم  با صحنه ای مواجه شدم عجیب، مارمولکی درست روی شانه یکی از افراد این گروه که روبروی من نشسته بود حرکت می کرد تا جایی که کم کم رسید به بالای سرش و روی چادرش با جذبه خاصی ایستاده بود حواسم پرت شد آن قدر ترسیده بودم که نمی توانستم ذکر را تکرار کنم فاصله اش با من کمتر از یک متر بود، از طرفی نمی توانستم حرفی بزنم حتم داشتم خیلی ها این ترس را دارند و فضا متشنج می شد چند دقیقه ای گذشت و من همه حواسم به مارمولک جان بود که نزدیک من نشود، تا اینکه ناگهان یکی از دوستانش دید و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. داد و فریاد و میزبان مارمولک چادرش را انداخته بود و حیوان بیچاره سردرگم بین ما می دوید فضا به هم ریخت فقط من و مادرم از جایمان حرکت نکردیم اهل دادو فریاد که نبودم ولی سکوتم از شجاعت نبود چون دیدم مارمولک از کنارم رد شد و رفت ساکن بودم. خلاصه کار تا جایی پیش رفت که شجاع بانویی ضمن سرزنش دختران و زنان جوان و میانسال و حتی پیر، با در دست گرفتن جسم رنجور مارمولک زنده  با دستمالی او را تا سطل زباله مشایعت فرمود. وقتی فضا آرامتر شد.فکر کردم باید از این   صحنه ها چه می فهمیدم. مسجد به این تمیزی  در تمام عمر چنین چیزی ندیده بودم و نشنیده بودم. کمی فکر کردم دیدم شاید اینکه،حکایت ماست و مرگ. میزبان مارمولک ترس از مارمولک داشت اما باور نداشت که چقدر به او نزدیک است درست روی سرش بود، من می ترسیدم و چون آن را میزبان همسایه می دیدم باور داشتم و حسش می کردم اما یادم رفته بود که مارمولک دست و پا دارد و خیلی زود می تواند خودش را به من هم برساند، خانمی که مارمولک را با دستانش گرفت می فهمید که ترس ما حالتی است غیر منطقی که خودمان برای خودمان ایجاد کرده  ایم از باورهای غلط و تکرارش و مانع نشدن با این ترس و ملکه شدن  و این ترسی که دعا را متوقف کرد می توانست به راحتی در دست گرفتن یک سیب باشد فقط باید بخواهی و باور کنی. مرگ نزدیک است و باور ما ضعیف و ترسمان  ایجاد شده از کردارمان و الا اگر مرگ را وصال محبوب بدانیم و اعمالمان را با این خط کش تنظیم کنیم ترسمان به اندازه ترس از مارمولک بی منطق است. مارمولکی که اندازه یک انگشت ما بود و نه مثل گرگ گاز می گرفت و نه مثل اژدها آتش از دهانش می آمد و نه هیچ ! چه ترسی داشت. آماده شدن برای وصال محبوب را دریاب


نظر از: احمدي [عضو] 

سلام، همه مطالب عااالی بودند.
موفق باشی دوست عزیز

پاسخ دادن:
سلام دوست عزیزو گرامی
کیفیت از اندیشه شماست.
از حضور گرم شما سپاسگذارم.
آرزومند موفقیت همه دوستان هستیم
در پناه حق

1393/05/06 @ 10:26
نظر از: گروه فرهنگی تبلیغی نحل [بازدید کننده]  
گروه فرهنگی تبلیغی نحل

سلام؛
ممنون از لطف شما.
*صلوات*

پاسخ دادن:
سلام علیکم و رحمه الله
از حضور شما سپاسگذارم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
در پناه حق

1393/05/04 @ 22:07
نظر از: *مهدی یار* [عضو] 

سلام خداقوت عالیست التماس دعا به روزم ومنتظر حضورگرمتون

پاسخ دادن:
سلام دوست عزیز
کیفیت از نگاه شماست.
از حضور گرم شما سپاسگذارم.
چشم. حتما
در پناه حق

1393/05/04 @ 00:26


فرم در حال بارگذاری ...