ملامتگو چه دريابد !
نوشته شده توسطصداقت...!هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني
كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني
ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني
دريغا عيش شبگيري كه در خواب سحر بگذشت
نداني قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در ماني
ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست
بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني
قبولی، بدون شرکت در آزمون!
نوشته شده توسطصداقت...! 16ام اردیبهشت, 1397کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم بابا خیلی هم بیراهه نمی گوید، حقیقتا کامم را با امتحان و آزمون باز کرده بودند. دقیقا نمی فهمیدم چرا باید برای شرکت در آزمونی که دستم به منابعش نرسیده و رقابت تا این حد شدید بود، سر و دست بشکنم و به این درب و آ ن درب بزنم برای رفتن.
اوج تعطیلات بود و وسیله نقلیه عمومی برای رفتن به مرکز استان و شرکت در آزمون پیدا نمی شد. از دوستان و آشنایان کسی ثبت نام نکرده بود. به هر کس می گفتم همراهم بیاید نگاه معنا داری می کرد و می گفت: «جان من خسته نشدی از این آزمون های بی هدف. ول کن. همه دارند می روند شمال و تفریح و مسافرت، این خواهر بیچاره ما می خواهد برود امتحان بدهد. بشر تو نان خوشی از گلویت پایین نمی رود؟». تضعیف روحیه ها اثری نداشت.
اولین کار این بود که مشکل وسیله رفت و آمد را حل کنم. تماس گرفتم با محل آز مون و با مطرح کردن مشکلم، درخواست یک شب خوابگاه دادم. ناباورانه موافقت شد. حالا خودم جا و مکان داشتم و می توانستم روز قبل از آزمون با اتوبوس بروم. فقط نیاز داشتم به یک همراه محرم از جنس آقا که جا و مکان هم داشته باشد. مثل همیشه مهدی به جرم دانشجویی در مرکز استان و اسکان در خوابگاه، از تعطیلات و ماندن کنار خانواده ایثار کرد و رفتیم برای جامه عمل پوشاندن به یکی دیگر از «ندانم کاری های» بنده.
بعد از چند ساعت اتوبوس نشینی و خستگی و حمام باران بهاری، جلوی مرکز مربوطه از مهدی با شرمندگی بسیار خداحافظی کردم.
ظاهرا در مشکلم تنها نبودم. از کل شرکت کنندگان استان فقط5 نفر خوابگاهی بودیم. خوش به حالشان، چند نفری آمده بودند. با فکر به تعطیلاتی که از دست رفته بود؛ آزمونی که نتیجه اش قبل از شرکت مشخص بود و هزار اما و اگر دیگر. احساس پشیمانی خاصی همه وجودم را گرفته بود. فقط نگاه کردن به رفتار و سکنات هم اتاقی ها، حس پوچی را از ذهنم دور می کرد. دخترانی کم نظیر در اخلاق و رفتار و متانت. به همشان غبطه می خوردم. آن یکی که با من هم هدف بود می گفت؛ «نا امید نباش آجی بیا این تست های سال قبل را بخوان شاید چند تای آن از سوالات آزمون باشد. این سوالات تشریحی هم از آزمون سال قبل است». آن یکی می گفت؛ سرما نخورید. یکی برای جمع، آرزوی خوشبختی و قبولی می کرد و آن یکی با سکوتش کمک می کرد به استراحتمان. یکی از هم اتاقی ها محصل سال های قبل همان مرکز بود. دوستانش که ساکن خوابگاه اصلی بودند، یکی یکی به دیدارش می آمدند. به همه ما خوش آمد می گفتند. هر کدامشان تحفه ای می آوردند و اصرار می کردند اگر چیزی نیاز داریم بگوییم. آخرین نفرشان که از اتاق بیرون رفت، دوست هم اتاقی ما گفت: «چقدر بد شد، همه مرا دیدند. همه اینجا آشنا هستند. قبول نشوم آبرویم رفته است. کاش کسی نمی دانست.» گفتم: «نگران نباشید. اگر قرار بود همه شرکت کنندگان قبول شوند که آزمون برگزار نمی شد.حالا یا قبول می شویم یا سال دیگر اگر حیاتی بود مجدد شرکت می کنیم. تجربه است چه ربطی به آبرو دارد. خدا کند از این دِین ها و استفاده از امکانات بدون تلاش، پیش خدا شرمنده نباشیم». آن یکی بی اختیار گفت: «وای. خب هر چه تعداد افرادی که می دانند آزمون دارید، بیشتر باشد که بهتر است. این همه دوست دعا می کنند برای قبولیتان». از پاسخش چند دقیقه ای مات بودم. اعتراف می کنم در تمام عمرم در پاسخ چنین وضعیتی، چنین جواب عارفانه ای نشنیده بودم. آن شب تا صبح با خیال راحت هفت پادشاه را در خواب دیدم. زندگی در محیطی که انسان هایش خدا را می شناسند و خیر خواه همدیگرند خیلی آرامشبخش بود. فردای آن روز هر سوالی از آزمون را مرور می کردم، بی جواب نبود، به نظرم جواب مشکلترین سوالات هم باید نوشت: «خدایا ما چرا تلاشی برای آمدن این روزهای خوب نمی کنیم؟»
نوشته شده توسط: صداقت/ 15 اردیبهشت 1397
ساخت ایران !
نوشته شده توسطصداقت...! 24ام فروردین, 1397چند سالی بود فقط تلفنی صحبت کرده بودیم. گفت با دو پسرش به دیدارم می آید. خیلی جذاب به نظر می رسید. آخرین باری که دیده بودمش دانشجو بودیم. تازه ازدواج کرده بود. حدود ده سال گذشته و او از یک دختر بچه شاد و با نشاط تبدیل شده بود به یک مادر. دلم می خواست عکس العملش هنگام «مامان گفتن» بچه هایش را ببینم. اگر مثل آن روزهایش باشد خودش هم در شیطنت نباید دست کمی از پسربچه ها داشته باشد.
وقتی «احسانه» نشست، تازه فهمیدم بعضی مادر شدن ها ایثار می طلبد نه فداکاری. غمگین نبود ولی خبری از آن نشاط کودکانه هم نبود. کمتر می شد حس کرد هم سن و سال باشیم. هر دو سکوت کرده بودیم. عادت نداشتم از چون و چرا و زیر و بم زندگی کسی سوال کنم. خودش هم حرفی نمی زد. نگاهش را به پرده اتاقم دوخت و گفت: «به به می بینم که کم کَمَک اهل مد شده ای و پرده عوض می کنی. چقدر خوشرنگ است. خریده ای یا از قبل داشته اید؟ شبیه پارچه های محل کار اول همسرم است». تا این را گفت قلبم فرو ریخت و با دست و پای گمشده توضیح دادم که ده سال گذشته، پرده کهنه شده بود. مجبور شدم امسال عوض کنم. نه خریده ام». عکس العملم را که دید متوجه شد عادی نیستم. حرف را برگرداندم و یک ساعتی با هم فقط حرف از بچه و شیطنت ها و نیازهایش و عوض شدن زمانه زدیم. این که بچگی های امروزی مثل بچگی های خودمان نیست. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتنش مادرم بی مقدمه گفت: «مادر جان یک پرده معمولی که این قدر رنگ به رنگ شدن ندارد. احسانه جان هم شاید مشکل مالی داشته باشد، ولی حسرت دو سه متر تترون گل گلی که ندارد. خواست سر حرف را باز کنید با هم گل بگویید گل بشنوید. رفتارت خیلی زننده بود». از حرف مادر بغض گلویم را گرفت و ناچارا توضیح دادم «مامان شما که می دانید من از وقتی کارخانه ریسندگی و بافندگی منطقه تعطیل شد و اثراتش را بر زندگی امثال «احسانه» دیدم، اثرش را بر بی انگیزگی جوانان منطقه ام دیدم. هر چند نفهمیدم بیکار شدن 200 مرد سرپرست خانواده یعنی چه ولی دیگر کالای خارجی نخریدم مخصوصا پارچه. به خدا 8-9 سالی است از همه فروشنده ها ایرانی بودن را سوال می کنم و بعد خرید می کنم. از فروشنده افغانستانی و غیر ایرانی خرید نمی کنم حتی اگر ارزانتر باشد. اسفند که با نازنین رفتم برای خرید پرده، پارچه را که پسندیدم چند بار از فروشنده سوال کردم. بعد که معامله تمام شد و پارچه را برید گفت: ببخشید خواهرم حقیقت من فقط فروشنده ام. پارچه های ما همه هندی است ولی گفته اند اگر کسی سوال کرد، بگویید ایرانی است. معامله تمام شده بود. صداقتش قابل تحسین بود. من اگر رنگم پرید، به خاطر این بود که از پارچه ای سوال کرد که چند سال زندگی احسانه و پسرانش و نشاطش قربانی این منفعت طلبی هاست. نخواستم خاطرات تلخش زنده شود هر چند نشانه های آن تعظیلی هنوز هم در زندگیش به چشم می خورد. مادر پرده اتاقم به نظر شما خوشرنگ است؟ رنگ گل های این پرده، رنگ خون دل خوردن های خانواده های ایرانی است. مادر، با اعتقادی که باور ندارد «دروغ روزی را کاهش می دهد و از هر بدی بدتر است» چطور از تولید کننده ایرانی حمایت کنیم؟»
نوشته شده توسط: صداقت/ 24 فروردین 1397
دلم براش تنگ شده!
نوشته شده توسطصداقت...! 15ام فروردین, 1397عادت هميشگي ما اين بود، روز اول سال به ديدار اهل قبور مي رفتيم و از كنار مزار شهداي شهرمان راهي خانه پدربزرگ و مادربزرگ مي شديم. مادر بزرگم كه روز اول سال از دنيا رفت، اين عادت پر رنگتر شد. پدر بزرگم كه راهي ديار باقي شد، تنها عيد ديدني روز اول سالمان همين يك ديدار بود. مادرم روز عيد سر خاك پدر و مادرش سكوت مبهمي داشت، نگاهش از سبزه و گلدان شب بوي خاله خانم دلتنگتر بود.
امسال روز اول سال جديد براي اولين بار شلمچه بودم. روي خاكش قدم مي زدم و دلتنگي را از نگاه راوي مي خواندم. وقتي برگشتم مادرم گفت، بدون من نرفته است كنار قبر پدر و مادرش. نفهميدم بودن من چه اهميتي داشت. 5 شنبه دوم سال بر خلاف ميلم، به خاطر مادر راهي ديار گذشتگان شديم.
جمعيت موج مي زد. انواع و اقسام پذيرايي هاي شادمانه از جنس شيريني وشكلات و شربت و گل هاي رنگارنگ روي قبرها خودنمايي مي كرد. كوچك و بزرگ لباس عيد پوشيده بودند و روي صندلي هاي زير سايه درختان، گپ مي زدند. گريه دختران پدر شهيدي تازه درگذشته، پير و جواني كه كتابچه به دست، مشغول دعا و قرآن براي ميت خود بودند، صداي نوحه بلندگو بيشتر از خنديدن هاي بلند، نگاه هاي بي پروا، خلوتي مزار شهدا توي ذوق مي زد و وصله ناجور به حساب مي آمد. وقتي رسيديم سر خاك مادربزرگ و پدربزرگ، مادرم خودش خواست و اجازه داد گوشه سنگ قبر والدينش بنشينم. خودش هرگز چنين كاري نكرده است.
نگاه مادر امسال دلتنگتر بود. خيلي زود، چشمان خيره اش، ناباورانه باراني شد. مادر كه از كنار خاك مادرش بلند شد و كنار قبر پدربزرگ نشست و جا بجا شدم، روبرويم صحنه اي ديدم كه از ديدن اشك و دلتنگي مادر، مبهم تر بود. شايد همان چيزي بود كه چشم مادر را خيره كرده بود.
پيرزن همشهري، لبانش به رنگ صورتي جيغ. تركيب چين و چروك صورتش با سايه چشمي بنفش تيره ترسناك به نظر مي رسيد. لباس تنش، مانتوي سفيد رنگي تا روي پا با گل هاي صورتي . روسريش را با لباسش ست كرده بود. جوري گره زده بود كه به جز زيور آلاتش رنگ موي مدش هم مشخص مي شد. همه اينها از زير چادر مشكي تورش نمايان بود. دست لرزانش، لاك ناخنش را بيشتر جلف نشان مي داد. اينكه با كفش پاشنه بلندش لنگان لنگان چطور از بين چند قبر عبور مي كرد، مهم نيست، مهم اين است كه از ديدن جوراب پارازين رنگ پايش قلبم تكان مي خورد. ناخودآگاه با نگاهم دنبالش مي كردم. نرسيده به قطعه شهدا، سر قبري با سنگ مشكي، صندلي همراهي را باز كرد و با وسواس خاصي نشست. نزديك بود سكته كنم. وسط جمعيت چادر تورش را انداخت روي شانه اش، دخترش كه هم سن و سال من بود و سنگين تر از مادرش لباس پوشيده بود را وادار كرد كنارش بايستد، خودش را انداخت به سمت عقب و با موبايل سايز تب لت طلايي اش كه چندتا قلب روي آن مي درخشيد، با قبر پدرش سلفي گرفت. چقدر دلم براي مادربزرگم، تنگ شد. دلم بهانه پيرزن هاي نوراني كه جلوي چشمانشان جرأت نداشتيم تكان بخوريم و بخنديم، گرفت. چقدر افسوس خوردم به بازمانده پيرمردي كه تا نود سالگي درب مغازه اش شاهنامه مي خواند. چقدر جاي توليد كنندگان ايراني خالي بود كه ببينند زيرساختي كه ساخته نشد و نيازي كه پاسخ داده نشد، ارزش هاي 50-60 ساله را دزديد. چقدر رفتارش به نظر جاهلانه و غافلانه آمد، مطمئنم خودش اين طور فكر نمي كرد. نمي دانم هفته قبلش كه روي خاك شلمچه قدم مي زدم، شهدا كدام رفتار هاي مرا انگشت نشانه رفتند و گفتند: «چقدر غافلانه است»
.
نوشته شده توسط: صداقت/ 15 فروردين 1397
بر این موسم بی قراری، درود!
نوشته شده توسطصداقت...! 6ام فروردین, 1397سال ها انتظار كشيده بودم. بارها شرايط كاملا فراهم شد و پدر رضايت نداد. اين چند سال بارها پيشنهادات بهتري شد و قبول نكردم. اما مي شد گفت، زمانش رسيده بود و كاري از من ساخته نبود. از صبح سه بار گفته بودم قبول نمي كنم. رضايت مادر را كه ديدم، با اكراه تماس گرفتم كه قبول مي كنم. پدر ساده تر از چيزي كه فكر مي كردم اجازه داد. همه چيز خود به خود جور مي شد. استرس داشتم. چند بار تصميم گرفتم انصراف بدهم، توجيهات متفاوت، ول كنم نبود. نفر بعدي كه تماس گرفت، چيزي هشدارم داد كه: « معلوم نيست ديگر شرايط فراهم و فرصت دوباره اي ايجادشود ، دل بزن به دريا و توكل كن به خدا، سي سال تحويل سال خانه بودي چه شد؟ يك سال هم نباش ببين چه مي شود.»
سبك بار سفر كردن عادت هميشگي بود. اين بار هم به كيف لپ تاپم بسنده كردم ولي سرتا پايش را پر كردم از كتاب هاي احكام و حديث و آنچه فكر مي كردم نيازم مي شود و كاغذ و خودكار و تقويم. آن قدر سنگين شده بود كه جا به جا كردنش گريه آور بود. شماره چند كارشناس ديني را هم گرفته بودم ولي آرام نمي شدم. اينكه براي اولين بار، با كارواني از همه گروه سني، به عنوان مبلغ، راهي سفر راهيان نور شوي به نظرم كار سختي مي آمد. خودم از جنگ و دفاع مقدس و مناطق عملياتي در كتاب ها خوانده بودم و چيزي بيش از اين نمي دانستم. چه نقشي مي توانستم در مبلغ دين بودن ايفا كنم، سوالي بود كه تمام مسير 20 ساعته راه آزارم داد و داغ لذت بردن از تماشاي صحنه هاي بكر و ناديده طبيعت را بر دلم گذاشت.
مي دانستم راه دور است و خستگي زياد و تنها فرصت فراغت، ساعت هاي توي اتوبوس است. از طرفي با جسارت هاي بانوانه و صحبت و صلوات بفرستيد و… يك خانم در اتوبوس جلوي راننده و شاگرد نامحرمش مخالف بودم و آن را ضد تبليغ مي دانستم و دور از وقار. رفتم انتهاي اتوبوس بنشينم شايد جمعي دوستانه ايجاد شود و زمينه اي فراهم شود سر صحبت باز كنيم و عذاب وجدانم كمتر شود، گفتند: « نه بفرماييد شما اينجا بنشينيد كه در دسترس همه باشيد. مهمان بودم و همان طور كه صاحب خانه گفته بود پشت سر راننده كنار مسئول خانم نشستم. چند روز جدي تر مطالعه كرده بودم. چندتا متن به روز براي صحبت آماده كرده بودم، تقويم و مناسبت ها را ديده بودم ولي همه رشته ها پنبه شد. تا خود اردوگاه جز پاسخ به سوالات مسئول خواهران چيزي نگفتم. بي حجابي بود، ولي تذكري ندادم. زحمت هاي 9 ساله و دوره هاي مختلف روايت گري و امر به معروف و… هيچكدامشان به كارم نيامد. به وجدانم مي گفتم: «حالا صبر كن شب جمعه كه شب ليله الرغائب است در اردوگاه جلسه اي دور همي مي گذاريم و جبران مي شود». همانجا هم به مسئول خواهران گفتم و متوجه شدم استقبال گرمي نكرد.
يكي منتظرمان بود. مرتب تماس مي گرفت با مسئول برادري كه همراهمان بود. پير مرد بيچاره مرتب از خواب جا مي پريد و مي گفت: «چند ساعت ديگر مي رسيم». توقف ها كوتاه بود و همسفران مراعات نمي كردند. راننده حرص مي خورد و تلفني مي گفتند:« شامتان را نگه داشته ايم پس كجاييد؟» از 8 صبح تا نزديك 12 شب توي اتوبوس و بالاخره رسيديم اردوگاه. «خدايا اينجا كجاست؟ پس جبهه و شهيد و توپ و تانكش كو؟ اينجا كه بيابان است و خاك و تاريكي و كانكس». استقبال گرمي شد. آقا سيدي پريد داخل اتوبوس و تذكرات نه چندان مهمي داد. خانم هايي رديف شده بودند و با ست مقنعه قهوه اي و پوشش چادر، راهنماييمان مي كردند و پذيرايي و مي گفتند اينها خادم الشهدا هستند. تعبير غريبي بود. تمام شب حشره ها و خستگي نگذاشت بخوابم.
گفته بودند بيداري ساعت 4 و نيم. بيدار شدم ولي هرچه اطراف پرسه زدم خبري از اذان و نماز جماعت نبود. از نور ساعت وارد حسينيه شدم و ديدم نوشته اذان 6 و 2 دقيقه و ناباورانه، خيلي ها در تاريكي نماز شب مي خواندند. زدم بيرون. روي خاك ها نشستم و سعي مي كردم خوابم نبرد و هنوز شوكه بودم. خانمي نشست كنارم گفت؛ خواهر شهيد است. چشمانش از شدت گريه زخم است و آمده كمي قرار بگيرد. نماز خوانديم. خوش آمدي گفتند و بعد از صبحانه گفتند مي رويم طلائيه. اعتراف مي كنم به تقليد از بزرگان كفش هايم را دراوردم و روي خاكش قدم زدم. از ايستگاه صلواتي كه گذشتم، خانمي گفت: دخترم شربت شهادت نمي خوري؟«شربت شهادت ديگر چيست؟». توقف كردم. فقط مزه شربت آبليمو داشت. روي خاك نشستم. حرف هاي راوي تمركزم را به هم زده بود نفهميدم كجاييم. عصر رفتيم نهر خيّن، فقط مواظب بودم بين كانال و سكويي كه راوي صحبت كرد جلو همه زمين نخورم. عبور از بيش از ده گوني شن سوار شده بر هم و محكم شده با گل، به جاي پله كار ساده اي نبود. شلمچه كه رسيديم راوي حق مطلب را ادا كرد ولي نصيب من فقط دور زدني بود روي جاده هاي خاكي و ديدن خورشيدي وزيارت هشت شهيد از عمليات هاي مختلف، من نفهميدم 3000 شهيد مفقود الاثر و مقتل كربلاي ايران بودنِ شلمچه يعني چه. شب شد. همان شب ليله الرغائب. همه خسته بودند. خوابيدند. توفيقي براي صحبت پيدا نكردم. اصرار نكردم. حال خوشي نداشتم. هنوز انتظار مي كشيدم. حتي نتوانسته بودم با محيط ارتباط برقرار كنم. بغض هم گلويم را نگرفته بود چه برسد به اشك و بهره معنوي، منتظر بودم ببينم اروند رود كجاست. توي راه رفت، راوي اتوبوس ما اين بار آقايي بود كه خودش را آخرين بازمانده هويزه معرفي كرد. حرف هايش برايم غريب بود. گفت: در راه برگشت برايمان حكايت هايي مي گويد نا شنيده. از پل لغزنده كه عبور كردم. خزنده هاي بين گل و لاي را كه ديدم، صحبت هاي راوي محل را كه گوش دادم فقط به اين فكر مي كردم: «چطور مي شود توي اين آب شنا كرد و رسيد به فاو و عمليات كرد؟». فرصت نبود يك ربع بمانيم و منطقه را ببينيم. دست خالي از اروند برگشتم. توي راهش زير پايم سنگريزه اي برداشتم گذاشتم توي جيبم براي يادگاري.
همانجايي كه حسرت يك ربع ماندن، به دل ماند؛ 45 دقيقه توي اتوبوس منتظر نشستم، تا همسفران از بازار كنار اروندي كه جوانان ما را بلعيده بود جنس هايي بخرند كه حكمت خريدش ارزان بودن بود نه نياز. اين آخرين جايي بود كه اميد داشتم دست خالي برنگردم. از خودم نا اميد شده بودم. منتظر بودم راوي به ما بپيوندد و حكايت هاي نا شنيده را بازگو كند شايد فرجي شود. جايي كه نشسته بودند يك نفر با من فاصله داشت. حاج باقر مازاني، روايتگر كتاب «ناگفته هايي از حماسه هويزه»، تنها چشمان باقيمانده اي كه ديده بود علم الهدي چه كرد و چطور شهيد شد، شخص كمي نبود ولي چطور مي توانستم با سردار ارتباط بگيرم جلوي نگاه هايي كه مرا مبلغ مي ديد و سردار را نا محرم، نه يك فرصت و سند زنده. حاج باقر بين دهه 40 تا 50. برادر دو شهيد، برادر دو جانباز، تنها بازمانده و شاهد هويزه، شيميايي و به حدي متواضع و خاكي كه با ما بستني خورد، با راننده ها هم صحبت شد ولي هرگز حكايت هاي ناگفته اش را رو نكرد. نمي دانم حاج باقر از متلك جواني كه كنار اروند به راويي كه 5 ماه توي بيمارستان بستري بوده براي مداوا گفت: «نان زخمتان را مي خوريد» رنجيد يا از صبحانه خوردن همراهان ما در اتوبوس حين كلامش، شايد هم بازار رفتن هاي اروند را تحليل كرد و شايد بي حجابي هاي زنان و دختران زائر كنار اروند دلش را زد، ولي از سكوتش ناگفته هاي هويزه را خواندم. با كوله باري از حسرت، بدون خريد سوغات، دست خالي و با كيف انباشته از كتابي كه هرگز باز نكردم، راهي منزل شدم. در حالي كه به سنگريزه يادگاري ام غبطه مي خوردم، توي فرم نظر سنجي نوشتم: «مبلغ خواهر را از ليست ملزومات راهيان نور حذف كنيد. اينجا كسي سوال شرعي ندارد. كسي از شهيدان كمك نمي خواهد. از حرف توي اتوبوس چه كاري ساخته است وقتي جاذبه هاي بازار اروند از شهدايش، براي مردماني بيشتر است. و عاملين زنده را مجبور به سكوت مي كند. اينجا مبلغ هم گاهي كاسه اش را برعكس گرفته و منتظر توشه است. جايي كه فرهنگ مصور است، چه نياز به كار فرهنگي؟ اگر كسي دنبال توشه و بهره است شهيدان حاضرند. مگر شهيدان زنده نيستند؟ مشكل اينجاست كه شهيدان را شهيدان مي شناسند».
نوشته شده توسط: صداقت/ 5 فروردين 1397
بغض سبزه اي!
نوشته شده توسطصداقت...! 22ام اسفند, 1396بانگ يا صداقتِ مادر، همه حياط را پر كرده بود. لپ تاپ را روشن، رها كردم و رفتم ببينم مادر را مار گزيده كه اين طور صدايم مي زد يا خداي ناكرده اتفاقي برايش افتاده است. وقتي رسيدم، مادر ظرف جو ها را گذاشت توي دستم و گفت: «بيا مادرجان. جوهايت خيس خورده، بيشتر بماند خراب مي شود. برو هر طور دوست داري بكار. بيلچه ها هم كنار درخت زيتون است».
يادم نمي آمد به مادر گفته باشم قصد دارم سبزه بكارم. عادت هميشگي خود مادر است. بچه كه بوديم. تعداد اعضاي خانواده هم قابل توجه بود. نزديك عيد كه ميشد از آنجايي كه در شهر ما گندم كاشتن براي سبزه عيد نماد غم است و جو نماد شادي، مادر يك ظرف بزرگ جو خيس مي كرد. جوها كه خيس مي خورد يك روز غروب همه را صدا مي كرد و مي رفتيم حياط. جوها را مي گذاشت لبه حوض و اعلام مي كرد هر كس هر ظرفي مي خواهد بردارد و هر جور كه دوست دارد سبزه بكارد براي خودش. رقابت و خلاقيت ها ديدني بود. يكي توي استكان مي كاشت يكي توي بشقاب گل قرمزي. يكي به نعلبكي رحم نمي كرد و يكي سوهان ها را توي شيريني خوري مي چيد كه توي ظرف سوهان سبزه بكارد. يكي كوزه مي آورد و يكي گلدان. يكي نصف ظرف را خالي مي گذاشت، يكي تپه درست مي كرد توي ظرفش. بيلچه ها نوبتي بود. كارمان كه تمام مي شد وظرف ها را روي لبه حوض مي گذاشتيم، همه حياط غرق خاك و گل و جو بود و ظرف هاي گلي كه تست شده بود. مادر هيچ وقت غر نمي زد. خودش همه را جمع مي كرد و حيا ط را مي شست. عيد، سبزه هر كس از همه قشنگتر بود مي گذاشتيم روي سفره. بقيه هم روي لبه حوض مي ماند و تا آخر تعظيلات تفريحمان مراقبت از هنرهايمان بود. برنده هميشگي داداش مهدي بود. معروف بود چوب كبريت را هم مي كاشت سبز مي شد. آخرين روز تعطيلات كه ميشد، كنار درخت توت چاله مي كنديم و ظرفي كه از روز قبل آبش نداده بوديم برعكس مي كرديم و مجموعه جو با احتياط، كاشته ميشد توي باغچه. دانه نمي داد. خيلي وقت ها گنجشك ها همه اش را مي خوردند. خشك كه ميشد مادر مي گفت غصه نخوريد كود باغچه است و به جايش درختمان سال ديگر توت هاي شيرين تر دارد. حالا از آن جمع كسي نمانده و سبزه كاشتن لطفش مثل قبل نيست.
كاسه يك بار مصرف شله زرد را شستم و يك سبزه كوچك كاشتم. ظرف جو را برگرداندم به دست مادر و گفتم : « حوصله اش را ندارم.». مادر نگاهم كرد و با ذوقي كه سركوب شده بود پرسيد: «چرا مادر جان؟». « حسش نيست. اين قدر در فضاي مجازي حرف از چالش نكاشتن سبزه و كاشتن دانه درختان شنيده ام و حساب و كتابِ درخت و نون و شكم گرسنه كه از نگاه كردن به جوها عذاب وجدان مي گيرم. اينكه درخت بكاريم و جايش را نداريم در باغچه و توي شهرمان هم امكان كاشتنش نيست را مي دانم. اينكه گياهان مناسب منطقه گرم و خشك غالبا قلمه زده مي شود و فصل كاشتنش نيست را هم كسي نيست كه نداند. اينكه پانزده اسفند را گذاشته اند براي درختكاري و فلسفه سبزه عيد از درخت جداست و اواسط فروردين فصل كاشتن درخت نيست، مهم نيست. اينكه جو و گندم كاشتني با جو و گندم نان شدني كيفيتش فرق دارد هم مهم نيست. اينكه فكري به حال اين نان هاي بي كيفيت و هدر دادن گندم هم بشود از سبزه نكاشتن مهمتر است فكر بدي نيست. مادر اينكه اقتصادي فكر كنيم خوب است ولي من نمي دانم امسال نگاه به سبزه ها چه حسي مي دهد به كودكي كه دلخوشي اش سفره عيد بي بابا يا بي مادر است؟ چه حسي مي دهد به پدري كه تمام توانش همين سبزه عيد بوده براي كودكش. نمي دانم در گوشه و كنار اين مرز و بوم سبزه چه نقشي داشته در سفره ها، حتي نمي دانم اين تفكرم صحيح است يا اشتباه. فقط مي دانم امسال از جوانه زدن جوهايم خوشحال نمي شوم چون هر چه نگاهش مي كنم، به جاي فكر اينكه خانواده را جمع مي كند دور يك سفره و نگاه به سبزه ثواب دارد و خاطرات سبزه كاشتن هايمان زنده شود، فكر اينكه سبزه هايم شكمي را گرسنه كرده است، آزارم مي دهد. با اين شيوه تفكر و مقدم دانستن اقتصاد مالي در هر كاري، شايد امسال به جاي شمعداني هم بهتر بود، جوراب مي خريدم براي كودكي».
نوشته شده توسط: صداقت/ 22 اسفند 1396
مادر حضرت زهرا عليها سلام، خديجه، كه بود؟
نوشته شده توسطصداقت...! 1ام اسفند, 1396سيد علي علوي / دقيقه 33 تا 43
تصوير فوق- صفحه 25 كتاب - براي تاييد است و در صوت نكات ديگري مطرح شده است. پيشنهاد مي شود صوت و احاديث مورد دقت قرار گيرد.