ملامتگو چه دريابد !

نوشته شده توسطصداقت...!

هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني

كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق

نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني

دريغا عيش  شبگيري كه در خواب سحر بگذشت

نداني  قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در   ماني

ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست

بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني



آمدم مجلس ترحیم خودم!

نوشته شده توسطصداقت...! 5ام مرداد, 1394

با سلامی دیگر به همه آن هایی که تو را می خوانند

با تو خواهم گفت بر من چه گذشته ست رفیق

که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا

نوبت من چو رسید

رخصت یک دم دیگر چو نبود

مهربانی آمد ، دفتر بودن در بین شما را آورد

ادامه »

موريانه هاي فتنه!؛ پروانه هاي آشتي!

نوشته شده توسطصداقت...! 5ام مرداد, 1394

درباره كساني كه به سان موريانه در كانون گرم خانواده ها رخنه مي كنند و بنيان هاي آن را با سخنان فتنه گرانه خويش سست مي سازند مي فرمود:

خشم و نفرين آفريدگار در اين جهان و آن جهان بر كسي باد كه ميان مرد و زني جدايي افكند؛ و بر خداوند است او را با هزار سنگ دوزخي بكوبد؛ و كسي كه براي بر هم زدن ميانه آن دو گام بردارد، اما كارش به جدايي آنان نينجامد، مورد خشم خداوند والا و نفرين او در دنيا و آخرت است؛ پروردگار بدو [با مهرباني] نمي نگرد.

كسي كه براي آشتي دادن زن و شوهري گام بردارد، پروردگار بدو پاداش هزار شهيد مي دهد كه به راستي در راه خدا كشته شدند، و براي هر گام كه بر مي دارد و هر واژه اي كه در اين زمينه مي گويد، عبادت يك سال را به او عطا مي كند؛ سالي كه روزهايش را روزه بوده و شب هايش را شب زنده داري كرده است.

همنام گل هاي بهاري (نگاهي نو به شخصيت و زندگي پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله و سلم)/حسين سيدي/ ص 156

آیا ایمان دارم یا نه؟!

نوشته شده توسطصداقت...! 5ام مرداد, 1394

گاهی انسان در فکر می رود آیا ایمان دارم یا نه! اگر مرگم رسد مومنم یا نه؟

سخن حضرت صادق علیه السلام محک خوبی است برای اینکه

انسان بفهمد از نخستین درجه ایمان بهره ای دارد یا نه.

حضرت می فرماید:

«هر کس گناهش او را ناراحت کرد و کار نیکش او را شادمان ساخت مومن است»

معلوم می شود که او باور دارد ثواب و عقاب را!

(آیت الله دستغیب ره)

بوی باران(گلچینی از توصیه های اخلاقی عرفانی)/حسن قدوسی زاده/   ص 81/توصیه هایی از آیت الله دستغیب

کوله باری بردار!

نوشته شده توسطصداقت...! 4ام مرداد, 1394

گرچه ره تاریک است

و پر از وسوسه شیطانی

و پر از ریب و ریاست

گام اخلاص تو را می باید

تا به منزل برسی

کوله باری بردار

زاد و توشه ای از صبر و یقین

زرهی از تقوا، مشعلی از اخلاص

راه، جز با قدم «صدق» نمی گردد طی

شاعر: جواد محدثی

 

بچه باش!

نوشته شده توسطصداقت...! 31ام تیر, 1394

تمام توجهم به فاطمه بود. ازنگاه کردن به خنده ها ی ملیح و شادی آفرین و بازی های به ظاهر ساده و شیرینش روحم  تازه می شد. گوش دادن به جمله ها و کلمات و عمه عمه گفتن های واضحش باور اینکه هنوز چند ماه  به افق دو ساله شدنش  باقیمانده است را، سخت تر می کند.  حین تماشا و بازی، گاهی هم سکوت می کنم و دلتنگ می شوم. عسل این شیرین کامی، با تلخی نگرانی ام آمیخته و طعم عجیبی ایجاد کرده است. هر روز وابسته تر می شود و حضورش زمان بیشتری را برای توجه به او طلب می کند. وقتی با هزار بهانه به منزل می رود، چند ساعت بعد با هق هقی که نشان از گریه ای طولانی و عمیق است، باز می گردد.  گاهی تا ساعت دوازده شب مهمان ماست و این یعنی مطالعه و روشن کردن سیستم و … تعطیل. مجبور بودم برای مسئولیتی که پذیرفته بودم سیستم را روشن کنم.  مگر می گذاشت به نیت تبرک هم که شده موس را لمس کنم. امان صفحه کلید بریده شد. سوال کردن هایش بیچاره ام کرده بود. ناگزیر از اتاق خارج شدم و با همکاری مادرم برادر زاده عزیز را پشت د ر جا گذاشتم و به اتاق بازگشتم. چند دقیقه نگذشته بود که صدای دست هایش که محکم به در می کوبید و پشت در عمه عمه می کرد شنیده شد. شنیده شدن صدای مادرم و مهربانی هایش، توجه نکردن به خواهش او را ممکن می ساخت. البته تا آنجایی که صدای گریه اش شنیده شد. از اتاق خارج شدم. روبرویش نشستم. سعی کردم با کلمات و نوازش آرامش کنم. نمی دانم چه شد باور نکرد و برای اولین بار به چشمانم حمله ور شد . در یک عکس العمل سریع،مقاومت کردم برای نجات از کور شدن که  دستم محکم خورد به دستش . بغض کرد، رهایم کرد و رفت. تا مدتی کنارم نمی آمد. انگار ترسیده بود. ناراحت شدم. بازگشتم به اتاق. در فکر بودم و مشغول سیستم . چطور می شد به او بفهمانم ؛ نمی شود تمام زمانم متعلق به او باشد، گاهی مجبورم کنارش نباشم، با آن همه رابطه عاطفی این مدت  چرا باور نمی کند دستم اتفاقی با او برخورد کرده و …   راست گفته اند بچه ها زود همه چیز را فراموش می کنند. چقدر  بی وفا!  در همین افکاربودم که دیدم کنارم ایستاده و دو باره با لبخند دلبرانه اش، صدا می زند عمه عمه. دلم برایش تنگ شده بود، بغلش کردم و ابراز علاقه.  بعد از سال ها امروز فهمیدم که آن فراموشی  کودکانه ای   که پیامبر مهربانی ها از ما طلب می نماید، فراموشی بدی هاست کنار به یاد داشتن خوبی ها. فکر می کنم خیلی هایمان باید سال ها تمرین کنیم و زحمت بکشیم، آن هم برای بچه بودن،  خیلی  دور شده ایم از امتیاز داشتن دلی بی کینه و آشنا به محبت آنها که به ما ستم کردند. به خدا اعتماد کن بچه باش بچه.

صداقت: 31 تیر 94

قرص درد دل!

نوشته شده توسطصداقت...! 28ام تیر, 1394

چند شب پیش، یعنی یکی از شب های آخر ماه مبارک رمضان امسال، به منظور شرکت در جلسه تفسیر قرآن ، راهی مسجد جامع شهرمان شدیم. بعد از ورود، از دیدن  معلم کلاس اول ابتدایی ام  خوشحال شدم. از احوالپرسی ا م استقبال گرمی کرد و تقریبا نیمی از مراسم گرم صحبت بودیم. از درس و بحث و مدرسه ام سوال نمود و از اینکه برای آینده چه برنامه ای دارم و …. از خاطراتی که به یاد نمی آوردم صحبت کرد و از نمره های بیست و استعداد و کم حرفی ا م. وقتی فهمید  برای ادامه تحصیل  حوزه را انتخاب کرده ام،  به عنوان اولین فرد،  تشویق عجیبی نمود و حرف های دلگرم کننده زیادی زد. سوال شرعی می پرسید و گاهی هم از لفظ آخوند جان استفاده می کرد.   از خودش برایم گفت و بیماری اش. از تمرکز ضعیفی که برای نماز دارد و به تعبیر خودش بی توفیقی درقرائت  قرآن و حسرت روزهای گذشته. میانسال است اما بیماری و خستگی ناشی از آن، از زیبایی  و مهربانی چهره اش کاسته بود و اندام نرمالش را ضعیف و لاغر نموده بود. گفت برای بیماری معده اش روزی نه قرص مصرف می کند  و  از این رنج  و اثراتش، صبرش رو به اتمام است و از بسیاری غذاها و میوه های امروزی ممنوع شده و هیچ میل و رغبتی به هیچ خوراکی ندارد. کم کم خداحافظی کرد وبا تواضع تمام و با ادبیات «معذرت خواهی از اینکه وقتم را گرفته بود » برای نماز خواندن به گوشه خلوتی از مسجد پناه برد. قبل از آن تعدادی قرص از بسته های آن باز نمود و برای آوردن لیوانی آب به حیاط مسجد رفت و بدون اینکه متوجه باشند یکی از قرص ها نزدیکم روی زمین افتاد. مادرم که دورتر نشسته بود و جمعیت اجازه حرکتش را نمی داد، اشاره کرد و  خواست قرص را از روی زمین بردارم. از حرف مادرم استقبالی نکردم و با همان بی حالی و ضعف ناشی از یک هفته  درگیری با  این حساسیت بی سابقه در عمرم  و آبریزش چشم و بینی و خشکی گلو و روزه تازه افطار شده و … با اشاره جواب دادم  مسجد را جارو می زنند بر می دارند.  مادرم اخم کرد و خواست بلند شود که خجالت کشیدم و برخاستم و قرص را تا سطل زباله حیاط مشایعت کردم.  بعد از بازگشت کنار مادرم در فاصله ای که از جا به جا شدن یک نفر ایجاد شده بود نشستم. گفتم مادرصبر می کردید  بعد از سخنرانی بر می داشتم. مادرم گفت:  اگر بچه ای در این فاصله   آن را می خورد جواب خدا را چه می دادی؟ از حرف مادرشرمنده شدم و نگاه کردم به  دستمالی که در دستم سنگینی می کرد  و یاد حرف دکتر افتادم که بعد از اعتراضم از بی سابقه بودن این حساسیت گفت: تقصیر شما نیست فعلا یک هفته گوجه بادمجان خیار سیفی جات و تقریبا میوه جات و  … استفاده نکنید بعضی از این میوه های بازار زودتر از موعد برداشت شده و اثرات سموم کشاورزی باقی مانده و … در ضمن از مواد شوینده فلان و… استفاده نکنید بعد از بهبودی و بازگشت مقاومت بدن، اشکالی ندارد و نسخه خالی را به دستم داد… اکنون از آن چیزی که بیش از حساسیت رنج می بردم فکر کردن به جواب این سوال بود که : «چه شد که از مادران این چنینی ایران زمین فرزندانی پرورش یافت که برای منفعت و سود آوری،  سلامتی نسل شیعه فرزندان ایران زمین را نادیده می گیرد؟؟؟!!»

صداقت/ 28 تیر 1394


 
مداحی های محرم