موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"
اشک ساده است!
نوشته شده توسطصداقت...! 25ام اسفند, 1395چند روزي گذشته اما هنوز پريشانم. هر چه نگاهم دفتر يادداشت را زيارت مي كند كامم تلخ مي شود. چه كسي باور مي كند آنچه را ديده بودم؟ اولين سفر تبليغي. سفري پر مخاطره. تا به حال ضمن اصرار و مراجعات مختلف، تن به همراهي و سفر تبليغي نداده بودم. چه شد اين بار در عرض چند ساعت پذيرفتم نمي دانم. از سن و سال گروهي كه قرار بود با آنها همراه شوم سوال كردم گفتند اكثريت جوان و ميانسال، چند نفري هم از مسن تر ها. كسي نگفت كاروان از كجاست.
با اينكه كمتر به خاطر دارم بدون محرم و همراهي خانواده مسافرت كرده باشم . يكي دو جمله بيشتر چون و چرا نشد كه اجازه خانواده هم صادر شد. مجدد تكرار كردم كه نيامده ام اجازه بگيرم، مي خواهم نظرتان را بدانم. بابا دست به جيب برد و هزينه را پرداخت و برايم سفر خوبي آرزو كرد و مزاح كه سلامشان را به آقا برسانم و بگويم عنايتي كنند حالا ديگر اين دختر ما كه آورنده پيام باشند، از مرکب شيطان پياده شود! مادر هم اضافه كرد اين چند هفته روزهاي خاصي بر من گذشته بد نيست سفري داشته باشم و استراحتي.
پر از ترديد بودم. خانواده مرا همراهي كردند تا محلي كه اعلام شده بود. هر چه نگاه مي كردم خبري از نوجوان و جوان و … نبود. سوال كردم اين زائران حضرت از چه گروهي هستند. گفتند مددجويانند! پناه بر خدا ، با اين قشر نمي توانم ارتباط بگيرم. گفتم مسئول خواهري كه همراه كاروان هستند را به بنده معرفي فرماييد. گفتندخودتان كه هستيد، مسئول خواهران نداريم. خداي من ، گفتند مبلغ خواهر براي پاسخگويي سوالات شرعي نه مسئول خواهران.
در نماز خانه تجمع كرده بودند. معرفي شدم به عنوان مبلغ. ولي نمي دانم چرا به همه گفتند شماره تماس مرا يادداشت كنند! چند كلامي صحبت كردم و خودم را سرزنش. با كمي تاخير سوار بر اتوبوس. خوب بود آقايي كه به عنوان مسئول كاروان با همسرش همراه ما بود خودش اتوبوس را مديريت مي كرد و گهگاهي صلوات و دعايي. والا معلوم نبود تكليف من چه مي شد. همه 20 ساعت راه را بيدار بودم و در حال شماتت و چون وچرا کردن از وجدانم.
بالاي هفتاد درصد، مسن. خيلي ها بدون همراه! خدايا اين ديگر چه نوع خيري است. اين پيرزن هاي بيچاره نمي توانند جابجا شوند. برخي هشياري درستي ندارند. حداقل هر دو نفرشان يك همراه نياز دارند، بدون همراه كجا مي روند؟! با وسعت صحن و سراي آقا امام رضا عليه السلام، مايي كه هر سال رفته ايم و … گاهي نيازمند سواليم و گم شدن. اين ها بايد چه كنند؟!!!رسيديم. چقدر اسكان در اتاق ها ي دو طبقه ساختمان بدون آسانسور سخت بود. اكثريت پا درد داشتند و عدم توانايي رفت و آمد از پله. مسئول كاروان به تنگ آمده بود. من هم مثل مهره وزير از هر سويي بين اتاق ها جابجا ميشدم تا خدا فرجي برساند و با جابه جا شدنم شخص دیگری راضي شود.
تمايلي ندارم بگويم چه شد و چه گذشت و چه ناديدني هايي ديدم و لمس كردم. ولي کوچکترین اتفاق اینکه رفتيم همراه يكي از پير زن هاي اتاق كه سوغات بخرد. وقتي براي همه فرزندانش، خوراكي هايي را جمع كرد موقع حساب؛ تمام دارايي اش را بررسي كرديم 13 هزار تومن بود! و همان هزار تومني كه بيرون حرم به جوانی که تکدی گری می کرد والتماس، كمك كرد! خريدها را برگرداند به جاي اول. پیرزن تا ظهر گريه مي كرد كه آب و ملك داشت و … . زیر خط فقر اشک ساده است / عادت فقیر رنج تازه است
نمي دانم مي توانم در دفترچه يادداشت هايي كه جلوي چشم پيرزني كه غرورش شکسته بود و به عنوان مددجو، مجانی آمده بود زیارت آقا و همه دارايي اش 13 هزار تومن بود، آن را ده هزار تومان خريدم چيزي بنويسم يا نه! شايد روزي در صفحه اول آن به عنوان اولين و آخرين جمله خواهم نوشت: دنیا طلبانی که برای مال دنیا، چشم دوختید به بیت المال و حق الناس و شکستن دل پدر و مادرو…، دنيا به كسي وفا نكرد! شمایید و پاسخ خدای قهار، در حضور نگاهی که برایش زمزمه کردید : «این جمعه هم گذشت ولیکن نیامدی!»
نوشته شده توسط: صداقت/ 24 اسفند 1395
حسنک کجایی؟!!!
نوشته شده توسطصداقت...! 21ام بهمن, 1395مادر برای سرگرم کردن فاطمه، چه تداعی خاطراتی راه انداخته اند. قصه گاو عمو حسین، قصه شعر دو کاج، حسنک کجایی، حتی قصه خانواده هاشمی و فقط سفر می کنند به اصفهان! این عادت مادر است که قصه ها را از کتاب های فارسی مدرسه تعریف می کنند. از صبح مادر 500 بار قصه ها را تکرار کرده اند ولی هنوز برای من هم جالب است. خیلی ها را کلا فراموش کرده بودم. خوش به حال مادر چه حافظه ای. هنوز درس های کتاب فارسی مدرسه رفتن های خود را حفظ است و من دو ساعت است برای حفظ یک حدیث برای کلاس فردا، نیت کرده ام و به جای تمرکز نگاهم به کتابچه حدیث است و دل و روحم در بست در اختیار دلبری های فاطمه و مادر
چه نتایج جالبی! واقعا این درس ها برای آموزش این مضامین اخلاقی است یا مادر این پیام ها را به قصه تلقین می کند؟! وروجک خسته هم نمی شود. از او سخت جان تر مادر. چه حوصله ای. چند ساعت است مشغول بازی و حرف زدن و … هستند. میشد پیش بینی کرد متاسفانه ناهار امروز آبگوشت خواهد بود. مگر اجازه می دهد به مادر! وقت آن بود عمه، جان مادر را از دست این نوه خستگی ناپذیر نجات دهد.
به جمعشان پیوستم و گفتم: فاطمه چرا مامان من را اذیت می کنی؟ فقط عمه می داند که این حرف یعنی قتل عام شدن توسط برادرزاده عزیز. فریاد بلند شد: نخیر بازی می کنیم و مامان جون خودمه. و من هم بچه تر از او نخیر مامان خودمه! تکرار شد تا جایی که فاطمه نزدک مرز گریه بود.
مادر معنا دار نگاهم کردند و گفتند: آفرین. دخترم بعد از این همه سال حوزه رفتن یادش رفته است که نباید بچه ای که نامش فاطمه است را اذیت کرد! با مزاح همیشگی جواب دادم: مادر این هوو شما را از من گرفته هیچ؛ خواهشا اندازه حفظ یک حدیث شما و نوه دردانه به ما فرجه بدهید؛ سکوت منزل، تا شب در اختیار شما. مادرم لبخندی معنا دار زدند و گفتند بفرمایید ما رفتیم با هم ناهار بپزیم. هنوز حدیث در حافظه من ثبت نشده بود اما از رفتارهایی که در این چند ساعت از مادر دیده بودم، میشد حفظ چهل حدیث در رفتار با کودک را عملا مشاهده کرد! جا داشت مادر یک بار دیگر قصه حسنک کجایی و پیامی که به آن تلقین می کرد، به جای فاطمه، برای دختر حوزویش تکرا رمی کرد !
نوشته شده توسط: صداقت / 20 بهمن 1395
چکار می کنی؟!!!
نوشته شده توسطصداقت...! 14ام بهمن, 1395گوشه نماز خانه ترمینال غمبرک زده بودم. هوا سرد بود و بخاری برقی، تامین کننده هوای بسته و تقریبا آلوده این اتاقک 8- 7متری نبود. پاهایم را زیر پالتویی که از تنم خارج کرده بودم پنهان کرده بودم و دست زیر چانه و با سکوت تلخی، ملت را تماشا می کردم. تعداد افراد خارج از گنجایش بود. همه به زحمت کنار هم نشسته بودیم. باز هم جای شکر داشت. اگر اینجا نبود باید ساعت ها در سالن انتظار مشترک، سکنی می گزیدم.
تضاد قانون بشری با تحلیل های افلاطونی ، منجر به ایجاد ذهنیت های منفی شده بود و نتیجه، ناجوانمردانه دیدن اینجا نشستن ، گذشت ثانیه ها را سخت تر می کرد. عجب اجتماعی! هر کدام از یک سر زمین. از دیدن فرچه ای که تا مطالعه 30 صفحه کتاب همچنان در دست دخترک حرکت می کرد و پوست صورتش را نوازش، عصبی می شدم. در حدی وسواس به خرج می داد که باور کردنی نبود. همه دست ها مشغول به قلم و عطر و انواع و اقسام لوازم آرایشی و هر لحظه تنفرم بیشتر می شد. خسته نمی شوند؟ حیف عمر نیست؟ فرهنگ ها و ذهنیت های مختلف رنج آور بود. اشتراکی به چشم نمی خورد حتی بین اهل قلم!
نگاهی به ساعت کردم. 11 و نیم! چطور باید تا 4 و نیم این محیط را تحمل می کردم؟! چاره ای نبود جز اینکه تغییر ذهنیت دهم. « ببین این قانون است و فعلا عوض شدنی نیست. اتفاقی نیفتاده. کمی هم از این راحت طلبی و پیله خودت بیا بیرون. شاید خواست خداست هر چند به نظر قانون بشری نادرستی است. میتوانی در این فاصله 4 و نیم صبح تا 7 و 8 شب به جز یک ساعت امتحان، بقیه را دنبال رد پای تذکرات و اتفاقات تازه باشی.» سخنرانی وجدان که تمام شد کمی راحت تر گذشت زمان را تحمل می کردم. کم کم بحث بالا گرفت و مجموعه با هم شورای حل مشکلات وتحلیلگر انقلاب شدند.
پیر زنی 82 ساله با فوق لیسانس و دبیر باز نشسته. با اشک توضیح داد که چرا با اینکه حقوق باز نشستگی دارد در کار خرید و فروش پوشاک است. بارش را گرفته بودند دلشکسته بود و به زمین و زمان بد می گفت. به جوانترها درس اخلاق می داد و می گفت نگران نباشید خدایی هست و باید جواب بدهند. چقدر هضم این تناقض سخت بود. یعنی اثر کار خرید و فروش کالای قاچاق مهمتر است یا وضعیت اقتصادی و دل این پیرزن دلشکسته؟!! زن جوان سی و چند ساله، مطلقه با گوشی به فرزندش وعده و وعید می داد که فردا بر می گردد. کارش خرید و فروش پوشاک . به دولت و ملت و دوران و … وسختی هایی که نباید به دلیل تامین مخارج تحمل می کرد خرده می گرفت. خانم جوان سی ساله مطلقه که از کار و تلاش شبانه روزی خود می گفت و تامین مخارج منزل و نهایت دوستی همسرش با همکارش و اینکه جوانان ما را می برند سوریه می کشند حق الناس نیست؟!! نگاهی به رنگ و لعاب و پوشش کردم. دل بردن از مرد مسلمان و سست کردن پایه خانواده ها حق الناس است یا این حرف ها دیگر کهنه شده و با این مشکلاتی که این زن دارد نباید این کارش را گناه بدانیم؟!!
چه حرف ها که نشنیدم. چقدر از بودن در جمع ترسیدم . چه سوالات عجیبی به ذهنم می رسید! افکار مردم سرزمین من تا این حد متفاوت است و بدون اشتراک؟!! تا این حد مردم ما دنیا زده شده اند؟!! این ها همان هم سن و سالان مادران و فرزندان شهید همت ها و باکری ها هستند؟!! تا به حال سخن شهدای مدافع حرم و خانواده هایشان را نشنیده اند؟!!! ما انقلاب کردیم و این همه شهید و … برای آب و برق و نان؟!!! دین جایی که به نفع ما باشد؟ انصاف برای خودمان فقط؟!! مردان ما چه می کنند؟!! وضعیت این کودکان تربیت شونده زیر دست این باور ها و مادرها چه می شود؟!! دشمن اینجاست یا ما سرباز دشمنیم؟!!
دلم برای مادرم تنگ شد. چقدر نیاز به آرامش و کلام پر امیدش داشتم. دست به دامان گوشی شدم. از صدا به وجد آمدم، مادر نبود. فاطمه ؛ عمه خوبی؟ بله عمه سه ساله بود و مثل سی ساله ها برایم قصه می گفت و دلبری می کرد.عمه چه کار می کنی؟ عمه « وایسادم! خندیدم. کاش وضعیت و دیدگاه همه ما از خودمان همین قدر روشن بود و منطبق بر حقیقت !
نوشته شده توسط: صداقت/ بهمن 1395
جای دگر نمی شود!
نوشته شده توسطصداقت...! 10ام دی, 1395از صدای وحشتناکی که شنیده شد دیوار افکارم فرو ریخت . قبل از اینکه مرجع صدا شناسایی شود علائم تشریف فرمایی جناب تبخال خود نمایی می کرد. عجب موجود بصیری است این ویروس! اگر من هم اندازه این موجود نادیدنی، وقت شناس بودم و در استفاده از فرصت ها، سرعت عمل داشتم حتما الان علامه دهر بودم. مرجع صدا شناسایی نشد اما چه قدرت نمایی عجیبی داشت اثر این صدا!؛ همه روز از سوزش و گرمای نمایان شدن تاول های تبخال به تنگ آمده بودم اما نه بیشتر از حل دو راهی های مبهمی که این روزها لحظه لحظه زندگی ام را مبتلا کرده است.
نمی دانم بحث از کجا شروع شد، چه حرف هایی زده شده بود و چه حرف هایی باقی مانده بود . مایوسانه بود یا غریبانه مشخص نبود.نتیجه داشت یا نداشت،مبهم بود. تشخیص اینکه اصل کار ، درست بود یا نه چقدر سخت به نظر می رسید.نمی دانم؛ فقط می دانم نزدیک یک ساعت مکالمه تلفنی اتفاق افتاده است و با گذشت چند روز هنوز، پر بودم از دو راهی های بی جواب. از خودم سوال می کردم افکار من غریب بود یا تجربه طرف مقابل بیش از این ها می فهمید؟چه قضاوتی خواهد داشت؟ این شناخت جدید ادامه کار را سخت تر می کرد یا ساده تر؟
حسی غریب! شایداین پریشانی ، همان طعم تنهایی است؟!!! از وقتی در جریان فعالیت هایم با اتفاقات مختلف و چالش های متفاوت روبرو می شوم خودی می بینم، عجیب تنها! خیلی وقت ها ترجیح می دهم ساکت باشم و از کلامی که برای دیگران قابل درک نیست بپرهیزم. هر چند این روش عکس العمل رنج آوری است اما این بار ظاهرا خیلی هم ساکت نبوده ام! «کاش سکوت کرده بودم » جمله ای که شاید این چند روز هزار بار تکرار شده بود. رفتم سراغ سیستم شاید سرگرم می شدم و کمی آرامتر
بعد از چند ساعت، مرجع صدا پیدا شد. کاور مدارک از بالای قفسه کتاب ها بعد از برخورد به میز افتاده بود پشت میز سیستم. محتویاتش پخش شده بود . جمع کردن مدارک حسی غریب شبیه نتیجه مکالمه داشت!
هر کاغذ بهایی داشت به اندازه چند ماه تا چند سال از عمرم! خیلی هاشان مهارت هایی بودند که در زمان خود در حد عالی و حالا در حد آشنایی با نام. برخی را حتی نامش را فراموش کرده بودم. دستم توان برداشتن کاغذها را نداشت. چقدر مایوسانه بود جمع آوری حاصل تلاش هایی که در زمان خود، در مهم و صحیح بودنش شکی نبوده است اما قبل از رسیدن به بازدهی فراموش شده بودند و حالا بیشتر حکم یک اشتباه را دارد و وسیله ای است برای سرزنش شدن!خودم را فریب داده بودم یا دیگران مرا فریب داده بودند؟! اینجا که هستم و کارهایی که به آن مشغولم چند سال بعد، همین کاغذ ها نیست؟ عجب یوم الحسرتی شد! خدایا یعنی در فتح این کاغذها و فعالیت ها نگاهم به تو نبوده و نیست؟! همه چیز را باخته ام؟!!! داغ تو دارد این دلم/ جای دگر نمی شود
نوشته شده توسط: صداقت/10 دی1395
تنهاتر از همیشه!
نوشته شده توسطصداقت...! 25ام آذر, 1395جهت اطمینان، نگاهی انداختم به رساله احکام مرجع تقلیدم. از دیدن پاسخ «اشکالی ندارد» رضایت خاطرم بیشتر شد. کراهت و منع فقهی نداشت اما آن سو ترهای قلبم، هنوز هم عذاب وجدان داشتم. شاید شرکت نکردن در مراسم تشییع جنازه برای دختران جوان از دید اخلاقی مناسب تر باشد. شاید عامل نگاه و گناه و … کمتر و رضایت خاطر میت بیشتر.
تسلی خاطر بازماندگان را در اولویت دیدم . تردید داشتم حضورم تسلی خاطری داشت یا نه؟ بازماندگان اولویت داشتند یا میت ؟! اصلا تشییع جنازه با گناه و بی گناه و نحوه اجرا شدنش برای میت فرقی داشت؟ چقدر سوال بی جواب در تشییع جنازه اسلامی داشتم!
مداح در جوار امامزاده شهر، زیارت عاشورایی می خواند، عجیب محرمی! میت خودش ذاکر اهل بیت علیهم السلام بود. جمعیت بی قرار . نگاهم دختر کوچک میت را طلب می کرد. هم سن و سالیم. آمده بودم بیشتر برای تسلی خاطر او. او را نیافتم.
زیارت عاشورا تمام شد و نماز میت هم به جا اورده شد. جنازه را حرکت دادند. جمعیت آقایان به سنت دیرینه شهر با صدای بلند، پشت سر میتی که تابوتش روی شانه های اقوام حرکت داده می شد، زمزمه می کردند: «به عزت و شرف لا اله الا الله / محمد است رسول و علی ولی الله». خانم ها پشت سر آقایان. قلبم از این نوا می لرزد اما به نظرم نوایی شنیدنی و دوست داشتنی است.
دختر کوچک میت، سراپا غم، ماه های آخر بارداری ، نشسته کنار همسرش روی صندلی ماشین و با حسرت نظاره گر جمعیت؛ دختری که به خاطر سلامتی فرزندش برای آخرین بار از دیدن صورت پدر محروم شد؛ کارشناسی های عامه در مورد علت مرگ!، خندیدن های دنیایی در تشییع جنازه، حرف دنیایی زدن در قبرستان و… خلاصه خیلی چیزها غم انگیز بود.
تشییع جنازه با سنت دیرینه و آداب اسلامی، شیوه ای از زندگی که مردمی را با تفاوت صنف و طبقاتی حاضر کرده بود، کودکانی که از مرگ و هجران چیزی نمی فهمیدند، مسافرانی که از راه دور آمده بودند، تلقین شهادتین بر میت، حلیت طلبیدن از جمع برای میت، دوستی ها، مهربانی ها، صلوات، ذکر، گریه کردن مرد، و … چیزهای کمی نبود ولی حس می کردم باید دقیق تر نگاه کنم.
نزدیک مزار یکی از اقوام، کنار بابا به درخواست خودش، با فاصله چند میلیمتر نشسته بودم و دو نفری برای رفتن به منزل، منتظر برادرم بودیم . با هم صحبت می کردیم. هنوز نگران دختر میت بودم . نعمت بابایی که داشتم و کنارش نشسته بودم، امروز بی نظیرتردرک می شد.
همه رفته بودند. نه صدای گریه ای شنیده میشد و نه آه و ناله ای. من و بابا موقع برگشت چیزی دیدیم که هیچ کس ، ندید. جمعی پر از تنهایی. تنهاتر از همه، عزیزی که تازه مهمان جمع شده بود ولی ساعتی بعد از خاک سپاری اش با همراهی از جنس اعمالش، میان خروارها خاک آرمیده بود! هیچ کس جز ما میت و تنهایی غریبانه اش را ندید! باور نمی کنید اما تنها بود تنهاتر از همیشه!
نوشته شده توسط: صداقت / 24 آذر 1395
ما را همین سر است؟!!
نوشته شده توسطصداقت...! 30ام آبان, 1395چند روزی بود حال و هوای درستی نداشتم. آن هم با علت نا شناخته. نوعی خستگی و شاید بی انگیزگی. با اینکه خیلی از خواب و خوراکم کم کرده بودم، کارها خوب پیش نمی رفت و برکتی نداشت. اربعین از راه رسید و شد فریادرس. توفیق شرکت در مراسم امام حسین علیه السلام به امید جلای روح. وسط جمعی از عاشقان حضرت نشسته بودم. به این امید که معجزه ای رخ دهد.
نگاهم را دوختم به امین. از آشنایان. یک سال بیشتر است او را می شناسم. پسر بچه ای کلاس چهارم پنجم ابتدایی. نزدیک من نشسته بودروبروی مادرش که کنار ما نشسته بودند. متوجه نگاهم شد و با نگاهی پرسشگر مجبورم کرد لبخندی برایش بزنم. اقتدار خاصی دارد. از این پسر بچه هایی که مرد کوچکند. قوی و با سر و صدا. همان ها که به این راحتی ها نمی شود فریبش داد. صدایش به راحتی شنیده می شد و مادرش گهگاهی به من نگاه می کرد و از او صحبت می کرد. ظاهرا فقط برای رساندن پیامی آمده بود و تنها نشستن در قسمت مردانه را ترجیح می داد.
مادرش با حرص عجیبی سوال می کرد واقعا این کار را کردی؟ امین واقعا از پسر من چنین ضعفی سر زده؟ چنین کاری از تو سابقه نداشته است. مادرش به هیچ وجه باور نمی کرد و عجیب ناراحت شد. ظاهرا کتک کاری کرده بود و قضیه هم مردانه حل شده بود اما آمده بود برای اطلاع رسانی در اولین فرصت و گرفتن رضایت! یکی از اطرافیان از او سوال کرد چرا چنین کاری کردی؟ امین گفت می دانم اشتباه بوده ولی قسم جان مادرم را خورد.
همه جا خوردیم. همه به او نگاه کردند و یکی دو نفر سعی کردند بفهمانند این چیزها خرافات است و ربطی به سلامت و عمر مادرت ندارد و … صبر کرد همه حرف ها و منطق ها که تمام شد گفت: شاید یک سال از عمر مادرم کم شد ما چه می دانیم؟!!! مادرش ساکت شد! یک لحظه مات بودم و مبهوت. هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست / ما را همین سر است که بر آستان توست
حال و هوایم تغییر کرد اما نمی دانم نامش جلا ی دل بود یا بلای دل! خدایا کوفیان در این حد حضرت را باور نداشتند یا محبتشان جای دیگر بود؟ اشکال ما این است که در حد امین به امام زمانمان باور نداریم یا محبت هایمان جای دیگریست؟ نکند نمی فهمیم پدر مهربان یعنی چه و اینکه گناهانمان با قلب مولا چه می کند شعاریست؟ برای راضی شدن ولی نعمتمان همان موقع اقدامی داریم یا ؟؟!! خدایا رفتار ما به کوفیان که شبیه نیست؟ هست؟ سرنوشتمان چه طور؟
نوشته شده توسط: صداقت/ 30 آبان 1395