موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"
دیوار مهربانی!
نوشته شده توسطصداقت...! 6ام فروردین, 1395کمتر از 24 ساعت از تصمیمی که گرفته بودم گذشته بود. نباید نادیده گرفتن تصمیمات و سستی از همین روز اول سال جدید عادت می شد. مرتب اتفاقات روز را مرور و دنبال تجربه جدید و حرف تازه ای برای دوستانم بودم. قبل از تحویل سال جدید، تصمیم گرفتم هر شب یکی از تجربیات تعطیلات نوروز را با دوستان ناشناس فضای مجازی و یا بهتر بگو یم مخاطبین احتمالی به اشتراک بگذارم اما ضمن اتفاقات شیرین روز حرف تازه ای نمی یافتم. مهمان ها سراپا گوش و پدر مثل همیشه از قدیم می گوید و ناشکری مردم امروز و شکر گزاری مردم قدیم ضمن نداشته هایشان. و شاهد مثال های گوناگون می آورد. گاهی حس می کنی آنچه می شنوی مربوط به قرن ها پیش است در صورتی که نهایت مربوط به 50-60 سال قبل است. مطمئنم آنچه اکنون نقل مجلس ماست و عامل شادی و خنده های جمع ما، روزی درکش، چشم های زیادی را بارانی کرده است. پدر برای فقر برخی مردم مثال می زند که برخی ها صبح زود تا هوا تاریک بود کنار سقاخانه ها می رفتند و پول و نان و خوراکی های و … که مردم می گذاشتند برای گذران معیشتشان بر می داشتند. ا مین پسر بچه 8-9 ساله جمع از پدرم سوال کرد مگر کنار سقاخانه ها نان و پول بود؟ پدرم جواب داد بله پسرم آن موقع ها کسانی که وضعشان بهتر بود چون می دانستند مردم نیاز دارند و مثل این روزها این قدر مردم پی پر کردن جیب هایشان و دل ها از هم دور نبود. هر چه داشتند نانی، قرانی پول و … کنار سقاخانه ها می گذاشتند. سقاخانه جایی بود که همه رفت و آمد داشتند، آبروی کسی نمی رفت و … در همه سقاخانه های محله های شهر این کار انجام می شد. به حرف های پدر دقت کردم تنها سوالی که به ذهنم می رسید این بود: «این همان دیوار مهربانی نیست؟». حرف پدر مربوط به 50-60 سال پیش است و خود شاهد زنده این همدلی. پیرمردهای 70 تا 100 ساله داریم در شهر که شاید جزئیات بیشتری به یاد داشته باشند. میراثی که فراموش شد و دوباره برای زنده و همگانی شدن آن تلاشها نیاز است. قدر میراث فرهنگی خود را بدانیم که شاید 50-60 سال دیگر نسل امروز بر دیدن جزء جزء این فرهنگ در دست دیگران غبطه خورند و مجبور باشند برای احیای آن از صفر ، سال ها تلاش کنند.
نوشته شده توسط: صداقت/ اول فروردین 95
اشتباه یا نفوذ...!
نوشته شده توسطصداقت...! 4ام فروردین, 1395لیستی از اقوام در اولویت و جمع در حال اهم و مهم برای مقصد سومین روز تعطیلات. تمام رفت و امدها کمتر از دو ساعت طول می کشید اما برای حفظ برنامه ریزی های شخصی، هر روز فقط منزل یکی از اقوام. ناگهان از جمع پیشنهاد نادری شنیده شد. خانه یکی از آشنایان که از آخرین رفت و آمد، بیش از ده سال می گذشت. با اینکه مخالفت ها کم نبود اما تصویب شد. به عنوان پنجمین نفر، با جمع همراه شدم.
یکی از محله های قدیمی . محله از خلوتی و معماری شرایطی داشت که اگر مردها همراه نبودند از همان سر کوچه بر می گشتم. دیوارها نزدیک تخریب و درب های چوبی موریانه زده. تاریکی غوغا می کرد. برادرم جلو رفت و کلون دری چوبی در انتهای یک بن بست (قطعه ای فلزی روی درهای چوبی که بر روی کوبه با آن ضربه زده می شود و کاربرد زنگ دارد) را به کوبه در کوبید. صدای خسته ای از درون شنیده شد. مرد پنجاه و چند ساله ای از ما استقبال نمود و ما را به داخل منزل دعوت کرد.
اتاقی مخروبه با فرشی مندرس. گرد و غبار تمام وسایل و لوازم منزل را پوشانده بود. محرم و نامحرم بودن قیدی برای نرفتن نبود. همه به پاکی او معترفند. با شکلاتی از ما پذیرایی کرد و به همه کوچک و بزرگ ، یک اسکناس هزار تومانی عیدی داد. اسکناس ها نو بود. مشخص بود امید حضور و مهمانی داشته است هر چند همسر و فرزندی ندارد. و ما بدون اطلاع رفته بودیم. از بزرگترها شنیده ام در جوانی وقتی برای ازدواج با دخترمورد علاقه اش با مخالفت خانواده مواجه شد برای همیشه قید ازدواج را زد و هرگز ازدواج نکرد.
دیپلم طبیعی تقریبا 40 سال قبل. یعنی آن روزها که بی سوادی بسیار رایج بود و تحصیلات در حد ابتدایی برای برخی ها. با ذائقه هنری در خط و نقاشی. اطلاعات عمومی بسیار بالا و روزگاری از مرمت کنندگان آثار باستانی. 5 سالی که پدرش در بستر بیماری بود مثل مادر از او مراقبت می کرد. و شغلش را از دست داد. حرف های زیادی از نماز نخواندن ها و … او شنیده ام. اما تنها چیزی که در اتاقش غبار نداشت قران بود. بار اخر که به دیدارش رفتیم از کربلا آمده بود پرتقالی به ما داد و گفت سوغات کربلاست از صف نماز حرم سوغات اورده ام. از دردهای اجتماع گفت. روشنفکر بود و هوشیاربا اعتقاداتی محکم و باور نکردنی . می گفت برخی پزشگان رشته ای ازعلم طب نادرست غرب دارند خیال می کنند خدا شده اند. به قبر و قیامت باور راسخی داشت. درکمد اتاقی که می خوابد، کفن داشت! همدمش سیگار و تنهایی.
نمیشد کامل او را تبرئه کرد اما درصد اشتباهش صد نبود. تجربه تلخی بود. آنجا تنهایی دیدم، غریبی، خانه نشینی یک استعداد درخشان، یک عاشق صادق، یک دل منتظر، درد دیده و فهمیده اما لب دوخته، یک انسان خسته، اما از همه مهمتر رگه هایی از نفوذ دیدم. نفوذ خطرناک حس بی تفاوتی نسبت به مشکلات و هدر رفتن سرمایه هایی چون، جوانان مرز و بوم ایران اسلامی برای یک اشتباه . من نفوذ دشمن را از سال ها قبل آنجا لمس کردم.
نوشته شده توسط: صداقت/ سوم فروردین 1395
سین هفتم...
نوشته شده توسطصداقت...! 3ام فروردین, 1395پس از کوچ از اتاق و استقرار در هال به شیوه علمای قدیم، ملت به میز آخوندی ما هم رحم نکردند و اصرار پی اصرار، که سفره هفت سین ، باید روی میز عمه و درست همان محلی که حیطه حکومتی مشخص شده بود، مستقر شود. من مانده بودم و لپ تاپی روی زمین و دست و بالی که گاهی با میز برخورد می کرد و ماهی بیچاره داخل تنگ را با هفت ریشتر لرزش مواجه می نمود. قرار بر آن شد که چون سفره و میز در محدوده حکومتی بنده مستقر شده است ، جهت موافقت با این تحمیل، سیر از سفره هفت سین حذف شود. به میزانی به بوی سیر حساسم که نگاه به آن هم حالم را دگرگون می سازد.
خلاصه شش سین به حیات خود ادامه می داد و همه در این فکر که سین هفتم را چه انتخاب کنند که مزاحمتی برای عمه خانم که بنده باشم نداشته باشد.
روز دوم عید، مهمان خانواده خاله بودیم. جمع کاملا زنانه و همه از علایق و خرید و … صحبت می کردند. دختر خاله بیست و اندی ساله، دقت و ظرافت و سلیقه جالبی در تزیین سفره هفت سین دارد. تماشا و دقت در سفره هفت سین از امورات بنده در سکوت، در دید و بازدید هر ساله خانه خاله است. به سفره مستقر در پاسیو دقت می کردم، شا ید سین هفتم را ، از بین سین های متعدد سفره، بیابم، ناگهان نگاهم به قاب عکس شوهر خاله که هنوز یک سال از بدرود او با دنیا نمی گذشت و با ربان مشکی تزیین شده بود و لباس مشکی دختر خاله ها خشک شد. هفت سین هفتم پیدا شد، سلامتی، به ویژه سلامتی پدر. سینی که خیلی ها از آن غافل، و خیلی ها در حسرت آن روزگار می گذراندند. خدا را از صدق دل، بر سین هفتم شکر کردم و با خودم زمزمه که ای کاش همه سفره ها یک سین بیشتر نداشت و هیچ کجای دنیا، سفره زندگی هیچ خانواده ای از این سین محروم نباشد.
نوشته شده توسط: صداقت دوم فروردین1395
دعای تحویل سال!
نوشته شده توسطصداقت...! 29ام اسفند, 1394تعطیلات امسال خیلی کوتاهتر از سال های قبل به نظر می رسد. هنوز شروع نشده نگران اتمامم. شاید چون بیشتر برنامه ریزی هایم، رویکردی جبران گونه برای سستی های سال قبل دارد. مادر نگران خانه تکانی های باقیمانده و من هم به جای حمایت از مادر، همدست پدر که تمیز است، تمیز کردن می خواهد چکار.
گاهی سری به وبلاگ های دوستان می زنم. برخی ها از دعای سال تحویل نوشته اند، حضور در مناطق جنوب، زیبایی های دعا در حرم و …. توفیق حضور در زیارتگاهی را ندارم اما از دعا کردن که منع نشده ام. به دعاهای زیادی فکر کردم. مثل دعای اهل دل و اخلاص یعنی دعا برای فرج. مثل دعای بزرگواران برای سلامتی همه شیعیان و کشور اسلامی. مثل دعای یا مقلب القلوب و … جای شرمندگی داشت اما انگار صدق دلم با این دعاها هماهنگ نبود.
در همین کش مکش افکار، صدای زنگ شنیده شد. خانم همسایه که از اقوام است. بعد از ورود، از خانه تکانی از مادرم سوال نمود و نگاهی به من و خوش به حالی به مادرم گفت از داشتن کمک. مادرم لبخند ملیحی زد و نگاهی معنادار به کمکش انداخت. نگاه خانم همسایه که به گوشه هال افتاد رو به من کرد و چرا هنوز کتاب هایت را جمع نکرده ای، این دفتر دستک و لپ تاپ را ببر یک گوشه بگذار که دید نداشته باشد. بس است دیگر همه عمرت را صرف این چیزهای بی خود کردی و …. با طمانیه کامل پاسخ دادم، از اتاق کوچ کرده ام این ها وسایلی است که به آن نیاز دارم. اتاق را گذاشته ام برای مهمان ها. از جوابم استقبالی نکرد.
از حرفش ناراحت نشدم. این حرف ها از خیلی ها شنیده می شود و تازگی ندارد اما از حرفش دعای تحویل سال را یافتم. خدایا پناه می برم به تو از افکاری که مردم سرزمینم ایران اسلامی، در دید بودن کتاب را قبیح، اما نمایش گذاشتن ثروت و فخر فروشی را زیبا بداند. و پناه می برم به تو از علمی که نتیجه اش هدر عمر است و لا ینفع از دیدگاه فقط خودت ای خدای کریم!
نوشته شده توسط: صداقت/29 اسفند94
خار مغيلانم آرزوست!
نوشته شده توسطصداقت...! 18ام اسفند, 1394وقتي تمام حساب كتاب هاي انسان گونه تمام شد نگاهي به ساعت انداختم. براي شركت در كلاس فردا كه ساعت 8 برگزار مي شد، بايد 4 صبح بيدار مي شدم . كمتر از سه ساعت براي استراحت باقي بود. تجربه اول نبود و با خيال راحت خاموشي زدم. پلك هايم را كه باز كردم و نگاهي به گوشي ، هوش از سرم پريد. كمتر از ده دقيقه به ساعت 5 صبح و حركت اتوبوس باقي مانده بود .
براي تصميم گيري فقط چند لحظه فرصت داشتم ، گذشته و حال و آينده را مرور كردم. گذشته كلاس روز قبل بود و 8 شب رسيدن به منزل، بيش از 5 ساعت نشستن در اتوبوس با حركات گهواره اي، 8 تا نزديك دو شب، سر در لپ تاپ و … و آينده سفري به شهر غريب، بدون محرم، تنها، شب انتخابات و شلوغي شهر ، بازگشت ساعت 8 شب و …. زمان حال اينكه وقوع حادثه نادر قطعي آب. مسواك نزده، و ضو گرفتن با آب پارچ يخچال و خلاصه نفهميدم چطور تصميم قاطع بر نرفتن، در عرض 10 دقيقه تبديل شد به مساعدت خانواده تا مسافربري و نشستن روي صندلي سرد اتوبوس. حركت اتوبوس قبل از اذان صبح است و بايد تا نزديك مقصد وتوقف اتوبوس در نماز خانه صحرايي كه خبري از آب نبود براي وضو، بيدار بمانم.
خدا را شكر كلاس با محتوا بود و مفيد. هر چه خستگي غالب مي شد نگاه مي كردم به حضاري كه با بچه شير خواره آمده بودند و مشكلاتش . سر و صداهاي كودكانه و نگراني از برخورد بقيه و تحمل غر زدن برخي ها. كلاس تا ساعت 3 طول كشيد.
وقتي رسيدم ترمينال حدود يك ساعت تا حركت تنها سرويس بعد از ظهر فرصت داشتم.نماز خانه رفتم تا كمي آسوده خاطر باشم. همه گنجايش نماز خانه 5 نفر است كه بيش از اين تعداد حضور داشتند. كسي نماز نمي خواند. يكي ناهار مي خورد و يكي بزك مي كرد. يكي دراز كشيده بود و دو نفر براي باز و بسته بودن پنجره دعوا مي كردند و هر كلامي از دهانشان خارج مي شد و يكي پفك مي خورد و من هم خسته فقط سكوت كردم و به جاي آرامش ويران شدم.
يكي از بزك كننده سوال كرد شستن اين رنگ ولعاب ها براي وضو سخت نيست؟ گفت نماز نمي خوانم نماز يعني چه و بماند. تمام راه فكر مي كردم. سختي هاي خودم كنار، نگراني مادر، دل پريشاني پدر، عمر استاد، هزينه ها و … براي چه بود؟ چه آوره بودم از هزينه يك روز عمر؟
يادداشت ها را مرور كردم اگر مي گفتم علمي كه فراموش مي شد خسارت بود. صداي كودكي كه صندلي پشت سر من نشسته بود مرا ياد دعاي صبح استاد در حق دو كودك مهمان جلسه انداخت«ان شاء الله خدا اين دو كودك را خار چشم دشمنان اسلام و شيعه قرار دهد». شرمنده شدم. كاش مي توانستم باور كنم اين دعا در حقم مستجاب شده است اما مگر بي تفاوتي ام نسبت به نافرماني محبوب و گرفتاري هم وطنان شيعه ام در دام دشمن، از صبح تا نمازخانه ترمينال ، مي گذاشت؟!! چقدر تلخ بود لمس تلاش ها و گذر عمرها و حالا يك شيعه بي خطربراي دشمن . دست خالي با يك آرزو بازگشتم« خار مغيلانم آرزوست»!
نوشته شده توسط: صداقت 17 اسفند 94
انتخاب همایشی!!!
نوشته شده توسطصداقت...! 4ام اسفند, 1394چه قدرتی داشت، خواب آلودگی. چیزی به تسلیم نمانده بود. با اینکه بیدار بودن تمام شب از اتفاقات معمول برخی اوقات به ویژه فصل امتحانات بود، اما مثل اینکه این بار همه عوامل جمعند و تجربه جدیدی را رقم می زد. جمعی از علما و بزرگان جمع و ما هم چرا در این جمع حضور داشتیم بماند، موضوع جنگ نرم و شهید و شهادت ها. حیف چه معنویتی حاکم بود. اما مگر تمرکز برای باز نگه داشتن چشم اجازه بهره مندی می داد. چه روزی بود. بعد از بازگشت و استراحتی نیم ساعته، از محتوای غنی برای مادرم گفتم واز احوالاتی که اجازه نتیجه درست را نداد شکایت کردم. منطق مادرپس از محبت و همدردی و ان شاء الله خیر است تذکر اینکه : « از یک هفته قبل از برنامه خبر داشته ای، چرا باید شب قبل از جلسه وقتی می دانی فردا تا شب کلاس داری و از چهار و 5 صبح باید از خانه خارج شوی و 4 تا 5 ساعت در مسیر برای رسیدن معطل، تا دو شب بیدار بمانی؟ آن هم برای جبران کوتاهی های روز؟؟؟»
از جلسه بیش از بیست صفحه یادداشت سوغات اورده بودم. خواستم نکات را مرور کنم، تا قسمتی از فرصت از دست رفته را جبران نمایم، حتی نمی توانستم خط خود م را بخوانم. چینی بود یا میخی نه، اما فارسی با چاشنی خواب از این دو خط هم برایم نا مفهوم تر بود. این شماره های ششگانه مربوط به کجاست؟ وجه تسمیه را به یاد آورم آخر جلسه سوالی از جمع شنیده شد و سخنران که از سران و حقیقتا شخصیتی معنوی و علمی بود و کلامش اثر گزاری عجیبی داشت، پاسخش را در شش جمله کوتاه خلاصه نمود. برای هر انتخاباتی شش ملاک را در نظر داشته باشید. شخصی که انتخاب می کنید نسبت به اسلام متعبد باشد(نخواهد چیزی ضمیمه اسلام نماید)، نسبت به ولایت تبعیت مطلق ، نسبت به دشمن تبری مطلق، نسبت به مردم احساس نوکری، نسبت به خطرها ، واقعیت ها و حوادث جهان بصیرت و نسبت به مسئولیت مورد نظر توانایی داشته باشد.
ملاک ها از خود انتخاب سخت تر به نظر می رسید و نیاز به ایجاد مهارت هایی داشت. نیاز داشت از قبل از موعد مقرر بررسی شوند، فهمیده شوند، بر مصداق ها تطبیق داده شوند، نیاز داشتند بدانیم هفته آینده کلاس داریم و باید برای آن برنامه ریزی داشته و زمان اختصاص دهیم. برای اینکه بدانیم کجا حضور داریم و چه می نویسیم باید سر وقت از خواب بیدار شده و زمان بیداری خواب نباشیم و الا نتیجه چیزی شبیه شرکت همایشی بنده و انتخابی همایشی است. بدانیم اگر کوتاهی کردیم هرگز این فرصت قابل بازگشت و جبران نیست. و به جای یک روز شاید، یک آینده را از دست داده ایم.
نوشته شده توسط: صداقت 2/ 12 /94