موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"
به این فکر کرده ای !
نوشته شده توسطصداقت...! 30ام شهریور, 1393هر چند درگیری های این چند روز مرا خسته و حس عجیبی به من القا می کرد اما گاهی که به دلم رجوع می کردم دلم می خواست بیماری مادر چند روز دیگر هم ادامه پیدا کند هر چند ظاهرا منکر بودم. حس نشستن کنار تخت مادر در بیمارستان هر چند کمتر از یک روز باشد حس خوبی نیست. اما حس زنده شدن محبت ها، جمع شدن همه اعضا خانواده، همکاری ها، دیدن انسان هایی با تعهد کاری و نزدیک به خدا در اجتماع، دیدن دردهای دیگران که تو را ناخواسته به شکر وا می دارد، دیدن صبوری هایی که صبور بودن تو را به سخره می گیرد، امیدها، محک زدن دلدادگی ها، اتفاقات عجیب در هر چند دقیقه که آرامش تو را یادآوری و مسلمان بودن تو را به تردید می اندازد، دیدن نعمت هایی که عادت به انها توجه را از تو گرفته، شرمنده شدن از دلخوری ها و هزاران هزار تجربه دیگر حس ها یی است عجیب زیبا حتی اگر برای حس بعضی موارد نیاز باشد که چشم بدوزی به غربت بیماری دیگر، بی وجدانی کارمندی دیگرو خیلی حس های تلخ را در دیگران تجربه کنی. اینجا خیلی خبرهاست با اینکه اینجا یک مرکز شهرستان است و بیمارستان خالی از خیلی امکانات مثل حتی یک متخصص. تجربه این چند ساعت را می شود در کتابی شرح داد که انتشارش نیمی از اجتماع ما را به محاکمه «پس اسلامی بودنت کجاست » برد. گذشته از همه آنچه دیدم و شنیدم و درک کردم و لمس. تلخ ترین چیزی که مشاهده کردم و شنیدم و از ته دل آرزو کردم که مادر مرخص شود و به خانه رویم این بود که؛ مادری دیدم 50 60 ساله که به همراه پسرش برای تزریق یک آمپول وریدی به همین قسمت که اورژانس بیمارستان است، آمده بودند. دیدم موقع پرداخت فیش، پسر رو کرد به مادرش و با شرمندگی عجیبی گفت: مادر پول که داری؟ من دارم مادر، اما اگر پرداخت کنم زنم یک هفته روزگار من و بچه ها را سیاه می کند که چرا من پرداخت کرده ام وبقیه خواهران وبرادران سهمی ندارند و غر غر و … مادر رنگش تغییر کرد و گفت: بله پسرم همین که آمده ای هم کافیست. و از جیبش چند اسکناس کهنه در آورد و کمی طول کشید تا هزینه جور شد و پرداخت . با اینکه مربوط به من نبود و شاید اجازه تمرکز نداشتم اما ، غم عجیبی همه وجودم را فرا گرفت چند دقیقه طول نکشید که زن جوانی به جمعشان اضافه شد وای کاش او را ندیده بودم حالا هر سه را می شناسم. خانم زندگی کن آینده نگر؟! چه تعریف ها که از او نشنیده ام. امان از روزگار ما و اطاعت های شیطانی. واقعا این زنان با خود چه فکری کرده اند: پولی که با دریغ از مادری که از عمرش دریغ نکرد و نیازمند است و با این زحمت فرزندش را بزرگ کرده و تحویل تو داده، جمع شود آینده نگری است؟ حق تو و بچه هایت است؟خرج رفاه شود برکتی دارد؟ این فرزندان به درد دین و اجتماع می خورند؟ چگونه با رفتاری که مردی را شرمنده، مادری را غمگین می کند انتظار داری عاشق امام زمان باشی؟ چرا بقیه فرزندانش کاری نمی کنند تکلیف تو را برطرف می کند؟ بماند برای وارث؟ به این فکر کرده ای که تو مادر همان وارثی؟!
ای بی انصاف!
نوشته شده توسطصداقت...! 24ام شهریور, 1393از خستگی بیکاری دراز کشیده بودم. احساس کردم هوا خیلی گرمه. چرا کولر خاموشه ؟ گفتم ولش کن بذار ی پیام بدم ببینم نازنین در چه حالیه؟ کلمه آخر که نوشتم گوشی خاموش شد شارژ نداشت. شارژر که آوردم دیدم برق قطعه. .گفتم بذار بعد از این همه وقت برم تلویزیون نگاه کنم خندم گرفت نمی دونم چرا این قدر زود یادم رفت برق قطعه. رفتم پیش مامان آشپزخونه دیدم کلافس کاراش مونده و برق قطعه. هنوز دنبال ی سرگرمی بودم که گوشی منزل زنگ خورد رفتم دیدم شماره نازنینه. خوشحال شدم تا گوشی برداشتم بسته سنجاقی که از دست نوه ها گذاشته بودم بالا افتاد و یه سنجاقاش رفت تو انگشت پام چه دردی داشت. نازنین خیلی صداش گرفته و خسته بود گفتم چیه؟ گفت میای اینترنت کارت دارم. معمولا مشکلی براش پیش بیاد اول به من میگه که مامان ناراحت نشه. گفتم اومدم. برای کنترل هزینه ها و مشورت از مسنجر میل حرف می زنیم. گوشی قطع کرد یادم اومد برق قطعه. عجب بحرانیه این قطعی. باید براش ی جایگزین پیدا کرد حتما . حالا می شد بفهمی وقتی میگن زلزله شده هنوز برق قطعه یعنی چی. کم کم برق اومد و رفتم اینترنت. نازنین بعد از سلام نوشت … جون دیشب روی زمین خوابیدیم بدون پتو و بالش و ملحفه. حتی لباس راحتی نداشتیم. صبح کلاس نرفتم چون اتو نداشتیم لباسامون که باهاش خوابیده بودیم اتو بزنیم. دیروز فقط نون پنیر خوردیم. حتی ی چای نداشتیم بخوریم….
نگاه زیبا!
نوشته شده توسطصداقت...! 19ام شهریور, 1393درست مقابلم نشسته بود. هر چه می خواستم اعتنایی به نگاهش نکنم نمی شد. گاهی نگاهش به عمق وجودم نفوذ می کرد و محبتش را کاملا درک می کردم ؛ انکارش ناممکن بود. اینکه از دست من غذا می خورد عجیب است. یک سال بیشتر ندارد اما چند وقتی است راه رفتن هایش ما را بیچاره محبتش کرده. کم کم به ما عادت کرده. این روزها فاطمه گهگاهی تنها به خانه ما می آید و بد ون بهانه گیری نبودن پدر و مادرش ما را به فیض می رساند. لقمه بعدی را که به دستش دادم ناگهان صدای هولناکی شنیده شد فاطمه با نگاه ملتمسانه اش از ترس به من و دهان باز و حرکت ناشی از ترسی که بدنش داشت گریه افتاد چند دقیقه ای از شدت گریه صورتش سیاه شده بود خیلی ترسیده بودم و دست به دامن مادرم شدم. مادرم با مهربانی و … او را آرام کرد طول کشید تا دوباره غذا خوردن را ادامه داد. بعد از شنیده شدن چند صدای آرامتر صدای بوق بوق شنیده شد و مشخص شد صدا از ترقه های کاروان شادی است. با خودم گفتم. چقدر خوب بود بصیرتمان بیشتر بود و به فکر کودکان، زنان باردار، پیر مردها وپیرز ن ها، آنها که تنها هستند ، آنها که خوابند، آنها که بیمارند، آنها که عزادارند و… نیز بودیم نه فقط شادی کاذب خودمان. فردا پدرم هراسان به منزل آمده بود علتش را جویا شدم. بابا گفت : جوانی که دیشب به مغازه آوردند که لباسش را خارج و آتش بدنش را که از سر تا پایش را فرا گرفته بود خاموش کنند در بیمارستان فوت کرده. ترقه کاروان شادی، جان جوان 24 ساله را گرفت . فردای آن روز کاروان به جای شادی در محفل عزا حضور یافتند و یادگار شب اول زندگی مشترک عروس خانم مرگ عموی جوانش بود. نمی دانم کی نگاهمان به شادی عوض شد و تا کی معنای شادیی که برای خود تعریف کرده ایم از ما قربانی جوان و شادی و دعای خیر و رضایت خدا می گیرد و تا کی نمی خواهیم به معنای خدایی آن که معصیت خدا نداشتن است بازگردیم. کدام دین مردم آزاری و جوان کشی را شادی می داند نمی دانم. فقط می دانم هر کجا به گفته خدا اعتماد نکردیم باختیم!
عکس زینتی است.
پیدا کن!!
نوشته شده توسطصداقت...! 12ام شهریور, 1393هنوز روی صندلی انتظار دفتر مدیر ننشسته بودم که مدیر پاکت را به دستم داد و گفت نامه آماده است. نوشتن و مهر و امضای نامه پنج دقیقه هم طول نکشید. اما وقتی نگاه به ساعت کردم بیشتر از یک ساعت در راه بوده ام. مرور که کردم ربع ساعتی منتظر مسافر در ایستگاه شهرمان و نهایتا حساب کردن کرایه دو مسافری که کم بود توسط ما سه سرنشین خانم، عدم پذیرش راننده تاکسی برای رفتن تا دم در محل و پیاده روی 20 دقیقه ای زیر آفتاب 50 درجه، و حالا تکرار همه آنها برای بازگشت به خانه، تازه اول راه است و بردن نامه به مقصد هم یک روزی زمان می برد و قطعی که شد تقریبا 4 سال نیاز به عمر دارد، نگاهی به کیفم انداختم از ده هزار تومانی صبح چند هزار تومانی بیشتر باقی نمانده، خستگی و آفتاب و یک روز مسافرت دیگر! داخل تاکسی که نشستم دیگر جانی به بدنم نمانده بود و انگار تحمل این ده دقیقه را نداشتم. از داخل کیفم تسبیح تربتی که نخ هایش به هم پیچیده شده بود در آوردم و مشغول باز کردن شدم که متوجه سختی انتظار برای رسیدن م نباشم و در این حین افکارم را مرور می کردم. افکار عجیبی بر من غالب بود؛ مگر مریضی دختر! این همه درد سر و سختی و رفت و آمد و هزینه و عمر برای چه؟ درس می خواهی چه کار؟ تفاوت تو با بقیه چیست؟ کار؟ چند نفر از فارغ التحصیلان موفق به پیدا کردن شغلی شدند؟ کلاس؟ مگر درسی که همه خوانده اند و بالاتر از آن بسیار است کلاس هم دارد؟ این بستگی دارد به اینکه دیگران هم آن را کلاس بدانند و منصف باشند که می دانی خیلی ها نیستند؟ اگر مثل بقیه هم کلاس هایت ازدواج کرده بودی بهتر نبود؟ حالا ازدواجم کردم بچه هم داشتم آخرش که چه؟ اصلا این ها ظلم به خود و خانواده ات نیست؟! کم کم کار داشت به جاهای باریک می کشید که ناگهان تسبیح از هم باز شد و باید پیاده می شدم. چند قدمی که تا منزل راه داشتم فکر کردم دیدم حکایت ما و رفتارهایمان حکایت این دانه های تسبیح است و نخ اصلی. اگر پیچیدگی های زندگیمان بعد از باز شدن در افکارمان به رشته ای متصل باشد که زندگی را معنا می دهد که هیچ و الا همه چیز را باخته ایم. از هر راهی برویم و هر معنایی برای زندگی تعریف کنیم اگر آخرش نرسید به اتصال به آنکه غنی مطلق است و همه قدرت در دست او و دنیا و آخرتت بسته به رضایت او همه چیز را باخته ایم و واقعا این همه درد سرکشیدن و … عین مریضی است. پس جان خواهر قبل از هر کاری معنای زندگیت را پیدا کن!
مواظب باش!
نوشته شده توسطصداقت...! 9ام شهریور, 1393از درب منزل که خارج شدم خانم همسایه با دو کتابی که در دست داشت مقابلم ایستاد و بعد از احوالپرسی توضیح داد که نگاهی به کتاب ها بیاندازم اگر به مطالب آن اشراف دارم وقتی برای یاددادن به دخترش در نظر بگیرم. کتاب ها را از او گرفتم و با نگاهی به فهرست به خانم همسایه گفتم که به منزلمان برود و ازنازنین بخواهد چون هم رشته اش مهندسی است و مرتبط و هم اینکه تازه از دبیرستان وارد دانشگاه شده هنوز مطالب را فراموش نکرده. و خداحافظی کردم. در راه
حقایق باور نکردنی!
نوشته شده توسطصداقت...! 1ام شهریور, 1393به یاد ندارم اما روزی به دنیا آمدم و فقط یک روز از عمرم گذشته بود.
اولین قدم هایم بر زمین خیلی ها را شاد کرد
اولین کلماتم برای همه شیرین
مدرسه رفتنم خیلی ها را به آینده روشنم امیدوار کرد
دانشگاه رفتنم به من فهماند راه دنیا چیز دیگریست
حوزه رفتنم به من یاد داد همیشه باید فکر کرد بعد اقدام به هر کاری
جوانی شاید تمام شد.
روزی هم خواهم مرد
و خواهم دانست چگونه زندگی کرده ام شاید آدمیانی برمن گریان باشند و شاید نه!
باور همه سخت است با اینکه خیلی هایش اتفاق افتاده
و همان اتفاقاتی است که انتظار آمدنش را می کشیدم پس بقیه هم اتفاق می افتد
لحظات عمر خود را دریابیم!