« بی سواد!هر كجا گير افتادي! »

باران ندیده!

نوشته شده توسطصداقت...! 26ام آذر, 1393

صدای بارش اولین باران پاییزی گوش را نوازش می داد. پر از حس طراوت بود. مثل همیشه  نیت کردم برای قدم زدن زیر باران و نشستن داخل  ایوان و تماشای  زیبایی های بارش. به  طرف درب حیاط  که رفتم  فاطمه هم دوید دنبالم و با  عمه گفتن و حیاط گفتن و نگاهش قانعم کرد.  بغلش کردم که با هم برویم. یک سال و چند ماه بیشتر ندارد اما عمه گفتن و حکومتش بر دل دیدنی است. مادرش سکوت  معنا داری کرد اما وقتی دید  سر تا پای فاطمه را با بارانیم  که از تنم خارج کردم پوشاندم،  راضی به نظر می رسید. همینکه داخل ایوان رسیدیم از یکه خوردن فاطمه ترسیدم. چند دقیقه بی حرکت شد و فقط تماشا می کرد. جای تعجب نداشت اولین بار است بارش باران را لمس می کند. برایش حرف می زدم ، باران می گفتم ، توضیح می دادم ، بعد آرام دستان کوچکش را از زیر لباس بیرون آوردم  و اجازه دادم چند قطره باران روی دست هایش بریزد. نگاهم می کرد. عکس العملش واقعا جدید و دیدنی بود. کم کم به حرف آمد و  باران گفت. چه طراوتی داشت  هم لمس زیبایی باران برای فاطمه و باران گفتنش برای اولین بار و هم خود باران. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مادرم صدا زد فاطمه سرما می خورد بهتر است برویم داخل اتاق. تا یک ساعت بعد فاطمه لباس را روی زمین می کشید و برایم می آورد و به جای عمه و حیاط می گفت باران و سرش را تکان می داد. منظورش را خوب می فهمیدم. یکی دو بار دیگر هم تا قبل از رفتنشان برای ساکت شدن از گریه اصرارش ، برای دیدن باران به حیاط رفتیم.   فاطمه  باران را دید  لمس کرد. با  اعتمادی که به من داشت حرف های مرا  شنید ، یقین کرد  و دل باخته  شد و دیگر هیچ چیز برایش معنا نداشت  نه عمه نه حیاط نه لباس همه را شرایطی می دید برای رسیدن به باران و تمام وجودش  در تلاش بود برای رسیدن به باران!  همه ما زیبایی های آفرینش خدا را می بینیم.  حرف هایش را از پیامبر و امامش می شنویم.  اما چرا یقین نداریم و عاشقش نمی شویم شاید چون گوش های ما گوش نیست و چشم هایمان چشم   و دل هایمان دل!  شاید هنوز عمه عمه است و لباس لباس و حیاط حیاط شاید هنوز زیبایی باران را لمس نکرده ایم. شاید هنوز باران ندیده ایم!

نظر از: مریم [عضو] 

سلام دوست عزیزم
خاطره ی جالبی بود
فقط یه سوال شماچراازهمه ی خاطره هات نتیجه گیری می کنید؟؟؟؟انگاریه جورکلیشه شده
یه بارم خاطره بی نتیجه گیری بنویسید.
برقرارباشیدوخداوندبرادرزادتون روحفظ کنه براتون
یاحق

پاسخ دادن:
سلام دوست عزیز و گرامی
ممنونم
چون خاطره و ویژگی های شخصی را آن هم در دهکده جهانی مطرح نمی کنم برای خاطرش اصلش نکتشه. خاطره بهانه است برای ملموستر شدن هدف.
نگران نباشید این کلیشه امروز و فردا تمام خواهد شد. و روال کاری- در صورت ادامه - به قبل برخواهد گشت با نتیجه گیری نهایی.
از این صداقت گفتار و نکته ارزشمند و حضور شما صمیمانه سپاسگزارم.
همچنین شما. از لطف شما سپاسگزارم
در پناه حق

1393/09/29 @ 00:45
نظر از: گفته ها و ناگفته های یک طلبه [عضو] 

زهره جان باید اسم پست هات را بزاری ماجراهای من و فاطمه(لبخند)….

پاسخ دادن:
سلام دوست عزیز
به موضوع پیشنهادی فکر می کنم.
از حضور ارزشمند شما سپاسگزارم
در پناه حق

1393/09/28 @ 23:55
نظر از: طاهر [عضو] 

سلام عزیزم؛دلم برا مطالب قشنگت تنگ شده بود؛ فاطمه جون دختر شما(یا دختر برادر) هم مثل دختر منه؛یعنی مطهره جون؟فکر کنم فاطمه جون 2 ساله باشن؟؟/

پاسخ دادن:
سلام مهربان!
لطف دارید. زیبایی از نگاه شماست!
دختر من؟!!!! انا عزب . برادر زادمه. معلومه اجمالی مرور کردید. در هر صورت از توجه شما متشکرم.
خدا مطهره جان برای شما حفظش کنه و شما را برای مطهره جان.
یک سال و تقریبا 4 ماه
از حضور پر مهر شما سپاسگزارم
در پناه حق.


الحاقیات:
  • 275325_gcs8cUuE.jpg -   ضمیمه یافت نشد!
1393/09/27 @ 23:47
نظر از: احمدي [عضو] 

سلام برشما
دوست عزیز نوشته زیبایی بود، خدا حفظش کن این کوچولو رو نوشتتون رو خواندنی تر کرده بود.
موفق باشید.
در پناه حق

پاسخ دادن:
سلااام دوست عزیز کبوتر حرم!
زیبایی از نگاه زیبا پسند شماست
سلامت باشید
از حضور پر مهر شما سپاسگزارم
در پناه حق

1393/09/27 @ 12:25


فرم در حال بارگذاری ...