منجیه

نوشته شده توسطصداقت...! 28ام خرداد, 1394

ماه رمضان سال گذشته ، گهر عمر با پست های روزانه «هر جزء : پیام زندگی»(1) با مخاطبین خود همراه بود. در ماه رمضان جاری به قید حیات و توفیق الهی ، قصد داریم با سی پست با نام «منجیه» به روز باشیم. امید است مفید واقع شود و با مطالعه دقیق پست ها مشوق ما باشید. انتخاب آیات و موضوع حاضر اتفاقی نیست.

(1) رجوع شود به پست های منتشر شده در موضوع «هو معدن الایمان و بحبوحته»

 

عظمت مهمانی !

نوشته شده توسطصداقت...! 27ام خرداد, 1394

پناه می برم به جلال و ذات گرامیت

اینکه بگذرد از من ماه رمضان یا برآید سپیده دم این شب بر من

و از برای تو در ذمه من پیگردی یا گناهی باقی ماند که بدان عذابم نمایی!

أَعُوذُ بِجَلالِ وَجْهِكَ الْكَرِيمِ

أَنْ يَنْقَضِيَ عَنِّي شَهْرُ رَمَضَانَ أَوْ يَطْلُعَ الْفَجْرُ مِنْ لَيْلَتِي هَذِهِ

وَ لَكَ قِبَلِي ذَنْبٌ أَوْ تَبِعَةٌ تُعَذِّبُنِي عَلَيْهِ.

مفاتیح الجنان/ شیخ عباس قمی/ ترجمه موسوی کلانتری/ ص 301/ اعمال  مشترکه  شب های ماه مبارک رمضان

حس ترکیبی!

نوشته شده توسطصداقت...! 27ام خرداد, 1394

از کلام مادر شرمنده شدم. حق با مادر بود بهانه می گرفتم آن هم در این سن و سال.  اما دلیل داشت.  اسفند روی آتش،  بهترین تعبیر از حال امروزم است. خسته، نگران، حس بی اثر بودن  تلاش ها و صبوری ها ی دیگرانی  برای خودخواهی و اشتباه گروهی دیگر .  زیر سوال رفتن کیفیت کار.  ثبت نام کنندگان و ورودی های جدید به راحتی تناقض کلام یک ماهه را با یک روزه باور نمی کردند.  بی نظمی و قول غیر صادق اثر ماندگاری در ذهن دارد. ضمن  فراهم نمودن شرایط در خواستی،  مربی  تعهد یک ماهه را فراموش و از همکاری  با  مرکز سر باز زد ه بود . مراجعه ثبت نام کنندگان همان و اعتراضات همان.   مسئول ثبت نام  با تلفن صحبت می کرد و  التماس:  ما به مردم قول داده ایم. یافتن مربی جایگزین در این فاصله زمانی سخت است. اینجا مرکز قرآنی است. بدنام شود به آبروی دین لطمه می خورد. چهل خانواده ذهنیت منفی نسبت به قشر  مذهبی پیدا می کنند. مربی مثل شما  در منطقه نداریم. تبلیغات و ثبت نام برای شما بوده است و … فایده ای نداشت. به این حرف ها توجهی نمی کرد.   شاید کاسه داغتر از آش باشم اما نمی شد بی تفاوت باشم. می شود عضو یک مجموعه بود و آبروی آن برایت مهم نباشد؟ حالا هر نقشی داشته باشی پر رنگ یا کمرنگ. خدا حواسش هست وصداقت ها را می بیند درست  اما ما وظیفه ای نداشتیم؟  بی قرار بودم. از هیچ چیز به اندازه بی مسئولیتی آن هم در راس امور اذیت نمی شوم. پناه بردم به گوشی. از صحبت   تلفنی با نازنین آرامتر شدم. وقتی گفت بعد از سه ماه هفته آینده به دیدارم می آید دلم  بیشتر تنگ  شد. عدد هفت عدد زیادی به نظر می رسید. هفـــــــــت روز. برای آرامتر شدن بعد از چند ماه  روبروی تلویزیون نشستم ،  شبکه ها را جابه جا کردم ببینم تماشا گشا یشی دارد یا نه.  خبر از آمدن غواصان شهید بود.  270 مسافر. بعد از بیست و هفت سال. چه شکوهی. بین جمعیت خوش آب و رنگ هایی هم دیده می شدند. بین مجموعه کثیر و حضور و این همه وفا، به چشم نمی آید اما بعضی چیزها کم آن  هم زیاد است. آرام نشدم اما آرزو کردم کاش هیچ مادر شهیدی در بین جمع نباشد. چون امروز فهمیدم  ترکیب حس  دوست داشتن، انتظار، دلتنگی،   دست رسی نداشتن به  عزیزت ، طلب  کلام و نگاهش، با طعمی از درک  بد قولی و بی مسئولیتی و بی تفاوتی به همه صبوری هایت  حس ترکیبی دردناکی است.   تحملش بسیار سخت بود بسیار سخت.

تاریخ عاشقی!

نوشته شده توسطصداقت...! 26ام خرداد, 1394

نصفِ تاريخ عاشقي، “آب” است
قصه هايي عميق و پراحساس
قصه هايي پر از فداكاري
قصه هايي عجيييب ،اما خاص:

قصه ي آبِ چشمه ي زمزم
زيرِ پاكوبه هاي اسماعيل
قصه ي نيل و حضرت موسي
قصه ي آن گذشتنِ حسّاس

قصه ي حفظِ حضرت يونس
توي بطن نهنگ، در دريا

يا كه نفرينِ نوحِ پيغمبر
بر سرِ مردمِ نمك نشناس
.

قصه ي ظهر روز عاشورا
بستنِ آب روي وارثِ آن
كربلا بود و يك حرم، تشنه
كربلا بود و حضرتِ عباس
.
.
.
بين افسانه هاي آب و جنون
قصه ي تازه اي اضافه شده:
قصه ي بيست و هفت ساله اي از
صدوهفتادو پنج تا غواص… .

شاعر: نفیسه سادات موسوی

نگاه به جنازه!

نوشته شده توسطصداقت...! 24ام خرداد, 1394

چهار عدد بودند. سفید سفید . بی حرکت. بی آزار. ولی اعتراف می کنم ترسیده بودم هر چند بی سر و صدا و بدون هر گونه علامت رسوا کننده . سال ها بود ازاین فاصله ندیده بودمشان. فاطمه از عمه شجاع تر بود و ترسی در رفتارش دیده نمی شد.  با کلمات نه چندان صحیح ولی واضح از نامشان  می پرسید. برایش گفتم مرغ . تازه از مرغداری آمده بودند. ضمن استفاده نادر خانواده از گوشت مرغ صرفا به دلیل تنوع غذایی  از مرغداری متعهدی خریداری شده بودند. به دلیل   یقین پدرم به ذبح غیر اسلامی بعضی اتباع خارجی ساکن و شاغل در اکثر مرغداری های  ایران، زنده مهمان ما بودند البته موقت. گوشه باغچه در هوای آزاد، زیرسایه  درخت سر سبزو سبزی های تازه جوانه زده بی حرکت نشسته بودند. تفاوت زیادی با مرغ هایی که سال های کودکی در خانه اقوام دیده بودم  داشتند. از گندمی که مادرم برایشان آورد  و سبزی های اطراف می ترسیدند. فقط در همان حالت خوابیده با  منقار  خاک  جلوی منقارشان را شخم نه چندان قابل قبولی می زدند و گاهی هم چند قطره ای آب می خوردند و می ایستادند.  از فاطمه سوال کردم مرغ ها چه می کنند؟  دهانش را باز کرد و نفس نفس زد. خندیدم متوجه  عادت نداشتن آنها به گر ما ی هوا و نفس نفس زدن هایشان نبودم. با خودم می گفتم درست میشود. مرغداری کجا و این فضای دلنشین کجا.  بعد از ظهر همان روز داخل حیاط  که رفتم از دور نگاهم به جسم بی حرکتی افتاد. جلوتر رفتم یکی از مرغ ها مرده بود. معلوم بود قدرت زیادی در مبارزه با عادت های چند ماهه خود نداشته است. کمتر از نصف روز دوام آورد. چقدر بد قضاوت کردم این هوا و فضای  دلنشین مشکلاتی هم داشت که تلخی اش به کامش بیشتر آمد آن هم تا حد مرگ. در فاصله انتقال جنازه توسط مادرم به کیسه زباله جداگانه با خیره شدن به جسم بی جان  این مردار به این فکر می کردم از لاشه مرغ بیچاره عبرت بگیرم که شاید خیلی از تلخی های دنیا در ظاهرزیبا نیست اما با دقت و نگاه عادلانه نعمتی بی نهایت از خالق بی نیاز است فقط باید کمی صبور بود ؛  یا نگران باشم برای نسل رفاه زده امروز و باور کنم این نسل قدرت رویارویی با مشکلات زمینه سازی ظهور و زمان ظهور که نه،  قدرت اداره ومبارزه با مشکلات و آینده سازی  کشور و امانت صدها هزار شهید را هم  ندارند.

نامه محبوب!

نوشته شده توسطصداقت...! 22ام خرداد, 1394

فرزندم!

با قرآن- این  بزرگ کتاب معرفت- آشنا شو، اگر چه با قرائت آن،

و راهی از آن به سوی محبوب باز کن و تصور نکن که

قرائت بدون معرفت اثری ندارد که این وسوسه شیطان است،

آخر این کتاب از طرف محبوب است برای تو و برای همه کس

و نامه محبوب محبوب است اگر چه عاشق و محب مفاد آن را نداند

و  با این انگیزه حب محبوب که کمال مطلوب است به سراغت آید و شاید دستت گیرد.

امام خمینی ره/ 8 /2/ 1361/ کتاب : قرآن کتاب هدایت از دیدگاه امام خمینی ره / چاپ ششم / ص 93


 
مداحی های محرم