باگ های اپیدمی کرونا ویروس!
نوشته شده توسطصداقت...! 30ام مهر, 1400وقتی خسته باشی و بخواهی دوک نخی در هم پیچیده را منظم کنی و برسی به سر نخ اصلی، بیش از آنکه حوصله ات سر برود، حرص می خوری. آن قدر که دلت می خواهد بالای سر دوک بنشینی و گریه کنی شاید کاربلدی پیدا شود و مرهمی باشد بر دل بی پناهت. وقتی به این نتیجه رسیدی که تنها باید پیش بروی و کسی کمک حالت نیست، دردت دو تا می شود. هم اوضاع دلت نامرتب است و هم حال دوک نخی که نیازش داری و گره از کارش باز نکنی، کارت پیش نمی رود. لعن به شیطان رجیم می فرستی و دست به کار می شوی. رد نخی را میگیری، میرسد به یک سر نخ. به خیالت خودش است، میکشی به این امید که گره باز شود، یکهو می بینی گره خورد بر گره و شد دوتا. می روی سراغ سر نخ بعدی؛ همین طور نخ های فرعی را می کشی، پاره می شود و به ظاهر تبدیل به سر نخ. سرنخ هایی که پی گرفتن آن گره ها را محکمتر می کند. بعد از تلاشی قابل توجه، تو می مانی و سرنخ هایی که سرنخ اصلی را مخفی تر می کند و انسان را از رسیدن به مقصود نا امید. درست مثل وضعیت کرونا.
گوش می سپاری به نخبگان و منابع معتبر. یکی می گوید استرس نقش مهمی در سیستم ایمنی دارد و کنترل آن در مقابله با بیماری و پیشگیری نقش موثری دارد؛ از آن طرف رسانه جمعی ثانیه به ثانیه مرگ و میرها را بر سر مردم می کوبد و به تصاویر خاکسپاری ها و بحران های رسیده از آن طرف آب هم رحم نمی کند؛ هشدار می دهد برای پیک های جدید. یکی نمی تواند داروی موثر و ثبت شده خود را معرفی کند؛ یکی سعی می کند مردم ندانند چه عوارضی برای واکسنی که مجوز اضطراری گرفته ثبت شده است. یکی همه توانش را به کار می گیرد که با مواد و روش رسیده از دولت هایی که نمی شود به آنها خوش بین بود واکسن وطنی بسازد. یکی همه همت خود را به کار گرفته کسی در واکسیناسیون از قلم نیفتد، یکی تلاش می کند واردات چند برابر شود که در حق کسی اجحاف نشود. یکی کوچک و بزرگ را می کشاند به فضای سایبر «ول» که از زندگی عقب نمانند، یکی از تعطیلی ها و شاغل درجه ۲ و ۳ و … بودن، دستمال به سر بسته که برای قسط های عقب مانده چه خاکی بر سر کند. یکی بار سفر بسته که تعطیلات نطلبیده با حقوق را،کنار آب و در جاده شمال خوش بگذراند. یکی مردم را متهم به توهم می کند که میکروچیپ چه صیغه ای بود؛ آن یکی می گوید وجود ذرات فلزی که، مشخص نیست در واکسن چه نقشی دارد، قطعی است، فقط شرایط بحرانی تر از این بود که بخواهیم به این مسائل پیش پا افتاده بها دهیم! یکی در این مانده که با این سطح از علم و امکان کریستالیزیشن ذرات ۹ نانومتری حتی در ایران چرا از این ویروس محجوب ۱۲۰ تا ۵۰۰ نانومتری مثل دخترهای ۱۴ ساله دهه شصتی عکسی منتشر نشده و هنوز به آنچه از دانستن ویژگی هایش ترسیم کرده اند، راضی شده اند. یکی همه زورش را میزند که بفهماند درست است که واکسن زده اید ولی این به معنای ایمنی کامل نیست؛ آمار مرگ و میر و ابتلا هم که کمتر نشده؛ از جایی هم که مردم جدید وارد کشور نشده است، خدا پدر آن را بیامرزد که گفت دقیقا الان این واکسیناسیون است؟!!! یکی تصمیم میگیرد چند میلیون دانش آموز زیر ۱۸ سال را برای مرگ و میر کمتر از دوصد نفر در طول ۱۸ ماه شیوع بیماری آن هم صد در صد دارای بیماری زمینه ای؛ با در نظر گرفتن این سابقه درخشان واکسیناسیون، واکسینه کند. این وسط امتیاز ما این است که بهایی به حرف های بی اساس سراسر وب و پیام رسان ها نمی دهیم و الادر جهل مرکب غرق می شدیم.
کاش همه داستان همین بود. برخی ها معرفتشان به ولایت فقیه رد کردن و خلاف سخن او رفتار کردن است و برخی فهمشان در حد توجه و توقف در یک جمله و یک عمل. الگو بودن یک حرف است و حجت بودن حرف دوم. ما که از خودشان شنیدیم ملاک نتیجه پژوهش است، حالا چرا واکسن زده های مذهبی واکسن نزده ها را تکفیر می کنند و ضد ولایت فقیه می خوانند بماند. یعنی نشنیدند که ایشان گفتند به من خیلی اصرار کردند. نشنیدند واکسن عمومی نه اجباری؟ نشنیدند به آمریکا و انگلیس و حتی فرانسه اعتمادی نیست؟ آیا این حرف به معنای این بود که روی شیشه واکسن ننوشته باشد «مید این اَمِریکا» یا ذات آن مد نظر بود؟ اصلا سازمان جهانی بهداشت و دبلیوها توسط چه کسی اداره می شود؟ ادامه پروتکلی که بیست ماه خطای خود را اثبات کرده عاقلانه است؟ چطور در همه چیز به حرف متخصصین گوش می دهند در این مساله به حرف برخی ها و دهان برخی را قفل زده اند؟ شاید ریشه اصلی این تناقض ها همان بلد نبودن تصمیم گیری در لحظه است. این ویروس از کجا آمد؟صاحب شر را چه به دستورالعمل برای درمان جهانی و کنترل؟ کسی نپرسید این واقعا یک اپیدمی بود یا چیز دیگری شبیه جنگ بیولوژیک و احتمال دیگر؟! حداقل نباید احتمالات مختلف سنجیده می شد و براساس احتمال قوی تر، تصمیم گیری می شد و عملیاتی سازی؟ نمی دانم چرا این فضای غبار آلود مرا یاد واژه نا مبارک ” فتنه” می اندازد. خدا نکند که مردمان خواب زیر چکمه دشمن بیدار شوند!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ صداقت…!
فرم در حال بارگذاری ...
آرامشم تویی!
نوشته شده توسطصداقت...! 13ام دی, 1399از وقتی برایم ثابت شد فضای مجازی فعلی همدست ترور سردار سلیمانی و همراهانش است؛ و غریب است با مکتب ژنرالِ محبوبِ مقاومت، عزم را جزم کردم و اضافه بر اینکه عضو هیچ پیام رسان غیر ایرانی نبودم و نیستم، یکباره از فعالیت های غیر ضروری که روش های دیگری برای انجامش بود، از این فضا دل بریدم. اوقات فراغت حاصل از کنترل استفاده از این فضا، عاملی شده که سر و کارم با کتاب شهدا بیفتد و عجین شوم با زندگینامه هایشان. گاهی روزی یک کتاب و گاهی ماهی یک صفحه رزقم می شود. هر چه بیشتر در این اوراق آدم های آسمانی غرق می شوم از وجود خودم خجالت زده تر می شوم.
گاهی کتاب شهدای دفاع مقدس روزی ام می شود و گاهی مدافعان حرم. بعد از « ابراهیم » و«پسرک فلافل فروش» و «عقیق» و «پرواز تا بینهایت» و «ای کاش برگردی» و «خداحافظ سالار» حالا رسیده ام به «اسم تو مصطفاست». می شود گفت این یکی با بقیه فرق دارد. شبیه رمان های عاشقانه است. از آشنایی و ازدواج تا شهادت، آن هم از زبان کسی که خودش یکی از دو رکن رخدادهاست. دو تا جوان دهه شصتی از نسل سوخته. هر چه جلوتر می روم زبان دلم گویاتر می شود؛ « اینها تا کجاها رفته اند و من تازه رسیده ام به خواندن آنچه آنها به عرصه عمل آورده اند. چقدر غافلم!؟». می رفت نیمه اول کتاب تمام شود، قبطه گریبانگیرم شده بود، نیمه دوم را که شروع کردم و جلوتر رفتم، زود ادعایم را پس گرفتم؛ “ببین، شهید صدر زاده الان شهید صدر زاده بودنش معلوم شده است، امثال ما کجا و تصمیم سمیه؟” جوانکی بیکار، سربازی نرفته بدون منزل و ماشین و تحصیلات و … خلاصه بدون همه ملاک های ورد زبان مشاوران امروزی که تعیین کفویت به عهده آنها سپرده شده است. تازه این شروع ماجراست، اوایل زندگی مشترک و چندین نوبت غیبت حتی ۷۵ روزه به مقصد سوریه و بدون خبر! یک روز سر از آشپزخانه زیر زمین حرم بی بی رقیه در می آورد و یک روز لشکر فاطمیون. یک روز آموزش می بیند و غایب است و یک روز فرمانده است و در کنار دیگران. یک روز بازار یاب برنج شمال است و یک روز بیرون شهر بدون وسیله رفت و آمد گاوداری میکند. یکجا کل ماه رمضان روحانی مسجد و زن و بچه اش در خانه یک خوابه آنها مهمان می شوند و یک روز بی مقدمه راهی مشهد است برای رفتن و سر زدن به خانه شهدا. مجروح شدن ها و کشیک های شبانه و سیسمونی خریدن برای کارگر افغانستانی گاوداری و اجاره نشینی و بارداری و زایمان بدون حضور همسر و… هم قسمت دیگری از واقعیت ها و باز عاشقانه زندگی کردن و کم نیاوردن. عاشقانگی با این همه مشکلات روح بزرگ و خدا باوری می خواهد. صبر حقیقی می خواهد. از این عجیب تر اینکه یک چیز مشترکی بین این سطرها و برخی دیگر از کتاب ها بویژه داستان زندگی شهید بابایی و شهید همدانی یافته ام که هضمش از این هم بسی سخت تر بود. روز و شب شدن ها و نرفتن ها و دیر تر پریدن با بال های شهادت، گره خورده است به آماده شدن همسر شهید! خیلی جاها شهید با حضور و نرفتن هایش، با حرف ها و هدیه ها و رفتارهایش همسرش را تمرین می دهد و کمک می کند که پرواز او را بپذیرد. عجب عاشقانه های عجیبی! همسر شهید بودن چقدر جوهر می خواهد!! اینجاها را فقط می شود اینگونه هضم کرد که زندگی هایشان از زندگی دو همسر شهید الگو گرفته است. همان دو همسری که هر دو شهیدند. یکی باید بماند و یکی باید برود. آنجا هم ساده زیستی و بچه داری هست. نبودن های طولانی همسر و نداشتن ها و مشکلات مختلف، هست. اینجا هم بانویی آسمانی از سران و بزرگان عرب و مال و منال و شهرت و جاه و مقامشان رد شد و فقط خدا را دید و با مردی همراه شد که حقیقتا جلوه الهی بود. حتی اینجا دیدن دست های بسته حیدر دارد. گره خوردن نگاه با چشم های پرسشگر کودکان نگران دارد. شاهد غربت و بی کسی همسر بودن بین دوست و آشنا دارد و خانه به خانه رفتن و اذیت شدن ها دارد و پای هم ماندن. اما کمی هم متفاوت است. اینجا فاطمه علیها سلام تاب دوری سپهسالارش را ندارد و اوست که باید امیر مومنان را آماده کند برای نبودنش. و دنیا فقط یکجا دید که شهیدی غریب، کنار جسم بی جان شهیده اش عاشقانه سرود: « بِمَنِ الْعَزَاءُ يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ كُنْتُ بِكِ أَتَعَزَّى فَفِيمَ الْعَزَاءُ مِنْ بَعْدِك؟ » (1 و2)؛ با چه کسی آرامش یابم ای دختر محمد؟ من به وسیله تو تسکین مییافتم (بر مصیبت و اندوه صبر می کردم)؛ بعد از تو با چه کسی تسکین یابم (بر صبر و مصیبت صبر کنم) “
نوشته شده توسط: صداقت/ 13 دی 1399
(1 ) اربلى، على بن عيسى، كشف الغمة في معرفة الأئمة (ط - القديمة)، ج1 بنى هاشمى - تبريز، چاپ: اول، 1381ق. ص501
(2) مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى، بحار الأنوارالجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار (ط - بيروت)، ج43، دار إحياء التراث العربي - بيروت، چاپ: دوم، 1403 ق. ص: 187
فرم در حال بارگذاری ...
ترامپ در سروش!
نوشته شده توسطصداقت...! 29ام مهر, 1399قبل از آنکه عاشورا و وقایع کربلا را در کتاب ها بخوانم، ذهنیتم از منبرها و حرف های بزرگترها شکل گرفته بود. هنوز مدرسه نمی رفتم برخی مقتل ها را از طریق تعزیه خوانی از بَر بودم. با همه عظمت این واقعه آنچه برایم هضم ناشدنی بود، رعایت آداب اسلامی در هر دو سپاه کربلا بود. دو سوی میدان هم حافظ قرآن بود و هم نماز خوان و هم جهادگر و اهل نماز شب. اصلا دو جبهه مسلمان بودند و آشناهای دیرینه. از ظهور اسلام این قدر زمان نگذشته بود که کسی خاندان و فرزندان آل رسول را از یاد برده باشد. روبرویشان بودند و نمی دیدند. ویژگی های مشترک اینگونه ای را مقاتل هم نوشته بودند. با خواندن از کتابها در جوانی هم، هضم واقعه برایم ساده نبود: «مگر می شود کسی این قدر گیج باشد که وقایعی که مثل روز روشن است نه، می بیند ولی رفتارش را مطابقت ندهد!. چه قدرتی دارد این ذهن و باور انسان که از برخی مشترکات دو گونه رفتار متضاد بروز می دهد».
گذشت و گذشت تا روزگاری رسید که باورم شد، برخی چیزها ممکن است که هیچ؛ ساده است و فراگیر. چشم بچرخانی خیلی جاها می شود مصداق این واقعه هضم ناشدنی را با چشم دید. اگر امروز به دانش پژوه هایم بگویم: «دیشب ترامپ از طریق سروش یا ایتا پیامی فرستاده برای یکی از معاونین خودش، یا اینکه هر موقع حرفی داشته با مردم کشورش و یا همسر و فرزندش با روبیکا و گپ و بله، ارتباط می گیرد، بعد از آنکه یک دل سیر به من بخندند؛ اعتبار علمی ام برای همیشه از ذهن هایشان پر می کشد» غافل از اینکه خودشان دقیقا در حال انجام این کار هستند. شنیدنش را به سخره می گیرند و در عمل همانگونه رفتار می کنند!.
برخی ها از گپ زدن با دوست و همسر وفرزند وآشنا از طریق شبکه های خارجی حس «عزت نفس» و روشنفکر و به روز بودن دارند. به کارشان افتخار می کنند. برخی ها فکر می کنند با پست گذاشتن در شبکه های اجتماعی دشمن، دارند حرف هایشان را به گوش مردم دنیا می رسانند. تعجب آورتر اینکه خیلی کارهای اداری و اسناد و آموزش ها و … از این طریق انجام می شود. مضحکتر اینکه برخی فکر می کنند با ایجاد صفحه و کانال و گروه و کشاندن جوانان محله به آن، مصداق افسران نرمی هستند که فرهنگ اسلامی را بر چیزی که ذات فرهنگش را از تفکر یهود گرفته، حاکم می کنند. اینها یا نمی دانند در زمین دشمن بازی کردن برد و باختش به نفع دشمن است یا هنوز نمی فهمند هوشمند بودن محیط و «فیلترینگ حبابی» یعنی چه. اصلا اسلام و خدا وشرع وقانون به کنار، با چه منطقی مسئولین و مردم ما برای ارتباط با خودی از ابزار غیر ایرانی استفاده می کنند، آن هم وقتی مشابه ایرانی دارد! آنها که به گمانشان کار مفید راه انداخته اند و از اسلام دفاع می کنند، یک سوال دارم: « بچه ها و آینده سازان ما فرهنگ این شبکه ها را گرفتند یا سازندگان آن مسلمان شدند!» یهود دشمن قسم خورده ماست(1). شاید لازم باشد نگاهی به رفتار و باورهایمان بیندازیم و فکری به حال خودمان کنیم که برادر جنگ، بیداری و هوشیاری است و هر آنکس که به خواب رود، دشمن او نخواهد خوابید!(2)
نوشته شده توسط مدیر وبلاگ گهر عمر/ مهر 1399
———————————————
(1)لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُوا…
طبعاً سرسختترين مردم را در دشمنى نسبت به اهل ايمان، يهوديان و مشركان خواهى يافت…. (مائده /82)
2) وَ إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ وَ مَنْ نَامَ لَمْ يُنَمْ عَنْهُ.)برادر جنگ، بیداری و هوشیاری است و هر آنکس که به خواب رود، دشمن او نخواهد خوابید! (نهج البلاغه. ترجمه محمد دشتی. نامه 62، بند آخر)
فرم در حال بارگذاری ...
آیا شبکه ملی اطلاعات لازم است؟
نوشته شده توسطصداقت...! 19ام مهر, 1399برخی ها تصورشان این است که شبکه ملی اطلاعات، یک اینترنت دیگری است که باید همه این تجهیزات فعلی را قیچی کنیم و بعد وصل شویم به آن اینترنت جدید. این تصور خام باعث می شود که در ضرورت هایی که اینترنت سراسری قطع می شود، اینترانت را همان راه اندازی اینترنت ایرانی تلقی کنند و سرعت پایین آن را مانع بدانند و بگویند «اینترنت ایرانی بدرد نمی خورد. ما نمی خواهیم». در حالی که اینترنت یعنی مجموع آپلو د و دانلود.
وقتی شما یک کلیپ 10 مگا بایتی می فرستید برای دوستتان و به عبارتی آپلود می کنید و او دانلود می کند، با هم مجموع 20 مگا بایت اینترنت تولید کرده اید. در حال حاضر ارتباط شما و دوستتان که در یک کشور و چه بسا یک شهر هستید، در ارسال و دریافت این کلیپ، با گذر از حداقل 16 نقطه برای رفت و 16 نقطه برای برگشت، اتفاق می افتد که از 16 نقطه 11 مورد آن خارج ایران است. همه هزینه های این ارتباط گران از جیب شما پرداخت می شود هیچ، تا حدی چند برابر است. چون واسطه های ایجاد این ارتباط، هزینه این دلالی را هم از جیب شما حساب می کنند. در واقع استفاده شما در آمد زایی آنهاست و اسمش خدمات! هر چه راه طولانی تر و استفاده بیشتر و سرعت کمتر، به نفع آنهاست. از پیامرسان های آمریکایی فیلتر شده استفاده کنیم که چه بهتر!
شبکه ملی اطلاعات حرف حسابش این است؛ کوتاهترین راه و بالاترین سرعت و به تبع کمترین هزینه و امن ترین ارتباط. در این شبکه، ارتباط از طریق نقاطی در داخل کشور برقرار می شود. به عبارت فنی تر از طریق کلود ها یا همان ابرهای اطلاعاتی داخل کشور. البته شبکه ملی اطلاعات در هر چهار محور فضای مجازی «کاربر»، «محتوا»، «خدمات» و «بستر» مطرح است و مخصوص محور «بستر» نیست.
راه اندازی شبکه ملی اطلاعات، ربان بریدن و … ندارد. نشانه دارد. نشانه راه اندازی شبکه ملی اطلاعات دسترسی مردم به اینترنت «اساس» است. یعنی امن، سالم، ارزان و سریع. در حال حاضر هیچ کدام از این موارد وجود ندارد برعکس روز به روز از این شاخصه ها فاصله می گیرد. ناگفته نماند که کارشناسان پیش بینی کرده اند، با ایجاد شبکه ملی اطلاعات، اشتغال زایی بیش از 6 میلیون نفر فراهم می شود. «شبکه ملی اطلاعات » حق ماست و تاکنون راه اندازی نشده است و هزینه نا امنی، گرانی و نا سالم بودن اینترنت فعلی را ما و عزیزانمان پرداخت می کنیم.
بازنویسی مطالب دوره مدیریت فضای مجازی/ استاد دوره: استاد مومن نسب/نوشته شده توسط مدیر وبلاگ گهر عمر
فرم در حال بارگذاری ...
کاش برگردی!
نوشته شده توسطصداقت...! 17ام مهر, 1399ویژگی خاص این کتاب این است که شهید آن دهه شصتی است والگوی بسیار مناسبی برای دهه شصتی ها که از آنها به نسل سوخته یاد می کنند! سال شهادت، همین 94 و 95 است. و مهمتر اینکه راوی داستان مادر شهید است. گزیده هایی از زمان تولد تا شهادت، ویژگی ها به نظر معمولی است؛ دوست خوب، مال حلال، مادر عفیف، رابطه با مسجد، همسرداری اسلامی، ساده زیستی و … در واقع شهید شیری خیلی از چیزهایی که همه می دانند را عمل می کند. گذشته از خود شهید، ویژگی های مادر شهید، پدر شهید و همسر شهید که در بین خاطرات به چشم می خورد حائز اهمیت است. جامعه ما تشنه چنین مادران و پدران و همسرانی است. کتابی خواندنی با قلمی روان که مطالعه آن را به شما پیشنهاد می کنیم. در متن این کتاب می شود لمس کرد، شهدا شهید زندگی کرده اند و شهید رفته اند!
معرفی و ارزیابی توسط: مدیر وبلاگ گهر عمر
فرم در حال بارگذاری ...
سید مرتضی!
نوشته شده توسطصداقت...! 16ام مهر, 1399حس عجیبی داشتم. چیزی شبیه پیچیدن بوی عشق در فضا. مطمئن بودم هیچ کس، بویی که من با وجودم لمس می کردم را درک نکرد. در هیاهوی جمعیت، گم شدم در خاطرات این عطر دلنشین. سید مرتضی را از بچگی می شناختم. توی آن کوچه باریکه های کاهگلی شهر، کنار خانه پدربزرگ، عمارتی قدیمی و بزرگ خودنمایی می کرد که سکونت گاه سید مرتضی بود. همین که سایه اش توی کوچه می افتاد فرار می کردیم. مردی بلند قامت و میانه اندام. موهای ژولیده و سبیل بزرگ ترسناکش. لباس های نا معمول؛ سیگاری که همیشه گوشه لبش بود؛ ارتباط نگرفتن ها؛ خوابیدن روی طاقچه های حسینیه قدیمی شهر؛ دستمالی که دور گردنش بود و سرفه های 6 ریشتری، از او برای ما یک لولوی ترسناک ساخته بود. بزرگتر هایی هم که ما را از او بر حذر می داشتند کم نبودند. پشت سر سید مرتضی حرف کم نبود. توی مسیر مدرسه اگر گذرمان به او می افتاد فرار کردن همان و کابوس دیدن های چند ماه همان. این لولو، همان لولو بود تا اینکه آن شب رفتیم خانه اش. به ذهنم خطور نمی کرد بابا با آن همه تعصبش من را همراه خودش ببرد خانه سید مرتضی. با خودم می گفتم حتما خوش نداشته در این دل شب، توی کوچه منتظرش بمانم.
قلبم به شماره افتاده بود. انگار همان دختر بچه دبستانی بودم. همان قدر می ترسیدم. بابا بدون هیچ دلهره ای کلون در چوبی را کوبید و در را هل داد و گفت بیا داخل و سید مرتضی را صدا کرد. تمام کنجکاوی های کودکانه ام یک جا پاسخ داده شده بود. عجب جایی است! هیچ شباهتی به تصویر سازی های ذهنی کودکی هایم نداشت.
سلام
قلم خوبی دارید
فرم در حال بارگذاری ...