ملامتگو چه دريابد !
نوشته شده توسطصداقت...!هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني
كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني
ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني
دريغا عيش شبگيري كه در خواب سحر بگذشت
نداني قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در ماني
ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست
بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني
عجب دیداری!
نوشته شده توسطصداقت...! 20ام اسفند, 1392درست یادم نیست یک سال پیش بود یا بیشتر. وقتی دوستم طاهره گفت که همراه او می روم یا نه حس عجیبی داشتم. از طرفی سال ها بود دلم می خواست شرایطی پیش آید و از این همسایگان نادیده حالی بپرسم اما از طرفی هم نمی دانستم با حضور در آن محل می توانم برخورد مناسبی داشته باشم یا نه. بالاخره تصمیم گرفتم که همراه او بروم. راهش تا منزل ما 5- 6 دقیقه آن هم پیاده بیشتر نیست. اما این اولین بار بود که به آنجا رفتم و البته هنوزآخرین بار. همراه من و طاهره دو نفر دیگر از دوستان هم آمدند. هر چه نزدیکتر می شدیم حس غریب تری به من دست می داد. وقتی زنگ را به صدا در آورم قبل از اینکه کسی بپرسد کیست بعد از شنیده شدن صدای دویدنی، در باز شد و پسر بچه ای با چهره خندان جلو ما ظاهر شد و سلام کرد ما هم به او سلام کردیم و با اجازه خاله ها وارد شدیم قبلا هماهنگ کرده بودیم. بعد از گذشت از حیاط وارد ساختمان شدیم. پسر بچه ها مشغول نوشتن تکلیف های خود بودند و خاله به آنها کمک می کرد برای نوشتن. ده نفری بیشتر نبودند اما از پیش دبستانی تا آخر دوران ابتدایی. خیلی از ما استقبال شد هم از جانب خاله ها و هم بچه ها. من که برقرای ارتباطم با کودکان ضعیف است مانده بودم خدایا چه بگویم که نه فکر کنند برای ترحم آمده اند و نه فخر فروشی و دلسرد شدنشان. چه ظرافتی می خواست برخورد با این کودکان بی سرپرست و چه واژه غمگین و اسف باری است برای جامعه شیعه. هیچ کدام از این کودکان هم شهری ما نیستند ولی تماما از استان ما! یک خاله برای پاسخ گویی کم بود خاله که هم شهری ما بود از آن ها خواست به ما رجوع کنند نه می دانم چه شد که امید دفتر مشقش را آورد برای من. کلاس اول است چ خط زیبایی منظم و تمیز و البته باهوش. به محض اینکه یک بار برایش گفتم تا آخر جمع ها را 8 تا 8 تا ادامه داد. یکی دو تا را قبلا اشتباه کرده بود البته نه در جمع ، به جای 8 با 9 جمع کرده بود. وقتی می خواست پاک کند و دوباره بنویسد پاکنش کشید روی دفتر و نامرغوبیش تما مشقش را سیاه کرد. دلم گرفت! وقتی می خواستند خواسته شان را بگویند باید می گفتند خاله اجازه آب می خواهم و … چقدر سخت است نتوانی به جز خاله هیچ ارتباط خویشاوندی داشته باشی. چقدر سخت است وسایلت را دیگران تهیه کنند همه مشابه و نشانی که شما یک وجه مشترک دارید بی سرپرست. چقدر سخت است اردو بروی ندانی برای چه کسی سوغاتی بخری. چقدر سخت است دلتنگ شوی ولی آغوشی نداشته باشی. چقدر سخت است برایت دیدار آمدن امثال من شادی آور باشد. چقدر سخت است ندانی وقتی کلاس پنج رسیدی باید از این دوستانی که تازه به آن ها انس گرفته ای جدا شوی و به مرکز بزرگترها بروی و ندانی کجا می روی. چقدر سخت است با یکی از این ها نسازی باید حداقل 5 سال تحملش کنی و … خلاصه روز خوبی نبود ولی پر بود از حس قدر دانی و نعمت هایی که تکرارش برایمان عادت است. بعد از آن روز گاهی ساعت تعطیلیم که با تعطیلی مدرسه نزدیک خانه مان یکی می شد پس بچه ها به من سلام می کردند و من شرمنده می شدم. بارها امید را دیدم اما نمی توانستم برخورد عاطفی با او داشته باشم چون استعدادش را شناخته بودم شاید رنجیده خاطر می شد. وقتی پدرم نگاهش به کودکان می افتد مخصوصا شیر خواره ها اولین تبریکی که به پدر و مادرشان می گوید و یادم است 6 ماه پیش به برادرم و همسرش و فاطمه که در آغوش گرفته بود گفت: ان شاء الله خدا با پدر و مادر بزرگش کند. همیشه به پدرم اعتراض می کردم که شاید ناراحت شوند ولی از آن روز حتی یک بار هم اعتراض نکردم چون فهمیدم عجب کلام مغز داریست این تکیه کلام بابا. بابایی که خودش 6 سالگی یتیم شده است معنای این حرف را خوب می فهمد و قدر نعمت خانواده را. یتیمان را باور کنیم و بفهمیم کمک به آنان فقط تامین مخارج زندگی نیست آن ها همیار و محبت می خواهند مخصوصا آن ها که نه پدر دارند نه مادر و نه هیچ وابستگان دیگر!
دفتر خاطرات/ 1392/12/20
پدر مهربان!
نوشته شده توسطصداقت...! 20ام اسفند, 1392قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم
کُن لِلیَتیمِ کَالاَبِ الرَّحیمِ
وَ اعلَم اَنَّکَ تَزرَعُ کَذلِکَ تَحصُدُ
برای یتیمان همچنان پدری مهربان باش و
بدان همانطور که کشت می کنی درو خواهی کرد.
بحارالانوار،173/77 به نقل از چهل حدیث معاشرت/ محمود شریفی
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجتست!
نوشته شده توسطصداقت...! 20ام اسفند, 1392ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجتست!
***
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجتست!
خدا قوت!
نوشته شده توسطصداقت...! 19ام اسفند, 1392درست یادم نیست از چه زمانی شروع کرده ام به نشستن سر کلاس اساتید و بهره بردن. خیلی به این کار علاقه دارم. اما از اول ابتدایی حساب کنیم فکر کنم بیست یک سال دو سالی می شود. اما این دو روز می فهمم سر کلاس نشستن وامدار چه نعمت هایی از خدا ست که اصلا به آن ها فکر نکرده ایم. نمی دانم این سرفه از کجا پیدا یش شده بعضی می گویند حساسیت است بعضی می گویند سرما خوردگی، ولی من می گویم یک تذکر نعمت است. سر کلاس نشستن خیال راحت می خواهد، سلامتی می خواهد، حافظه می خواهد، علاقه کلاس آمدن می خواهد، فرصت سر کلاس نشستن می خواهد، قدرت یادگیری می خواهد، بینایی می خواهد، شنوایی می خواهد، استاد می خواهد، معمای حل شده می خواهد که بشنوی و بهره ببری، تاکسی می خواهد و پولی که با آن سر کلاس حاضر شوی، مشوق می خواهد، پشتیبان، محبت دیگران به تو که با کینه و دشمنی جمعی نمی توانند کنار هم بنشینند، قدرت نشستن می خواهد، امنیت می خواهد، وجود چنین فضاهایی می خواهد، اصلا وجود می خواهد، و هزار ها نعمت دیگر و از همه مهمتر خدای رب العالمین می خواهد و صاحب نعمت ! همه اش فراهم است جز صدای سرفه ای که گهگاهی نه خودت، شاید بقیه را هم اذیت کند و تو مجبوری کلاس را ترک کنی؟!! آن هم کلاس تفسیر. خیلی به این کلاس علاقه دارم. استادش هم استاد قابل و قدری هستند نویسنده، اهل تحقیق و امام جمعه و … امروز تفسیر سوره نور داشتیم یادم است استاد به توضیح این آیه رسیدند که
«و انکحوا الایامی منکم و اصالحین من عبادکم و امائکم» دو نکته ای که گفتند اولش این بود که صالحین یعنی نه صالحین یعنی کسانی که صلاحیت ازدواج دارند و دوم اینکه جامعه نباید نسبت به افراد مجرد بی تفاوت باشد و این یک مسئولیت بزرگ است کم کم سرفه امان را می برید ولی کنترلش کردم و به فکر رفتم «بی تفاوت نبودن اجتماع نسبت به ازدواج افرادی که شایستگی ازدواج دارند؟!» حرف مبهمی است تا به حال عکس العمل خاصی ندیده ام بعد گفتم بگذار به عنوان یک فرد اجتماع کوشش و فعالیت های خود در حل این مشکل را شماره کنم ببینم به اندازه یک میلیونیم این نعمت هایی که با آن سر کلاس نشسته ام و این نکته را یاد گرفته ام هست یا نه دیدم
بعضی هامان بدون در نظر گرفتن شرایط بعضی اجتماعات کوچک آن قدر چون و چرا و اما و اگر در انتخاب کردیم که تکیه جوان ها را بردیم به سمت مطالعه و کتاب و آشنایی قبل از ازدواج و توکل(به معنای واقعی یعنی همراه تلاش) را ناخواسته از آن ها ربودیم و بهترین راه حلی که جلوی پایشان گذاشتیم مجرد زیستی بود. بعضی هامان ازدواج را اصل زندگی معرفی کردیم و ابزار بودنش برای کمال فراموش شد و بعضی ها را مجبور کردیم به ازدواج نادرست تن دهند. بعضی هامان مجرد های سن و سال دار را سرزنش کردیم تا دیگران را ترغیب کنیم به ازدواج، بعضی هامان به بهانه واسطه گری در ازدواج لیست دختران بیچاره را تهیه کردیم و از حرمتشان به دلیل تاکید روی تعدادشان نه عفت و پاکیشان کاستیم، بعضی هامان به بهانه آبروداری جهزیه هایی برای دخترانمان تهیه کردیم که نیمی از اجتماع را توان آن نیست و دخترانی را به دلیل نداشتن مشابه نیمی از این جهیزیه و رعایت انصاف و شرمنده نکردن خانواده خانه نشین کردیم، بعضی هامان مهریه ها را اجرا گذاشتیم و پسرها را به این نتیجه رساندیم که ازدواج وسیله ای است برای در آمد، بعضی هامان گفتیم انسان قابل کسی است که شغل دولتی داشته باشد و با بی احترامی به بعضی درآمدهای حلال جوانان را دل سرد کردیم، بعضی هامان شکست در زندگی را پایان زندگی اعلام کردیم و با ترسو تربیت کردن فرزندان راه مجرد زیستی برای شکست احتمالی به او پیشنهاد کردیم. بعضی هامان به داشته هایمان از جمله همسر تفاخر کردیم و زمینه کینه و تفرقه و دل شکستگی ها را زیاد کردیم، بعضی هامان مد و بی حجابی را به بهانه زیبا و با سلیقه بودن برای در معرض ازدواج قرار گرفتن رواج دادیم و ارزش ها را تبدیل کردیم به ضد ارزش و دختران ارزشمند فراموش شدند، بعضی هامان شایعه کردیم به دیو دو سر بودن دختران چادری و مذهبی و اجتماع را بردیم به سمت تربیت نسل آینده ای بدبین به مذهب، بعضی هامان بدون استثنا گفتیم جنس خوب روی زمین نمی ماند! بعضی هامان سنگ انداختیم جلوی پای جوانان و آنچه را خودمان 50 سال برای به دست آوردنش تلاش کرده بودیم یک شبه از آن ها خواستیم و وادارشان کردیم به رزق حرام ولی به قول خودشان فراوان. بعضی هامان با تاکید بر حق یک طرفه و و زیر سوال بردن گذشت و کمک به استحکام زندگی ها کمک کردیم به پاشیدن زندگی ها، بعضی هامان یادمان رفت اسلام دین حق است اما نه منهای، بعضی هامان برای کسب درآمد تعهد را کنار گذاشتیم و سیگار و مواد مخدر دادیم دست جوانان بی پناه تا صلاحیت ازدواج نداشته باشند، بعضی هامان با به به و چه چه از غرب فمنیستی را رواج دادیم و زنانمان را به مرد شدن سوق دادیم. بعضی هامان تحصیل را نشان آدمیت دانستیم و نقش خانواده را که شاید تحصیل خاصی نداشتند کمرنگ کردیم، بعضی هامان به بهانه اینکه اگر واسطه گری کنم و شکست خوردند آتشش دامنم را می گیرد جایی که کاری از دستمان بر می آمد را دریغ کردیم و بعضی هامان …. و خیلی هامان هم فقط حرف زدیم و مرد حرفیم نه عمل و کاری پیش نرفت و در یک کلام خیلی هامان ادعای با خدا بودن کردیم و خدا را فراموش کردیم. خدا قوت
دفتر خاطرات 1392/12/19
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد!
نوشته شده توسطصداقت...! 19ام اسفند, 1392ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ بروکه پای تو بست!
بر تو باد ارزانی!
نوشته شده توسطصداقت...! 18ام اسفند, 1392ما ز دوست غیر از دوست مقصدی نمی خواهیم
برو جنت ای زاهد بر تو باد ارزانی!