ملامتگو چه دريابد !

نوشته شده توسطصداقت...!

هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني

كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق

نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني

دريغا عيش  شبگيري كه در خواب سحر بگذشت

نداني  قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در   ماني

ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست

بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني



بانوی شریف با نوان دو جهان!

نوشته شده توسطصداقت...! 21ام فروردین, 1394

نور دل و دیده  پیغمبر زهراست

ام الحسنین و کفو حیدر زهراست

آن خیر کثیر را که از فرط کامل

ایزد ستود و خواند کوثر زهراست

ای عصمت حق بنت رسول ادرکنی

ای مات جلال تو عقول ادرکنی

ام النجباء شفیعه روز جزاء

یا حضرت زهرای بتول ادرکنی

خورشید آفرینش/ سید محمد رضا طباطبایی نسب/ صص 259 و 261


هدیه روز طبیعت!

نوشته شده توسطصداقت...! 13ام فروردین, 1394

همراهان وبلاگی!

آرزو می کنم

با جمع کردن هفت سین نوروزی

قرآنش چراغ راهتان

آینه اش روشنایی دل هایتان

سکه اش برکت عمرتان

سبزه اش طراوت و شادابی لحظه هایتان

و ماهی اش شوق زندگی فاطمی را به شما هدیه دهد

روز طبیعتتان پر از یاد خدا!

 

حکایت!

نوشته شده توسطصداقت...! 11ام فروردین, 1394

اعرابی را نزد خلیفه بردند. او را دید بر تخت نشسته دیگران در زیر ایستاده.

گفت: «السلام علیک یا الله». گفت: من الله نیستم.

گفت: یا جبراییل گفت: من جبرائیل نیستم

گفت: الله نیستی، جبراییل  نیستی پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشسته ای؟ تو نیز به زیر آی و در میان مردمان بنشین

گزیده طنز عبید زاکانی/ ابوالفضل زرویی نصر آباد/ ص 26

کس ندیدم که...

نوشته شده توسطصداقت...! 11ام فروردین, 1394

از لقمان حکیم پرسیدند: به چه دلیل به این مقام والای حکمت نائل آمدی؟

فرمود: به خاطر راستگویی، امانتداری و رها ساختن سخن ها و کارهای بی فایده

راستی موجب رضای خداست / کس ندیدم که گم شد از ره راست

قصه ها و حکمت های لقمان/ علامه مجلسی/ ص 69

حکایت

نوشته شده توسطصداقت...! 10ام فروردین, 1394

دیوانه ای بود در بغداد. روزی وزیر خلیفه او را به دعوت برده بود.

او خود را در آن خانه انداخت و نان جوینی به دست او بیفتاده بخورد.

زمانی بگذشت، گفتند: یاقوتی سه مثقالین گم شده است. مردم را برهنه کردند، نیافتند.

دیوانه و جمعی دیگر را در خانه کردند و گفتند:

شما به حلق فرو برده باشید، سه روز در خانه می باید بود تا از شما جدا شود.

روز سیم خلیفه از کنار آن خانه می گذشت، دیوانه بانگ زد که ای خلیفه

من در این خانه قرص جوی خوردم سه روز است محبوسم کرده اند که یاقوتی سه مثقالین بردی.

تو که آن همه نعمت های رنگارنگ ، به ناحق خوردی، با تو چه ها کنند؟!!!

گزیده طنز عبید زاکانی/ ابوالفضل زرویی نصر آباد/ ص 28

 

الهی!

نوشته شده توسطصداقت...! 9ام فروردین, 1394

الهی!

در پگاهی، تنی چند را بر خاکدانی گرد آمده دیدم

که یکی با تیغه آهنی و دیگری با ترکه چوبی آن مزبله را با حرص و ولعی می کاویدند

تا باشد که پاره پارچه ای یا چرمی یا کهنه دیگری به دست آرند.

حسن چگونه از عهده شکرت برآید که شب و روز کتاب تو را و کتاب های اولیایت را ورق می زند

و دل آنها را می کاود و از معانی آنها که نسیم بهشتند دماغ جانش معطر می شود.

بار خدایا اگر آن خاکدانی ها بدان کار نباشند، حسن پاکدان بدین کار نتواند بود.

پاداش نیکشان ده که بر بنده حق دارند !!

الهی نامه حسن زاده آملی/ص 50