موضوعات: "نکته ها و آموزه ها" یا "دریای پر گهر" یا "فقط خدا" یا "مهدویت" یا "نشانه های خدا در زمین" یا "پیام قرآنی"
عمرت برفت و چاره کاری نساختی!
نوشته شده توسطصداقت...!چـون شـادمانی و غـم دنیـا مقیــم نیست فرعون کامـران به و ایـوب مبتـلا
غـم نیـست زخـم خـورده راه خـدای را دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا
مابین آسمان و زمین جای عیش نیست یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟
عمرت برفت و چاره کاری نســاختی اکنون که چاره نیست به بیچارگی بیــا
کردار نیک و بد به قیامت قریـن توست آن اختیـار کن که تـوان دیـدنش لقـا
اگر شما را رها کرده بودم!
نوشته شده توسطصداقت...! 7ام بهمن, 1393عربی بیابان نشین نزد او آمد و چیزی یا به قولی خون بهایی که می بایست می پرداخت را طلبید. حضرت به او مقداری داد. سپس پرسید؟ به تو نیکی کردم؟ مرد گفت: نه، و نیکی نکردی! برخی از مسلمانان خشمگین شدند و خواستند به او هجوم برند. پیامبر به آنان اشاره کرد کاری نکنند.بعد برخاست و همراه عرب به خانه خود رفت و افزون بر آنچه داده بود[از مال شخصی اش] به او بخشید.بعد پرسید: آیا به تو نیکی کردم؟ مرد پاسخ داد: آری؛ خداوند به خانواده و بستگانت خیر دهد.حضرت فرمود: تو سخنی[در جمع یارانم] گفتی که به دل گرفتند. اگر دوست داری همین حرفی را که الان زدی، نزد آنان نیز بازگو تا در دلشان چیزی نماند. مرد پذیرفت. چون صبح یا شبانگاه شد آمد. حضرت فرمود: این مرد عرب سخنی گفت[که شنیدید] پس چیزی بیشتر به او دادیم. به نظر می رسد راضی شده است. آیا همین طور است؟ مردگفت: آری خداوند به خانواده و خویشاوندانت خیر دهد.پیامبر فرمود: مثل من و این مرد عرب همانند مردی است که شتر ماده اش گریخت. مردم در پی شتر می دویدند و همین باعث می شد شتر بیشتر بگریزد. صاحب شتر بانگ بر آورد: مرا با شترم تنها گذارید. من از شما به او مهربان ترو آگاه ترم. پس به سوی شتر رفت. مقداری روییدنی از زمین کند و از شتر خواست بیاید و بخورد. شتر آمد و زانو زد. مرد زین بر او نهاد و سوار شد. اگر من شما را رها کرده بودم به خاطرحرفی که این مرد زده بود، او را می کشتید و او نیز [به خاطر توهین به من پیامبر] به دوزخ می رفت….
همنام گل های بهاری (نگاهی نو به زندگی و شخصیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم)/ حسین سیدی / صص 132 و 133
کوهی از طلا!
نوشته شده توسطصداقت...! 7ام بهمن, 1393می فرمود:
اگر به اندازه کوه احد طلا می داشتم، آنچه مرا شاد می کرد این بود که
سه شبانه روز بر من نگذرد جز آن که
چیزی از آن کوه طلا نزدم نماند مگر اندکی که آن را برای [پیشرفت] دین نگه دارم!
همنام گل های بهاری/ حسین سیدی / ص 140
چند لحظه درنگ !
با در نظر داشتن عصمت و علم حضرت حدیث را دوباره مرور کنید.
این است پیامبر ما!
انتخاب با شما!
نوشته شده توسطصداقت...! 6ام بهمن, 1393یا چنان باش که هستی
یا چنان باش که می نمایی!
منبع: نا معلوم/ یادداشت های شخصی
فراموش نکن، فراموش کن!
نوشته شده توسطصداقت...! 5ام بهمن, 1393لقمان حکیم گفت:
دو چیز را به یاد داشته باش و دو چیز را فراموش کن.
اما آن دو چیزی را که باید همواره به یاد داشته باشی عبارتند از: خدایتعالی و مرگ
و اما آن دو چیزی را که باید فراموش نمایی عبارتند از:
خوبی و احسان تو در حق دیگران و بدی دیگران در حق تو.
قصه ها و حکمت های لقمان حکیم/ علامه مجلسی/ ص 68
حکایت
نوشته شده توسطصداقت...! 5ام بهمن, 1393درِ خانه جحی بدزدیدند.او برفت و در مسجدی بر کند و به خانه می برد.
گفتند: چرا در مسجد را کنده ای؟
گفت: در خانه من دزدیده اند و صاحب این در، دزد را می شناسد؛
دزد را به من بسپارد و در خانه خود باز ستاند.
گزیده طنز عبید زاکانی / به اهتمام ابوالفضل زورویی نصر آباد/ ص 14
مشکل خودته!
نوشته شده توسطصداقت...! 4ام بهمن, 1393موشی درخانه صاحب مزرعه تله موش دید!
به مرغ وگوسفند وگاوخبرداد.
همه گفتند:تله موش مشکل توست به ماربطی ندارد!
ماری درتله افتادوزن مزرعه داررا گزید!
ازمرغ برایش سوپ درست کردند!گوسفندرابرای عیادت کنندگان سربریدند!
گاورابرای مراسم ترحیم کشتند!
ودراین مدت موش ازسوراخ دیوارنگاه می کرد وبه مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد
منبع: نا معلوم/ انتخاب شده از یادداشت برداری های شخصی