موضوعات: "نکته ها و آموزه ها" یا "دریای پر گهر" یا "فقط خدا" یا "مهدویت" یا "نشانه های خدا در زمین" یا "پیام قرآنی"

عمرت برفت و چاره کاری نساختی!

نوشته شده توسطصداقت...!

چـون شـادمانی و غـم دنیـا مقیــم نیست     فرعون کامـران به و ایـوب مبتـلا

غـم نیـست زخـم خـورده راه خـدای را     دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا

مابین آسمان و زمین جای عیش نیست     یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟

عمرت برفت و چاره کاری نســاختی       اکنون که چاره نیست به بیچارگی بیــا

کردار نیک و بد به قیامت قریـن توست     آن اختیـار کن که تـوان دیـدنش لقـا

حکایت!

نوشته شده توسطصداقت...! 23ام مرداد, 1393

هارون الرشید در بغداد مسجدی ساخته بود و نام خود بر آن نوشته بود.

بهلول از او پرسید چه ساخته ای؟ گفت: خانه خدا بنا کرده ام.

گفت: امر کن تا به جای نام تو نام مرا بنوسند.

خلیفه به خشم آمد و گفت: مسجد را من ساخته ام و نام تو را بنویسم؟!

بهلول گفت: هارون! پس چرا می گویی خانه خدا؟

خلیفه گفت: پس چه بگویم؟ گفت بگو خانه خودم!

حکایت و حکمت2/ حسین دیلمی/ ص 25

دوستی انسان و ماهی!

نوشته شده توسطصداقت...! 22ام مرداد, 1393

ماهیمون  هی می خواست یه چیزی بهم بگه
تا دهنشو وا می کرد آب می رفت تو دهنش
نمی تونست بگه. دست کردم تو آکواریوم درش آوردم.
شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن.
دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو
این قده بالا پایین پرید خسته شد خوابید.
دیدم بهترین موقع است  که تا خوابه بندازمش تو آب
ولی الان چند ساعته بیدار نشده
یعنی فکر کنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده
خودش زده به خواب

این داستان رفتار  بعضی از آدم هایی است که کنار ما هستند.
شاید دوستمون دارند، دوستشون داریم
ولی ما رو نمی فهمند و فقط تو دنیا و افکار خودشون بهترین رفتار با ما دارند
و شاید هم ما اینگونه باشیم …

حکایت!

نوشته شده توسطصداقت...! 22ام مرداد, 1393

شخصی در راه به نابینایی برخورد. به جای آن که دست او بگیرد هوس کرد سر به سر او بگذارد.

جلو آمد و گفت:ای مرد کور آیا شنیده ای وعاظ در بالای منبرها می گویند

هرگاه خداوند نعمتی را از کسی بگیرد بهتر از آن را به او عطا می کند.

بگو بدانم خدا به جای چشم به تو چه داده؟کور گفت:

چه نعمتی بهتر از این که چشم ندارم قیافه منحوس امثال تو را ببینم!

آن شخص بسیار شرمنده شد و رفت.



حکایت و حکمت2/ حسین دیلمی/ ص 3
6

ازدواج کاغذی؟!!!!!!

نوشته شده توسطصداقت...! 21ام مرداد, 1393

دستمال کاغذی به اشک گفت :
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود، حراج میکنی ؟
عاشقم
با من ازدواج میکنی ؟
اشک گفت :

ازدواج اشک و دستمال کاغذی
تو چه قدر ساده ای
خوش خیال کاغذی !

توی ازدواج ما
تو مچاله می شوی
چرک میشوی و تکه ای زباله می شوی ..


عرفان نظرآهاری

حکایت!

نوشته شده توسطصداقت...! 21ام مرداد, 1393

ابراهیم ادهم گفت: از کنار چوپانی می گذشتم به او گفتم آب یا شیری نداری به من دهی؟

گفت کدام را بیش تر خوش داری؟ گفتم: آب.

با عصای خود به سنگ سختی که هیچ شکافی نداشت زد، آب از آن جوشید، از آن نوشیدم.

از برف خنک تر و از عسل شیرین تر بود. در حیرت فرو رفتم.

چوپان گفت: ابراهیم! تعجب مکن. اگر بنده مولایش را اطاعت کند همه چیز به فر مانش درآید.


حکایت و حکمت2/ حسین دیلمی/ ص 14

گفتم!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام مرداد, 1393

گفتم به کام وصلت خواهم رسید روزی

گفتا درست بنگر شاید رسیده باشی!