کلید واژه: "خاطرات شخصی"
باور کن...
نوشته شده توسطصداقت...! 19ام خرداد, 1393اعتقاد؛ اعتقاد؛ ، نفس ؛ می شه امروز کاری به من نداشته باشی؟ اعتقاد تو که هر روز خدا می گی من باهات کاری نداشته باشم. ولی می دونی که من و تو ملازم همدیگه ایم و من نمی تونم تو را رها کنم تو باید به وسیله من استقامتت را ثابت کنی. باشه نفس باشه. اعتقاد ا… بیشتر »
خیلی ساده ای!
نوشته شده توسطصداقت...! 18ام خرداد, 1393اعتقاد؛ چی نفس دوباره شروع کردی؟ ی سوال بپرسم؟ بپرس چرا نذاشتی صداقت با پسرای فامیل یکم حرف بزنه مگه چی می شد؟ دانشگام که می رفت همین کار می کردی همش تنها بود4 تا سلام علیک و شوخی هم شد گناه؟ چرا اجازه نمی دی صداقت اون روسری قشنگ را بپوشه، رنگش خیلی ب… بیشتر »
اون یک دختره!
نوشته شده توسطصداقت...! 16ام خرداد, 1393نفس؛ چرا این قدر گرفته ای؟ دلتنگم ؛ چرا؟ خستم کردی؟؛ من؟ ؛ بله تو چرا این قدر بی خود، خودت و من اذیت می کنی؟ حالا دو تا دروغ می گفتی چی می شد؟ هم سر کار می رفتی هم هزارتا پیامد مناسب برات داشت. چرا جمع مردم به هم زدی دو تا غیبت کیُ کشته؟ این حرفا… بیشتر »
دور از جان مورچه!
نوشته شده توسطصداقت...! 1ام خرداد, 1393هر چند علاقه خاصی به عروسک ها ندارم اما این مورچه ها واقعا دوست داشتنی اند و البته طبیعی و مهربان. از وقتی که مهمان ها آمده اند و برادر زاده عزیز، علاوه بر خود، این مورچه عروسک ها را هم درا تاق بنده مستقر نموده اند مجبورم دوستشان داشته باشم. وقت… بیشتر »
اوج غم قصه این شعر همین جاست!
نوشته شده توسطصداقت...! 16ام اردیبهشت, 1393نمی دانم چرا به مسافرت علاقه زیادی ندارم. در سال نهایتا به دو مسافرت بیشتر راضی نمی شوم. در هر صورت مسافرت های یک روزه و برای سفرهای زیارتی سه روز ماندن در شهر مقصد را می پذیرم و بقیه روزها برایم رنج آور است. پیش تر ها فکر می کردم اینکه اسلام سفارش به… بیشتر »