موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"
خیلی سخته!
نوشته شده توسطصداقت...! 23ام آذر, 1393وقتی برگشتم حالم خیلی بهتر بود. قبل از رفتن خیلی خسته بودم. نه از کار نه از تلاش نه از بی نتیجه بودن و نه از متفاوت بودن نه، فقط خسته بودم از آدم ها. دیدن خیلی از انسان ها به جای شادی انسان را آزار می دهد. بعضی با بی تقوایی کلامی ، بعضی با زبان چرب و چاپلوسی ، بعضی با گرفتاری هایشان، بعضی با صبر هایشان، بعضی با محبت هایشان بعضی با شعارهایشان بعضی با بستن دست و پایشان بعضی با حضور در جایی که نباید باشند بعضی با ریایشان بعضی با الاغ فرض کردن مردم سمباده روحند گاهی تحمل سخت است. برای اینکه آرامتر شوم به پیشنهاد همراه همیشگیم مادرم ، راهی مراسم اربعین امام حسین علیه السلام در دهه آخر صفراز رسومات دیرینه شهرمان شدیم. در راه خیلی دوست داشتم با مادرم حرف بزنم اما ساکت بودیم به این دلیل که قبل تر ها می گفتند خوب نیست خنده و صحبت زن را مرد ببیند حالا که گفتن این علت برای خیلی ها مثل لطیفه تعریف کردن است.البته بی حوصله هم بودم. رسیدیم به حسینیه چند صد ساله شهرمان. ورود و نشستن در این مکان هم به انسان آرامش می دهد. سخنران گرم صحبت بود و از تکرار شنیده ها و انسان هایی که حضور داشتند و بعضی فقط شنونده اند حس بدی داشتم. فکر کردن را به گوش دادن ترجیح دادم. کنارم خانمی نشسته بود و دخترکش. شیرین زبانی می کرد. با اینکه دخترک جلو ما نشسته بود اما تمرکز نداشتم و نمی فهمیدم چه می گفت هر چند متوجه می شدم توقع دارد به حرفش گوش بدهم. یک لحظه شنیدم دخترک گفت: «مامان خیلی سخته ها» . حرفش لطیف بود انگار حرف دل مرا می زد. نگاهش کردم خیال کردم بلند کردن سینی چای توسط شخصی که پذیرایی می کرد را می گوید اما دیدم نگاهش به سقف است و مثل ما بزرگتر ها زمینی فکر نمی کند. ادامه داد : «مامان اینجا را آدم ها ساخته اند؟» مادرش گفت: بله دخترم. گفت : «چطوری ؟ فکر نکنما خیلی سخته! حتما خدا کمکشان کرده ».بی اختیار لبخند زدم. چقدر زیبا! هم افکار معلمی که درسش داده و هم حق پذیری و استدلالش. حرفش دلنشین بود. جا داشت همراه او خیلی از ما هم برهان نظم را تکرار می کردیم و خدا را باور. آن وقت شاید اندازه درک این بچه 3 - 4 ساله عجز خودمان و قدرت خدا را لمس می کردیم و می فهمیدیم دنیا حساب کتاب دارد وهمان طور که صبر و تحمل و تلاش برای انسان شدن و انسان ماندن بی نتیجه نیست؛ فریب و خدعه و ظلم و گناه هم بی جواب نیست . مجلس ارباب همه اش آرامش است و خیر و برکت . حتی حضور و حرف های مهمان چند ساله اش.
بیمه عمر!
نوشته شده توسطصداقت...! 21ام آذر, 1393جمعی تقریبا سی نفره متشکل از طلبه های فارغ التحصیل و مشغول به تحصیل و تعدادی از مسئولین محترم مدرسه و مدیر مدرسه قبلی. دور هم جمع شده بودیم و در مورد نحوه تبلیغ و مهارت ها و لزومات و مشکلات گفتمانی داشتیم و بیشتر بحثمان در مورد خانواده و استحکام و … بود. علاوه بر ما یکی دو گروه چند نفره هم نزدیک ما نشسته بودند و به حرف های ما گوش می دادند اگر چه جزء گروه و طلاب نبودند. آخر جلسه بود که یکی از مسئولین مربوطه به طلاب مشغول به تحصیل در مورد بیمه عمر و هزینه آن و مراجعه به سایت و … توضیحاتی دادند. یکی از طلاب هزینه را همان جا پرداخت کرد . مسئول توضیحات را کامل کرد و گفت این بیمه بیمه عمر معمول نیست که وقتی سی سال حق بیمه را پرداخت کردید بعد از آن حقوق بازنشستگی به شما تعلق گیرد .اگر این زمان گذشت و خدای ناکرده مردید هزینه کفن و دفن شما به خانواده تان پرداخت می شود. یکی از حضار به طلبه پرداخت کننده هزینه بیمه گفت این هم شد بیمه برو هزینه ات را پس بگیر. واقعا که ! وقتی که مردی تو که نیستی می شود مال همسرت. حرفش بوی خدا نمی داد. از حرفش تعجب کردم با خودم گفتم این چه حرفیست ؛ آخرش ما نفهمیدیم این ملت به کدام صراط مستقیمند. حرف از دیه که می شود جنجال به پا می کنند که چرا اسلام ما را آدم حساب نکرده آخر آنجا هم که وقتی زن مرد دیه مال مرد است کم و زیادش به حال زن مرده چه سودی دارد. و دیه مرد هم مال زن ، بیشتر باشد به نفع زن زنده است . ارث را هم که از زن کمتر است و همه اش مال خودش و از مرد هم که بیشتر باید خرج خانواده شود و زن پایه اصلی خانواده. در همین افکار بودم دیدم بد موقع هم نبود. از صبح جلسه نتیجه ای بهتر از این نداشت. حالا می شود لمس کرد مشکلات خانواده ها و به تبع جامعه از کجا آب می خورد. دل ها یکی نیست. من و تو هاست که عمر خانواده را کوتاه کرده است. وقتی تشکیل زندگی بر پایه من و تو شد و پای نقطه مشترکی به اسم خدا و رضایش در کار نبود همه اش می شود جدایی و تفاوت. کدام دو انسان در روی زمین مشتر کند جز دو انسانی که رسیدن به هدف مشترکی مد نظرشان باشد. وقتی در هر زندگی و گروهی هدف، خود و رفاه و منفعت خود باشد تعریف تفاهم و اشتراک و محبتی مشترک ، محال است. چون همه انسان ها منحصر به فرد و متفاوتند.زندگی منهای خدا یعنی جدایی. زندگی ات را با هدف رسیدن به رضای خدا بیمه عمر کن!
عجیب ترین عجیب ترینها!
نوشته شده توسطصداقت...! 20ام آذر, 1393مرتب به ساعتم نگاه می کردم. فرصت خیلی کوتاه بود. باید قبل از حرکت اتوبوس خود را به ترمینال می رساندیم. سوار تاکسی شدیم. راننده با آب و تاب فراوانی با مردی که کنارش نشسته بود از انصاف و نداشتن و .. حرف می زد. من و برادرم و خانمی هم که کنار من نشسته بود از زیبایی کلامش ساکت بودیم و فقط گوش می دادیم. بعد از چند دقیقه جلو پل هوایی پیاده شدیم. سخنران انصاف، کرایه یک ساعت قبل که 2000 تومان بود را 4000 تومان درخواست کرد . حتما فهمیده بود در شهرشان مهمانیم. خواستیم با پله برقی برویم ترافیک شده بود. پیر زن بیچاره می ترسید و پله های ثابت چند ماه قبل را هم تبدیل به برقی کرده بودند . چند تا جوان بی ادب هم نگاهش می کردند و… از پل که عبور می کردیم با خط درشت روی ویترین یکی از این باجه های مستقر در پل هوایی نوشته بود «عشق سنج» رسید. فرصت نبود ببینیم چه دروغی را با این نام به خورد مردم می دهند اما ، از دور شبیه سنگ های رنگی بود. از پله های پل هوایی جلوی ورودی ترمینال پایین می آمدیم یک لحظه شک کردم ، خدایا این خانم دکتر جوان با این سر و وضع اینجا چه می کند که شنیدم ؛ شخصی لباس رانندگی به تن و کمی هم ترسناک گفت خانم آب جوش. فهمیدم فروشنده یکی از فروشگاه های واقع در ترمینال است. عجب جایی! وارد سالن مورد نظر شدیم برای تعویض بلیط اینترنتی با برگه بلیط شرکت مورد نظر ، در این توقف صدای زنی از بیرون سالن محل اسقرار ماشین ها، شنیده می شد که پاشو؛ بهت می گم پا شو و با توقف کوتاهی بچه ای جواب می داد نمی خوام. خوابم میاد. خسته شدم. چند دقیقه بیشتر به حرکت اتوبوس باقی نمانده بود. از سالن خارج شدم. دیدم بچه بیچاره دو سه سال بیشتر نداشت. روی آسفالت وسط محل استقرار ماشین ها دستانش را زیر سرش گذاشته بود و دراز کشیده بود و مادرش با سر و وضع عجیبی چندین متر دورتر روی صندلی انتظار نشسته بود و گرم صحبت گاهی هم از دور فریادی می زد پاشو. هنوز به پسر بچه نرسیده بودیم که مادر از نگاه های اطرافیان شرم کرد مثل برج زهر مار و با غضب آمد طرف بچه. قبل از هر عکس العمل و حرفی از مادر، پسرک که مادرش را می شناخت بلند شد و التماس میکرد نزن نزن. مادر با پشت دست محکم چند تا زد روی لب های کوچکش که التماس می کرد. از شدت درد و گریه صورت بچه سیاه شد. آن قدر فجیع بود که یک لحظه ایستادم. بالاخره رسیدم کنار اتوبوس. سوار که شدم و اتوبوس راه افتاد برادرم خداحافظی کرد و رفت. با نشستن روی صندلی اتوبوس به آرامش رسیدم. مثل یک کابوس بود. همه اش عجیب بود. هم مهمان نوازی راننده تاکسی هم مسخره کردن و بی فرهنگی جوانان به ظاهر شکیل پله برقی، هم وضوح دروغ گفتن ها. هم دیدن یک فروشنده زن جوان در چنین محلی . هم کتک زدن های مادر و بی مهری اش و هم گنجایش نماز خانه دو نفری. از بی حجابی ها و نگاه ها وخنده ها و گفتگوها که بگذریم … از این ها عجیب تر این بود که همه این صحنه ها که هر کدامش گرفتاری هزار ساله آخرت است، از یک پیاده شدن تا یک سوار شدن ، به طول یک پل هوایی و چند ده متر فاصله تا اتوبوس بود. اما عجیب تر اینکه اینجا پایتخت فرهنگ و تمدن ایران اسلامی است. ما را چه شده است. واقعا دیدن راه رفتن مردگان از همه چیز عجیب تر بود!
مقصر كيه؟!!!
نوشته شده توسطصداقت...! 19ام آذر, 1393سال هاي تحصيل در حوزه، آن هم در شهرستان مجاور شايد مشكلات زيادي داشت اما زيبايي هايش هم كم نبود. هر روز 6 و نيم صبح از خانه خارج مي شدم و ساعت هفت و ربع سر كلاس بودم. ساعت نزديك 2 و گاهي گذشته از 2 بعد ازظهر به خانه باز مي گشتم. اين روند سال ها ادامه داشت. تابستان و زمستان. خيلي روزها هنوز آفتاب طلوع نكرده بود. با اينكه از منزل تا محلي كه منتظر سرويس مي ماندم 2 دقيقه هم فاصله نبود ومركز شهر و تمام ادارات و بانك و .. آنجا، بيشتر روزها مي شد وسط خيابان نشست و تنهايي صبحانه خورد. دريغ از يك انسان سحر خيز! اواخر دوستان جديدي پيدا كرده بودم اما ترسناك. شايد جاي تعجب و باور نكردن داشته باشد اما دو تا سگ خيلي بزرگ و به قول خودمان اسرائيلي سر راهم در خيابان ، جايي كه نبايد زباله گذاشت و بعضي ها مي گذاشتند مي ايستادند. يكي سياه سياه و وحشتناك و يكي خاكستري رنگ و مهربانتر . اوايل خيلي مي ترسيدم. با احتياط از كنارشان عبور مي كردم و روبرويشان كه به اندازه عرض خيابان فاصله داشت مي ايستادم. اما كاري به كسي نداشتند فقط بين زباله ها مي گشتند. حتي گاهي نگاه دوختن به جستجوهايشان و رفتارهايي مثل جويدن و چشمان زيبا و نگاه كردن و هيبتشان سرگرمم مي كرد. كم كم به ديدنشان عادت كرده بودم. گاهي نبودند خيال مي كردي دلت برايشان تنگ مي شود. گذشت و اين رفت و آمد تمام شد..امروز بعد از چند ماه سري به مدرسه زدم. در جمع دوستان ، يكي از هم مدرسه هاي كه جديدا با من هم مسير شده مي گفت صبح خيلي ترسيدم و مكث كرد. گفتم حتما سگ ها را ديده اي؟ گفت نه از صداي شليك ترسيدم. گفتم يعني چه؟ فكر كردم مزاح مي كند. گفت: چند وقت است شهرداري سگ هاي ولگرد را مي كشد. گذشته از صداي وحشتناك شليك دو تا از آنها را هم صبح كه مي آمدم كشته بودند كنار خيابان افتاده بودند. هنوز جمعشان نكرده بودند. حالم دگرگون شد. گفتم: مگر به كسي آسيب زده بودند گفت نه كاري به كسي نداشتند زباله ها را در خيابان پخش مي كنند، راه مردم را كثيف مي كنند! مردم اعتراض كرده اند. مزاحمند . واقعا كه حرفي بي منطق تر از اين نشنيده بودم. يعني هيچ راهكار ديگري نداشته است؟ راهكار بي نظمي و حق الناس برخي، كشتن دو حيوان بي زبان است كه معلوم نيست بچه اي داشته اند يا نه! نه به معضل سگ نگه داشتن بعضي ها و نه به بي انصافي سگ كشتن بعضي ديگر. نمي دانم ما انسان ها كي مي خواهيم دست از اين افراط و تفريط ها برداريم ومتعادل باشيم و پيرو دين حق. از شنيدن كشته شدن هر دوغمگين شدم. اما شايد مهم نباشد و جاي ناراحتي و تامل نداشته باشد. ما كه شيعه امام سجاد عليه السلام نيستيم كه بيست بار با شترش حج رفت و يك شلاق هم به او نزد.
سفرهای استانی!
نوشته شده توسطصداقت...! 18ام آذر, 1393اوایل حضور در سامانه گهگاهی از طریق بخش عمومی میز کار وارد صفحه لیست وبلاگ ها می شدم و به صورت تصادفی از هر صفحه یکی دو وبلاگ را کلیک کرده و دیداری داشتم. وبلاگ ها و فعالیت ها خیلی متفاوت بود. اسم بعضی وبلاگ ها به کوچکی کفشدوزک بود و اسم بعضی به بزرگی الله. احساسات متفاوت بود گاهی به کوچکی دل یک کنجشک و گاهی به بزرگی سربازی حضرت. کم کم با دیدن فراوانی وبلاگ های راکد تصمیم گرفتم به جای صفحه ای استانی سفر کنم. جالب بود تعداد وبلاگ بعضی استان ها از انگشتان دست کمتر اما همه فعال ولی تعداد وبلاگ بعضی استان ها از صدتا بیشتر و نود تا غیر فعال. این روزها کمتر فرصت سفرهای استانی دارم و فقط به مهمانی سر زده به بعضی وبلاگ ها بسنده می کنم. چند شب پیش در وبلاگی مطلبی دیدم در خصوص یادداشت های روزانه. گرچه تا حدودی قانع کننده بود و اظهار شده بود که مطالعه را همه بلدن هنر دست نوشته است اما دلایلی هم داشتم در رد و چون و چرا که مانع این کار می شد. شب گذشته ساعت از 12 گذشته بود. نگاهم به صفحات وبلگ افتاد. برایم جالب شد. تصمیم گرفتم سفرهای خانگی داشته باشم. چندین صفحه وبلاگ را مرور کردم. حتی برای خودم تازگی داشت. گاهی خود مطلب جلب توجه می کرد گاهی نظرات. گاهی فرمت خاص و گاهی تصاویر. یک لحظه دقت کردم به عدد گوشه سمت راست که نشان دهنده تعداد مشاهدات بود. بعضی مطالب هنوز هم صفر مشاهده بود خیلی مطالب هم متغیر از یک تا نزدیک 300 . با خودم گفتم تا کنون حتی یک بار از کسی دعوت نکرده ام برای مطالعه مطلبی به وبلاگم بیاید. از دوستان سامانه هم کسی رابطه عاطفی خاصی با من ندارد که سبب مراجعه به وبلاگ باشد . بنابراین آمار وبلاگ مربوط به خود مطلب و تا حدود زیادی حقیقی است. خواستم روزانه حساب کتاب کنم دیدم با توجه به عدد و ارقامی که در قسمت صفحه خانگی کوثر نت نمایش داده می شود آمار افراد نا شناس و ربات ها و … محاسبه نشده و فقط مربوط به مرور گرهاست. بنابراین مشاهده هر مطلب و نوع آن حقیقی تر است و شاید بتواند علاقمندی مخاطب را نشان دهد و تصمیم گرفتم بررسی کنم آیا عامل جذب در وبلاگ من دست نوشته هاست یا نه. بنابراین این بار فقط نوع مطلب و تعداد مشاهدات را بررسی کردم اما آمار بالا فقط مربوط به دست نوشته ها نبود و آمار پایین هم مربوط به حدیث و یادداشت برداری از کتاب ها نبود. آن قدر متغیر بود که نمی شد نوع مطلب را چندان در نظر گرفت. چون همه مطالب از یادداشت برداری ها و مطالعات و نوشته های خودم بود بررسی که کردم دیدم هر چند اثر نوع مطلب و فرمت و تعطیلات و نحوه نگارش و … قابل انکار نیست اما مخاطب نه انزجاری از مطلب کتاب ها داشت و نه علاقه ای به دست نوشته ها. نه صفر مشاهده مرا نا امید می کرد و نه سیصد مشاهده انگیزه می شد. دقت کردم دیدم یک انسان با روحیات و علم و احساسات و … متفاوت از هر انسان دیگر قدرت راضی کردن چه بسا یک انسان را ندارد چه رسد اکثر انسان ها . پس بهتر است در هر کاری تلاش کند برای رضای خدا . هر جا از تمام توانت استفاده کنی وبا آگاهی از سر دل تلاش کنی برای رضای خدا کافی است. شاید مخاطب ناراضی زیاد باشد اما من و تو را رضای خدا کافیست. که لا موثر فی الوجود الا الله.
فقط ده دقيقه!
نوشته شده توسطصداقت...! 17ام آذر, 1393كمتر از ده دقيقه فرصت داشتم كه از خانه خارج شوم و به ايستگاه تاكسي براي رفتن به شهرستان مجاور و از آنجا براي رفتن به مقصد حر كت كنم. ، كتاب را بستم و با عجله مشغول آماده شدن براي خروج از منزل بودم. در همين حين صداي مادر م را مي شنيدم كه بعد از جواب دادن تلفن همسايه در چند دقيقه و صحبت هاي دلگرم كننده با خانم برادرم و مهرباني ها با برادر زاده عزيز، برايم پيام صوتي عاطفي مي فرستاد كه عجله نكنم و توكل به خدا داشته و مواظب خودم باشم و پول يادم نرود و … كه با توجه و كلامشان تمام خستگي ها از تنم بيرون مي رفت. بعد هم با جواب خدا به همراهي كه از عمق وجود به خداحافظيم دادن، به آرامش رسيدم و از خانه خارج شدم. ايستگاه تاكسي مثل بيشتر مواقع پر بود از تاكسي هايي كه منتظر مسافر بودند ولي دريغ از يك مسافر و مي شد معطل شدن را قبل از رسيدن به ايستگاه حس كرد. كمي منتظر ماندم و خانم جوان ديگري هم به جمع من و تاكسي ها اضافه شد. دو نفري با ضمانت پرداخت كرايه تمام سر نشينان غايب به راننده سوار تاكسي شديم. خانم همراه بعد از ورود به تاكسي هر چند كنار من روي صندلي عقب نشست اما سلام و عليكي و گفتماني داشت كه خيال كردم آشنا هستند. كم كم از بعضي حرف ها متوجه شدم محرم نيستند. همه راه 12 كيلومتر بيشتر نيست چيزي حدود ده تا 15 دقيقه اما راننده ميانسال كه هم زباني، محرم نامحرم پيدا كرده بود از همه جا گفت، از گراني ها، وضع اقتصاد، آمار ايدز و دلايلش در ايران و انواع اعتياد و آمار اعتياد، از برنامه هاي تلويزيون، تصادف همكارش، قيمت ماشين و بنزين، بدي هاي شغل رانندگي، دولت و ملت و … خانم همراه هم كه نمي شناختمش تاييد مي كرد و تكذيب و .. آسمان را به زمين دوختند و زمين را به آسمان. ، راننده با رعايت نكردن تقواي كلام و تن به غيبت و افترا و شايعه و قضاوت بدون علم درصحبت دادن و خانم همراه با تاييد و تكذيب و من با سكوت و فراموش كردن نهي از منكر، جمعا چند طبقه جهنم و چه مقدار عذاب هايش را به نام خود زديم خدا مي داند. وقتي پياده شدم نگاهي به ساعت انداختم و بي اختيار لبخندي زدم. از آماده شدن براي خروج از منزل تا پياده شدن از تاكسي حدودا نيم ساعت بود و در اين نيم ساعت سه تا ده دقيقه متفاوت تجربه كردم. ده دقيقه مادرم كه با زبانش چه دل هايي كه از من و اطرافيانم خريد و رضايت خدا، ده دقيقه پياده روي تا ايستگاه كه زبانم ساكت بود و فرصت مي داد به تلاش فكرم، ده دقيقه راننده و خانم همراه كه چه ها كه بايد نمي گفتند و گفتند. شايد مفهوم كلام مولا كه «فرصت ها چون ابر در گذرند فرصت ها را دريابيد» همين است هر لحظه از عمر فرصتي است و هر نعمت خدا ابزاري . اين ما هستيم كه رنگ مي دهيم به فرصت ها و ابزارها يا رنگ الهي و رضايت محبوب يا رنگ گناه و نارضايتي محبوب.