موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"
دلم براش تنگ شده!
نوشته شده توسطصداقت...! 15ام فروردین, 1397عادت هميشگي ما اين بود، روز اول سال به ديدار اهل قبور مي رفتيم و از كنار مزار شهداي شهرمان راهي خانه پدربزرگ و مادربزرگ مي شديم. مادر بزرگم كه روز اول سال از دنيا رفت، اين عادت پر رنگتر شد. پدر بزرگم كه راهي ديار باقي شد، تنها عيد ديدني روز اول سالمان همين يك ديدار بود. مادرم روز عيد سر خاك پدر و مادرش سكوت مبهمي داشت، نگاهش از سبزه و گلدان شب بوي خاله خانم دلتنگتر بود.
امسال روز اول سال جديد براي اولين بار شلمچه بودم. روي خاكش قدم مي زدم و دلتنگي را از نگاه راوي مي خواندم. وقتي برگشتم مادرم گفت، بدون من نرفته است كنار قبر پدر و مادرش. نفهميدم بودن من چه اهميتي داشت. 5 شنبه دوم سال بر خلاف ميلم، به خاطر مادر راهي ديار گذشتگان شديم.
جمعيت موج مي زد. انواع و اقسام پذيرايي هاي شادمانه از جنس شيريني وشكلات و شربت و گل هاي رنگارنگ روي قبرها خودنمايي مي كرد. كوچك و بزرگ لباس عيد پوشيده بودند و روي صندلي هاي زير سايه درختان، گپ مي زدند. گريه دختران پدر شهيدي تازه درگذشته، پير و جواني كه كتابچه به دست، مشغول دعا و قرآن براي ميت خود بودند، صداي نوحه بلندگو بيشتر از خنديدن هاي بلند، نگاه هاي بي پروا، خلوتي مزار شهدا توي ذوق مي زد و وصله ناجور به حساب مي آمد. وقتي رسيديم سر خاك مادربزرگ و پدربزرگ، مادرم خودش خواست و اجازه داد گوشه سنگ قبر والدينش بنشينم. خودش هرگز چنين كاري نكرده است.
نگاه مادر امسال دلتنگتر بود. خيلي زود، چشمان خيره اش، ناباورانه باراني شد. مادر كه از كنار خاك مادرش بلند شد و كنار قبر پدربزرگ نشست و جا بجا شدم، روبرويم صحنه اي ديدم كه از ديدن اشك و دلتنگي مادر، مبهم تر بود. شايد همان چيزي بود كه چشم مادر را خيره كرده بود.
پيرزن همشهري، لبانش به رنگ صورتي جيغ. تركيب چين و چروك صورتش با سايه چشمي بنفش تيره ترسناك به نظر مي رسيد. لباس تنش، مانتوي سفيد رنگي تا روي پا با گل هاي صورتي . روسريش را با لباسش ست كرده بود. جوري گره زده بود كه به جز زيور آلاتش رنگ موي مدش هم مشخص مي شد. همه اينها از زير چادر مشكي تورش نمايان بود. دست لرزانش، لاك ناخنش را بيشتر جلف نشان مي داد. اينكه با كفش پاشنه بلندش لنگان لنگان چطور از بين چند قبر عبور مي كرد، مهم نيست، مهم اين است كه از ديدن جوراب پارازين رنگ پايش قلبم تكان مي خورد. ناخودآگاه با نگاهم دنبالش مي كردم. نرسيده به قطعه شهدا، سر قبري با سنگ مشكي، صندلي همراهي را باز كرد و با وسواس خاصي نشست. نزديك بود سكته كنم. وسط جمعيت چادر تورش را انداخت روي شانه اش، دخترش كه هم سن و سال من بود و سنگين تر از مادرش لباس پوشيده بود را وادار كرد كنارش بايستد، خودش را انداخت به سمت عقب و با موبايل سايز تب لت طلايي اش كه چندتا قلب روي آن مي درخشيد، با قبر پدرش سلفي گرفت. چقدر دلم براي مادربزرگم، تنگ شد. دلم بهانه پيرزن هاي نوراني كه جلوي چشمانشان جرأت نداشتيم تكان بخوريم و بخنديم، گرفت. چقدر افسوس خوردم به بازمانده پيرمردي كه تا نود سالگي درب مغازه اش شاهنامه مي خواند. چقدر جاي توليد كنندگان ايراني خالي بود كه ببينند زيرساختي كه ساخته نشد و نيازي كه پاسخ داده نشد، ارزش هاي 50-60 ساله را دزديد. چقدر رفتارش به نظر جاهلانه و غافلانه آمد، مطمئنم خودش اين طور فكر نمي كرد. نمي دانم هفته قبلش كه روي خاك شلمچه قدم مي زدم، شهدا كدام رفتار هاي مرا انگشت نشانه رفتند و گفتند: «چقدر غافلانه است»
.
نوشته شده توسط: صداقت/ 15 فروردين 1397
بر این موسم بی قراری، درود!
نوشته شده توسطصداقت...! 6ام فروردین, 1397سال ها انتظار كشيده بودم. بارها شرايط كاملا فراهم شد و پدر رضايت نداد. اين چند سال بارها پيشنهادات بهتري شد و قبول نكردم. اما مي شد گفت، زمانش رسيده بود و كاري از من ساخته نبود. از صبح سه بار گفته بودم قبول نمي كنم. رضايت مادر را كه ديدم، با اكراه تماس گرفتم كه قبول مي كنم. پدر ساده تر از چيزي كه فكر مي كردم اجازه داد. همه چيز خود به خود جور مي شد. استرس داشتم. چند بار تصميم گرفتم انصراف بدهم، توجيهات متفاوت، ول كنم نبود. نفر بعدي كه تماس گرفت، چيزي هشدارم داد كه: « معلوم نيست ديگر شرايط فراهم و فرصت دوباره اي ايجادشود ، دل بزن به دريا و توكل كن به خدا، سي سال تحويل سال خانه بودي چه شد؟ يك سال هم نباش ببين چه مي شود.»
سبك بار سفر كردن عادت هميشگي بود. اين بار هم به كيف لپ تاپم بسنده كردم ولي سرتا پايش را پر كردم از كتاب هاي احكام و حديث و آنچه فكر مي كردم نيازم مي شود و كاغذ و خودكار و تقويم. آن قدر سنگين شده بود كه جا به جا كردنش گريه آور بود. شماره چند كارشناس ديني را هم گرفته بودم ولي آرام نمي شدم. اينكه براي اولين بار، با كارواني از همه گروه سني، به عنوان مبلغ، راهي سفر راهيان نور شوي به نظرم كار سختي مي آمد. خودم از جنگ و دفاع مقدس و مناطق عملياتي در كتاب ها خوانده بودم و چيزي بيش از اين نمي دانستم. چه نقشي مي توانستم در مبلغ دين بودن ايفا كنم، سوالي بود كه تمام مسير 20 ساعته راه آزارم داد و داغ لذت بردن از تماشاي صحنه هاي بكر و ناديده طبيعت را بر دلم گذاشت.
مي دانستم راه دور است و خستگي زياد و تنها فرصت فراغت، ساعت هاي توي اتوبوس است. از طرفي با جسارت هاي بانوانه و صحبت و صلوات بفرستيد و… يك خانم در اتوبوس جلوي راننده و شاگرد نامحرمش مخالف بودم و آن را ضد تبليغ مي دانستم و دور از وقار. رفتم انتهاي اتوبوس بنشينم شايد جمعي دوستانه ايجاد شود و زمينه اي فراهم شود سر صحبت باز كنيم و عذاب وجدانم كمتر شود، گفتند: « نه بفرماييد شما اينجا بنشينيد كه در دسترس همه باشيد. مهمان بودم و همان طور كه صاحب خانه گفته بود پشت سر راننده كنار مسئول خانم نشستم. چند روز جدي تر مطالعه كرده بودم. چندتا متن به روز براي صحبت آماده كرده بودم، تقويم و مناسبت ها را ديده بودم ولي همه رشته ها پنبه شد. تا خود اردوگاه جز پاسخ به سوالات مسئول خواهران چيزي نگفتم. بي حجابي بود، ولي تذكري ندادم. زحمت هاي 9 ساله و دوره هاي مختلف روايت گري و امر به معروف و… هيچكدامشان به كارم نيامد. به وجدانم مي گفتم: «حالا صبر كن شب جمعه كه شب ليله الرغائب است در اردوگاه جلسه اي دور همي مي گذاريم و جبران مي شود». همانجا هم به مسئول خواهران گفتم و متوجه شدم استقبال گرمي نكرد.
يكي منتظرمان بود. مرتب تماس مي گرفت با مسئول برادري كه همراهمان بود. پير مرد بيچاره مرتب از خواب جا مي پريد و مي گفت: «چند ساعت ديگر مي رسيم». توقف ها كوتاه بود و همسفران مراعات نمي كردند. راننده حرص مي خورد و تلفني مي گفتند:« شامتان را نگه داشته ايم پس كجاييد؟» از 8 صبح تا نزديك 12 شب توي اتوبوس و بالاخره رسيديم اردوگاه. «خدايا اينجا كجاست؟ پس جبهه و شهيد و توپ و تانكش كو؟ اينجا كه بيابان است و خاك و تاريكي و كانكس». استقبال گرمي شد. آقا سيدي پريد داخل اتوبوس و تذكرات نه چندان مهمي داد. خانم هايي رديف شده بودند و با ست مقنعه قهوه اي و پوشش چادر، راهنماييمان مي كردند و پذيرايي و مي گفتند اينها خادم الشهدا هستند. تعبير غريبي بود. تمام شب حشره ها و خستگي نگذاشت بخوابم.
گفته بودند بيداري ساعت 4 و نيم. بيدار شدم ولي هرچه اطراف پرسه زدم خبري از اذان و نماز جماعت نبود. از نور ساعت وارد حسينيه شدم و ديدم نوشته اذان 6 و 2 دقيقه و ناباورانه، خيلي ها در تاريكي نماز شب مي خواندند. زدم بيرون. روي خاك ها نشستم و سعي مي كردم خوابم نبرد و هنوز شوكه بودم. خانمي نشست كنارم گفت؛ خواهر شهيد است. چشمانش از شدت گريه زخم است و آمده كمي قرار بگيرد. نماز خوانديم. خوش آمدي گفتند و بعد از صبحانه گفتند مي رويم طلائيه. اعتراف مي كنم به تقليد از بزرگان كفش هايم را دراوردم و روي خاكش قدم زدم. از ايستگاه صلواتي كه گذشتم، خانمي گفت: دخترم شربت شهادت نمي خوري؟«شربت شهادت ديگر چيست؟». توقف كردم. فقط مزه شربت آبليمو داشت. روي خاك نشستم. حرف هاي راوي تمركزم را به هم زده بود نفهميدم كجاييم. عصر رفتيم نهر خيّن، فقط مواظب بودم بين كانال و سكويي كه راوي صحبت كرد جلو همه زمين نخورم. عبور از بيش از ده گوني شن سوار شده بر هم و محكم شده با گل، به جاي پله كار ساده اي نبود. شلمچه كه رسيديم راوي حق مطلب را ادا كرد ولي نصيب من فقط دور زدني بود روي جاده هاي خاكي و ديدن خورشيدي وزيارت هشت شهيد از عمليات هاي مختلف، من نفهميدم 3000 شهيد مفقود الاثر و مقتل كربلاي ايران بودنِ شلمچه يعني چه. شب شد. همان شب ليله الرغائب. همه خسته بودند. خوابيدند. توفيقي براي صحبت پيدا نكردم. اصرار نكردم. حال خوشي نداشتم. هنوز انتظار مي كشيدم. حتي نتوانسته بودم با محيط ارتباط برقرار كنم. بغض هم گلويم را نگرفته بود چه برسد به اشك و بهره معنوي، منتظر بودم ببينم اروند رود كجاست. توي راه رفت، راوي اتوبوس ما اين بار آقايي بود كه خودش را آخرين بازمانده هويزه معرفي كرد. حرف هايش برايم غريب بود. گفت: در راه برگشت برايمان حكايت هايي مي گويد نا شنيده. از پل لغزنده كه عبور كردم. خزنده هاي بين گل و لاي را كه ديدم، صحبت هاي راوي محل را كه گوش دادم فقط به اين فكر مي كردم: «چطور مي شود توي اين آب شنا كرد و رسيد به فاو و عمليات كرد؟». فرصت نبود يك ربع بمانيم و منطقه را ببينيم. دست خالي از اروند برگشتم. توي راهش زير پايم سنگريزه اي برداشتم گذاشتم توي جيبم براي يادگاري.
همانجايي كه حسرت يك ربع ماندن، به دل ماند؛ 45 دقيقه توي اتوبوس منتظر نشستم، تا همسفران از بازار كنار اروندي كه جوانان ما را بلعيده بود جنس هايي بخرند كه حكمت خريدش ارزان بودن بود نه نياز. اين آخرين جايي بود كه اميد داشتم دست خالي برنگردم. از خودم نا اميد شده بودم. منتظر بودم راوي به ما بپيوندد و حكايت هاي نا شنيده را بازگو كند شايد فرجي شود. جايي كه نشسته بودند يك نفر با من فاصله داشت. حاج باقر مازاني، روايتگر كتاب «ناگفته هايي از حماسه هويزه»، تنها چشمان باقيمانده اي كه ديده بود علم الهدي چه كرد و چطور شهيد شد، شخص كمي نبود ولي چطور مي توانستم با سردار ارتباط بگيرم جلوي نگاه هايي كه مرا مبلغ مي ديد و سردار را نا محرم، نه يك فرصت و سند زنده. حاج باقر بين دهه 40 تا 50. برادر دو شهيد، برادر دو جانباز، تنها بازمانده و شاهد هويزه، شيميايي و به حدي متواضع و خاكي كه با ما بستني خورد، با راننده ها هم صحبت شد ولي هرگز حكايت هاي ناگفته اش را رو نكرد. نمي دانم حاج باقر از متلك جواني كه كنار اروند به راويي كه 5 ماه توي بيمارستان بستري بوده براي مداوا گفت: «نان زخمتان را مي خوريد» رنجيد يا از صبحانه خوردن همراهان ما در اتوبوس حين كلامش، شايد هم بازار رفتن هاي اروند را تحليل كرد و شايد بي حجابي هاي زنان و دختران زائر كنار اروند دلش را زد، ولي از سكوتش ناگفته هاي هويزه را خواندم. با كوله باري از حسرت، بدون خريد سوغات، دست خالي و با كيف انباشته از كتابي كه هرگز باز نكردم، راهي منزل شدم. در حالي كه به سنگريزه يادگاري ام غبطه مي خوردم، توي فرم نظر سنجي نوشتم: «مبلغ خواهر را از ليست ملزومات راهيان نور حذف كنيد. اينجا كسي سوال شرعي ندارد. كسي از شهيدان كمك نمي خواهد. از حرف توي اتوبوس چه كاري ساخته است وقتي جاذبه هاي بازار اروند از شهدايش، براي مردماني بيشتر است. و عاملين زنده را مجبور به سكوت مي كند. اينجا مبلغ هم گاهي كاسه اش را برعكس گرفته و منتظر توشه است. جايي كه فرهنگ مصور است، چه نياز به كار فرهنگي؟ اگر كسي دنبال توشه و بهره است شهيدان حاضرند. مگر شهيدان زنده نيستند؟ مشكل اينجاست كه شهيدان را شهيدان مي شناسند».
نوشته شده توسط: صداقت/ 5 فروردين 1397
بغض سبزه اي!
نوشته شده توسطصداقت...! 22ام اسفند, 1396بانگ يا صداقتِ مادر، همه حياط را پر كرده بود. لپ تاپ را روشن، رها كردم و رفتم ببينم مادر را مار گزيده كه اين طور صدايم مي زد يا خداي ناكرده اتفاقي برايش افتاده است. وقتي رسيدم، مادر ظرف جو ها را گذاشت توي دستم و گفت: «بيا مادرجان. جوهايت خيس خورده، بيشتر بماند خراب مي شود. برو هر طور دوست داري بكار. بيلچه ها هم كنار درخت زيتون است».
يادم نمي آمد به مادر گفته باشم قصد دارم سبزه بكارم. عادت هميشگي خود مادر است. بچه كه بوديم. تعداد اعضاي خانواده هم قابل توجه بود. نزديك عيد كه ميشد از آنجايي كه در شهر ما گندم كاشتن براي سبزه عيد نماد غم است و جو نماد شادي، مادر يك ظرف بزرگ جو خيس مي كرد. جوها كه خيس مي خورد يك روز غروب همه را صدا مي كرد و مي رفتيم حياط. جوها را مي گذاشت لبه حوض و اعلام مي كرد هر كس هر ظرفي مي خواهد بردارد و هر جور كه دوست دارد سبزه بكارد براي خودش. رقابت و خلاقيت ها ديدني بود. يكي توي استكان مي كاشت يكي توي بشقاب گل قرمزي. يكي به نعلبكي رحم نمي كرد و يكي سوهان ها را توي شيريني خوري مي چيد كه توي ظرف سوهان سبزه بكارد. يكي كوزه مي آورد و يكي گلدان. يكي نصف ظرف را خالي مي گذاشت، يكي تپه درست مي كرد توي ظرفش. بيلچه ها نوبتي بود. كارمان كه تمام مي شد وظرف ها را روي لبه حوض مي گذاشتيم، همه حياط غرق خاك و گل و جو بود و ظرف هاي گلي كه تست شده بود. مادر هيچ وقت غر نمي زد. خودش همه را جمع مي كرد و حيا ط را مي شست. عيد، سبزه هر كس از همه قشنگتر بود مي گذاشتيم روي سفره. بقيه هم روي لبه حوض مي ماند و تا آخر تعظيلات تفريحمان مراقبت از هنرهايمان بود. برنده هميشگي داداش مهدي بود. معروف بود چوب كبريت را هم مي كاشت سبز مي شد. آخرين روز تعطيلات كه ميشد، كنار درخت توت چاله مي كنديم و ظرفي كه از روز قبل آبش نداده بوديم برعكس مي كرديم و مجموعه جو با احتياط، كاشته ميشد توي باغچه. دانه نمي داد. خيلي وقت ها گنجشك ها همه اش را مي خوردند. خشك كه ميشد مادر مي گفت غصه نخوريد كود باغچه است و به جايش درختمان سال ديگر توت هاي شيرين تر دارد. حالا از آن جمع كسي نمانده و سبزه كاشتن لطفش مثل قبل نيست.
كاسه يك بار مصرف شله زرد را شستم و يك سبزه كوچك كاشتم. ظرف جو را برگرداندم به دست مادر و گفتم : « حوصله اش را ندارم.». مادر نگاهم كرد و با ذوقي كه سركوب شده بود پرسيد: «چرا مادر جان؟». « حسش نيست. اين قدر در فضاي مجازي حرف از چالش نكاشتن سبزه و كاشتن دانه درختان شنيده ام و حساب و كتابِ درخت و نون و شكم گرسنه كه از نگاه كردن به جوها عذاب وجدان مي گيرم. اينكه درخت بكاريم و جايش را نداريم در باغچه و توي شهرمان هم امكان كاشتنش نيست را مي دانم. اينكه گياهان مناسب منطقه گرم و خشك غالبا قلمه زده مي شود و فصل كاشتنش نيست را هم كسي نيست كه نداند. اينكه پانزده اسفند را گذاشته اند براي درختكاري و فلسفه سبزه عيد از درخت جداست و اواسط فروردين فصل كاشتن درخت نيست، مهم نيست. اينكه جو و گندم كاشتني با جو و گندم نان شدني كيفيتش فرق دارد هم مهم نيست. اينكه فكري به حال اين نان هاي بي كيفيت و هدر دادن گندم هم بشود از سبزه نكاشتن مهمتر است فكر بدي نيست. مادر اينكه اقتصادي فكر كنيم خوب است ولي من نمي دانم امسال نگاه به سبزه ها چه حسي مي دهد به كودكي كه دلخوشي اش سفره عيد بي بابا يا بي مادر است؟ چه حسي مي دهد به پدري كه تمام توانش همين سبزه عيد بوده براي كودكش. نمي دانم در گوشه و كنار اين مرز و بوم سبزه چه نقشي داشته در سفره ها، حتي نمي دانم اين تفكرم صحيح است يا اشتباه. فقط مي دانم امسال از جوانه زدن جوهايم خوشحال نمي شوم چون هر چه نگاهش مي كنم، به جاي فكر اينكه خانواده را جمع مي كند دور يك سفره و نگاه به سبزه ثواب دارد و خاطرات سبزه كاشتن هايمان زنده شود، فكر اينكه سبزه هايم شكمي را گرسنه كرده است، آزارم مي دهد. با اين شيوه تفكر و مقدم دانستن اقتصاد مالي در هر كاري، شايد امسال به جاي شمعداني هم بهتر بود، جوراب مي خريدم براي كودكي».
نوشته شده توسط: صداقت/ 22 اسفند 1396
به همين دليل!
نوشته شده توسطصداقت...! 22ام بهمن, 1396شرايط دست به دست هم داد و با جمع كوچكي از خوبان، بدون تصميم قبلي راهي مركز استان شديم. همايش كه تمام شد نزديك اذان ظهر بود. نظر سنجي انجام شد، كفه ترازو به نفع ما بالا ماند و برخلاف معمول، چهارشنبه راهي گلزار شهداي اصفهان شديم.
چند ماهي بود حسابي دلتنگ بودم. ضمن برنامه ريزي، شرايط مهيا نمي شد. بعد از نمازي مختصر مفيد، همراهان روي چمن حلقه كوچكي تشكيل دادند و خوراكي هايشان را رونمايي كردند تا چند دقيقه اي استراحت كنند. بر خلاف ميلم جمع را ترك كردم و با يكي از همراهان رفتيم براي قدم زدن. چند دقيقه اي كه گذشت، يكي دو نفر از طلاب همراه شدند و از سوالاتشان غافلگير شدم.
- استاد چرا قدم مي زنيد و جايي توقف نمي كنيد؟
عادت هميشگي است. شهر خودمان هم معمولا صبح جمعه مي روم كه خلوت باشد و راحت قدم بزنم. گلزار شهدا كه قدم مي زنم مي فهمم همه مشكلات دنيا كوچك است و بچگانه. كجا توقف كنم عزيزم. چه فرقي بين اين مزارها است. از هيچكدام شناختي ندارم، با هيچكدام فاميل نيستم. بر چه اساسي تفاوت قائل شوم؟ همه شهيدند و والا مقام.
- استاد چرا عكس خانم هاي شهيد هم بالاي سر مزارشان نصب شده؟ مرد و زن رفت و آمد دارند بد نيست؟
نمي دانم. شخصا با گذاشتن عكس محجب براي پروفايل، تصوير برداري از مراسم بانوان و انتشار چهره هاي واضح در فضاي مجازي مخالفم. ولي اينجا حقيقت دنيا است. كسي كه اينجا مي آيد حرمت شهيد مي داند. عكس ها محجبه اند. فقط كسي كه اينجاست مي بيند. نگاهشان كني مي فهمي زنان هم پا به پاي مردان در انقلاب و حفظ اسلام نقش داشته اند. به نظرت اينجا كسي به مزار شهيدي از سر جنسيت نگاه مي كند؟
استاد چرا دلتان براي گلزار شهدا تنگ مي شود؟
لبخندي زدم. چند نفر بوديم؟ چند نفر از جمعمان را مي بيني؟- هيچكدام استاد- اينجا خودش شهر است. خيابان بندي دارد. قطعه بندي دارد. سالن دارد. مسجد دارد. فروشگاه دارد. به ازاي هر پرچم يك جوان مردم اينجا آرميده است. خواندن سنگ قبر مكروه است ولي همه را مي خوانم فقط سنشان را. 17 ساله هم مي بينم. بيشترشان دهه بيستي. از قداست حرفي نميزنم. اين ها هم مثل ما اهدافي داشته اند مهندس و دكتر شدن، فرزند و… همه را رها كردند. براي چه؟ قبري را نشانه رفتم ؛ چند دقيقه از دور فقط ايستاديم و نگاه كرديم. پيرمرد با زحمت قدم بر مي داشت. كنار مزاري توقف كرد. ظرف هاي آبش را زمين گذاشت. بوته را از گلدان كوچكتر جدا و در گلدان بزرگتر كاشت. آبش داد. سنگ مزار را شست و نشست؛ چه نشستني. عزيزم اسلام و قرآن به كنار، انسانيت مي گويد؛ پا گذاشتن روي هدفشان بماند حداقل بعد از مرگ اين پيرمرد و پيرزن ها.
نوشته شده توسط: صداقت/ 22 بهمن 1396
بازار هنر اصفهان!
نوشته شده توسطصداقت...! 14ام بهمن, 1396قبل از اتمام وقت امتحان، از جلسه زدم بیرون. به جای ترمینال نشینی، با برادرم که دانشجوی دانشگاه اصفهان است تماس گرفتم و خواستم خودش را برساند محل آزمون. بنده خدا هراسان در کمتر از یک ساعت کنارم حاضر شد. برایش توضیح دادم که حال و هوای درستی ندارم و برویم هر کجا که او می گوید، فقط برویم.
سرمان را پایین انداختیم و از زمین و زمان صحبت می کردیم و خیابان ها را یکی پس از دیگری قدم می زدیم. گاهی از سرما، متوقف می شدیم و چای می خریدیم و مجدد مثل مجنون ها فقط می رفتیم. برایش از خستگی تلاش هایم گفتم و بیهوده بودن اهدافم. از اینکه بیکاری انگیزه ها را قتل عام می کند و این شاخه آن شاخه پریدن جوانی را پیر. از انسان های بی محبتی که منفعت خودشان را می بینند و دیگران را قربانی می کنند. از دوره و زمانه ای که کسی دلش به حال عمر جوانان شیعه نمی سوزد.
کم کم صدای اذان ظهر شنیده شد. حوالی بازار هنر اصفهان بودیم. از برادرم خواهش کردم برویم در نمازخانه زیر زمینی کوچکشان نمازمان را ادا کنیم. همه طول بازار را رفتیم تا رسیدیم به نماز خانه. نماز که خواندیم تعمدا خواستم همان مسیر را برگردیم. بدون اینکه به زیور آلات خیره شوم فقط دو بار از طول کل بازار عبور کردم.
- مهدی، می دانی چرا گفتم بیاییم اینجا؟ - خب آمدیم نمازمان را بخوانیم. - راستش را بخواهی نه. مدتی است از آینده و بیکاری، نگرانم. خودت جوانی و می دانی عزت نفس داشتن و دستت جلوی پدرت همیشه دراز باشد یعنی چه. آمدم تکرار مغازه ها را ببینم. همه این مغازه ها طلا فروشی است. چند نفر توی این اوضاع اقتصادی توان خرید طلا دارند؟ همه اینها با فاصله های سانتیمتری چسبیده به هم شغلی دارند که نیازهای اولیه مردم هم نیست، اما توی چهره هیچکدامشان نا امیدی ندیدم. من اینجا که قدم می زنم آرام می شوم. خوب می فهمم و می توانم تکرار کنم، درک کنم رزق و روزی هر کسی دست خداست و وظیفه ما فقط خوب بودن و دست پر مردن است.
نوشته شده توسط: صداقت/ 14 بهمن 1396
مرهم بُوَد به آتش زخم نهانتان؟!!
نوشته شده توسطصداقت...! 10ام بهمن, 1396از کجا شروع کنم و از چه بگویم، هر دو در حد من نیست.
زبان قاصر است و قلم ناتوان و دانشم هیچ.
برای ناسپاسی چون من، صحبت از شما سخت است، سخت به اندازه صحبت برایتان؟
شما را چه صدا کنم بانو؟ مادر؟ شرم دارم از این نوع خطاب
راستش را بگویم عاشق ایام عزاداری شما هستم. نه اینکه شاد باشم ولی آنچه در مراسم های شما دستگیرم می شود، جای دیگر نیافته ام. نه حاجت هایم، حس های فاطمیه، مال فاطمیه است و بس.
امسال برای فاطمیه بی قرارتر بودم. نه اینکه بدانم و بفهمم پشت در رفتن و آتش زده شدن در، بسته دیدن دست فاتح خیبر، آنچه مولا حسن علیه السلام دید یعنی چه، ولی امسال روزهایی هم بود که بتوان حس کرد دختر بودن و شاهد بیماری مادر بودن یعنی چه؟
نیامده ام بار اول بنویسم که چیزی بخواهم،
شرف عالم، امسال که فاطمیه، دختر کشور هفت نسل شیعه، زیر بارش نعمت الهی، حجابش را بر چوب می کند،
روی خاکی که آغشته به خون شهید ردانی هایی است که ندایشان یا فاطمه بود، دختر دو ساله از سرمای زندگی در چادر جان می دهد،
زن شیعه در رسانه جمعی، با کلام و رفتارش از نا محرم دلبری می کند،
جوان شیعه از بیکاری به استیصال می رسد و میلیاردها تومان به اختلاس می رود،
برخی ها شادی می کنند که شیطان بزرگ به ما لبخند زد،
پرچمی که شعار و مسیرش «الله اکبر» است به آتش کشیده می شود
و همه آن اتفاق هایی که تک تک ما رقم زدیم و دل فرزندت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف را به درد آورد و شما از ما واقفترید،
درخواستی دارم
سرور زنان عالم، از سفیر اسلام، دختر نازدانه تان بخواهید عذر ما در کوتاهی هایمان را بپذیرد. می دانم این قرارمان نبود ولی جای دیگری هم برای عذر خواستن و دستگیری مگر داریم؟
نوشته شده توسط: صداقت/ 10 بهمن 1396