فکر به جواب سوال...

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام خرداد, 1393

نفس؛ چیه اعتقاد. چرا امروز صداقت این قدر خجالت کشید. از کی؟ از مادرش ؟ چون همه سالای عمرش نتونسته هیچ کاری برا مادرش انجام بده، هر وقت اومده خونه غذاش آماده بوده، هیچ کاری نداشته و … خوب این که کار هر روزش بوده چرا امروز حسش عوض شده؟ چون

ادامه »

پسرم!

نوشته شده توسطصداقت...! 19ام خرداد, 1393

… پسرم!
هنگامی که دیدم سالیانی از من گذشت،
و توانایی، رو به کاستی رفت،
به نوشتن وصیت برای تو شتاب کردم،
و ارزش های اخلاقی را برای تو بر شمردم.
پیش از آنکه اجل فرا رسد، و رازهای درونم را به تو منتقل نکرده باشم،
و در نظرم کاهشی پدید آید، چنان که در جسمم پدید آمد، و
پیش از آن که خواهش ها و دگرگونی های دنیا به تو هجوم آوردند، و پذیرش و اطاعت مشکل گردد
زیرا قلب نوجوان
چونان زمین کاشته نشده، آماده پذیرش هر بذری است که در آن پاشیده شود. پس در تربیت تو شتاب کردم. پیش از آن که دل تو سخت شود، و عقل تو به چیز دیگری مشغول گردد،
تا به استقبال کارهایی بروی که صاحبان تجربه، زحمت آزمون آن را کشیده اند و
تو را از تلاش و یافتن بی نیاز ساخته اند…


نهج البلاغه/ ترجمه محمد دشتی/ نامه 31، بند 20، ص 373

سرمایه حسین است این!

نوشته شده توسطصداقت...! 19ام خرداد, 1393

این بحر فضل و معرفت و ایمان
دُر حسین یا گوهر لیلاست
این نور دیده ابی عبدالله
این نازنین پسر لیلاست
سیمای او تبارک او باشد
نام علی مبارک او باشد

***
شرم و حیا، حیای رسول الله
روح، کل روح، نمای رسول الله
پیداست در رخسارش و الشمس و الضحی رسول الله
در لعل لب تکلم پیغمبر در صوت صدای رسول الله
آینه جمال محمد است او
اول علی آل محمد است او

گرچه امام نیست او ولی گویم
سرمایه حسین است این!



شعر از: از آقای غلامرضا سازگار(میثم)،
( اشعارضمن  مولودی خوانی خود آقای سازگار یادداشت برداری شده
متن اصلی رویت نشده است بنابراین نا هماهنگی احتمالی اشعار از مدیر این وبلاگ است)

باور کن...

نوشته شده توسطصداقت...! 19ام خرداد, 1393

اعتقاد؛ اعتقاد؛ ، نفس ؛ می شه امروز کاری به من نداشته باشی؟
اعتقاد تو که هر روز خدا می گی من باهات کاری نداشته باشم.
ولی می دونی که من و تو ملازم همدیگه ایم و من نمی تونم تو را رها کنم تو باید به وسیله من استقامتت را ثابت کنی. باشه نفس باشه.
اعتقاد اون کی بود؟ چرا رفت؟ چرا صداقت گریه می کرد وقتی رفت؟
یه مدعی محبت. اونی که اومده بود داوطلب بشه برای خوشبخت کردن صداقت.
رفت چون

ادامه »

قلب سیاه بود از آن در حرام رفت!

نوشته شده توسطصداقت...! 18ام خرداد, 1393

وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم

عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه

رند از ره نیاز به دارالسلام رسید

دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت

گمگشته ای که باده نابش به کام رفت


اگر نتوانستید بدانید که...

نوشته شده توسطصداقت...! 18ام خرداد, 1393

در گذشته برادری دینی داشتم که در چشم من بزرگ مقدار بود چون
دنیای حرام در چشم او بی ارزش می نمود
از شکم بارگی دور بود، پس آنچه را نمی یافت آرزو نمی کردو
آنچه را می یافت زیاده روی نداشت.
در بیشتر عمرش ساکت بود اما گاهی که
لب به سخن می گشود بر دیگر سخنوران برتری داشت و تشنگی پرسش کنندگان را فرو می نشاند.
به ظاهر ناتوان و مستضعف می نمود اما در برخورد جدی چونان شیر بیشه می خروشید،
یا چون مار بیابانی به حرکت در می آمد.
تا پیش قاضی نمی رفت دلیلی مطرح نمی کرد و
کسی را که عذری داشت سرزنش نمی کرد تا آن که عذر او را می شنید،
از درد شکوه نمی کرد مگر پس از تندرستی و بهبودی.
آنچه عمل می کرد می گفت و بدانچه عمل نمی کرد چیزی نمی گفت
اگر در سخن گفتن بر او پیشی می گرفتند در سکوت مغلوب نمی گردید.
و برشنیدن بیشتر از سخن گفتن حریص بود.
اگر بر سر دو راهی دو کار قرار می گرفت می اندیشید که
کدام با خواسته نفس نزدیک تر است با آن مخالفت می کرد،

پس بر شما باد روی آوردن به اینگونه از ارزش های اخلاقی و
با یکدیگر در کسب آنها رقابت کنید،
و اگر نتوانستید، بدانید که
به دست آوردن برخی از آن ارزش های اخلاقی بهتر از رها کردن همه است.


نهج البلاغه/ ترجمه محمد دشتی/ حکمت 289/ ص 499


 
مداحی های محرم