کلید واژه: "خاطرات شخصی"
آرزویی برای شما!
نوشته شده توسطصداقت...! 3ام اردیبهشت, 1394نمای اتاق دیدنی بود. فرشی از کتاب و کاغذ پهن و من هم به سان غواصان مروارید در حال شنا و جستجو. به خیلی از کتاب ها مراجعه کردم اما هیچکدام دلخواهم نبود. هر چه بیشتر جستجو می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. رو برو شدن با این صحنه ها برای مادرم عادی… بیشتر »
قبول باشه!
نوشته شده توسطصداقت...! 28ام آذر, 1393خسته بودم ولی اصرارهای این چند روز برادر زاده عزیز در به سر گرفتن روسری ها و چادرهای ما به عنوان چادر و بعد از آن زمین خوردن بچه یک ساله و چند ماهه و گریه ها مجبورم کرد به این خستگی غلبه کنم و اولین چادر فاطمه را برش بزنم. آماده شدن چادر خیلی طول نکشید… بیشتر »
بی سواد!
نوشته شده توسطصداقت...! 27ام آذر, 1393از راهرو صدایی شنیده می شد. تنها نبودم ولی از اینکه ناگهانی تمرکزم به هم خورده بود کمی ترسیدم . ترجیح دادم به جای ترسیدن به راهرو بروم و ببینم قضیه از چه قرار است. خنده دار بود. پست چی عزیز به جای هر روش دیگر قبض ها را از شکاف در، داخل راهرو می ریخت… بیشتر »
باران ندیده!
نوشته شده توسطصداقت...! 26ام آذر, 1393صدای بارش اولین باران پاییزی گوش را نوازش می داد. پر از حس طراوت بود. طبق معمول نیت کردم برای قدم زدن زیر باران و نشستن داخل ایوان و تماشای زیبایی های باران . به طرف درب حیاط که رفتم فاطمه هم دوید دنبالم و با عمه گفتن و حیاط گفتن و نگاهش قانعم کرد… بیشتر »
عجیب ترین عجیب ترینها!
نوشته شده توسطصداقت...! 20ام آذر, 1393مرتب به ساعتم نگاه می کردم. فرصت خیلی کوتاه بود. باید قبل از حرکت اتوبوس خود را به ترمینال می رساندیم. سوار تاکسی شدیم. راننده با آب و تاب… بیشتر »
حقایق باور نکردنی!
نوشته شده توسطصداقت...! 1ام شهریور, 1393به یاد ندارم اما روزی به دنیا آمدم و فقط یک روز از عمرم گذشته بود.
اولین قدم هایم بر زمین خیلی ها را شاد کرد
اولین کلماتم برای همه شیرین
مدرسه رفتنم خیلی ها را به آینده روشنم امیدوار کرد
دانشگاه رفتنم به من فهماند راه دنیا چیز دیگریست
حوزه رفتنم… بیشتر »