موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"
لواشک حضرتی !
نوشته شده توسطصداقت...! 2ام خرداد, 1395مراسم ساعت 10 شب شروع می شد. با عجله راهی حسینیه شدیم. سخنران آقای عالی بودند و دیر رسیدن به معنای محروم ماندن از سخنان ارزشمند ایشان. به سرعت از ورودی حسینیه و راهرویی از جنس پارچه، که راه رسیدن به قسمت زنانه را از مردانه مقدور نموده بود، عبور کردم.
در تکاپوی رسیدن و یافتن جایی برای نشستن بودم که دخترکی از راهرو، تکه ای لواشک به طرف من گرفت و فقط نگاهم کرد و نفهمیدم منظورش چیست. چند لحظه، مکث کردم و نگاهی به او و به مادرش که با نگاهی ملتمسانه خواست لواشک را بگیرم. وقتی گرفتم و عبور کردم از صحنه هایی که دیدم، تازه متوجه شدم قضیه چیست.
دخترک لواشکش را با یک قیچی کوچک، می برید و جلو درب ورودی از مهمانان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف پذیرایی می کرد. تکه لواشک را که با ناصافی کودکانه ای قیچی شده بود در دستم گرفتم و با نگاه به آن، خنده بر لبم خشک شد. لواشک حضرتی یعنی او با گذشت از آنچه دوست داشت و برایش مقدور بود، اظهار ارادتش را ثابت می کرد. ما امسال علاقه و ارادت خود را به آقا چطور نشان دادیم؟ گذشتیم از خواسته ها و داشته های خودمان برای رضایت امام زمانمان؟
نوشته شده توسط صداقت/ 2 خرداد 1395
برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت!!!
نوشته شده توسطصداقت...! 23ام اردیبهشت, 1395تمایلی به رفتن نداشتم . بادعوت تلفنی مدیر جدید و خواهش و اصرار دوست دو ساله، ادب اقتضا می کرد حضور یابم. یکی دو سالی با این مرکز فرهنگی همکاری داشتم و تقریبا از کارکنان ثابت محسوب می شدم. جلسه معارفه مدیر جدید با حضور تعدادی از مسئولین درجه اول شهر و استان برگزار شد و با اندکی تامل جلسه مدیر جدید با کارکنان شروع شد.
مدیر در اولین دیدار، از تحصیلات و مهارت هایم سوال نمود و از شنیده ها در مورد همکاری گفتند. به نظر جدیت و جسارت قابل تحسینی داشتند و البته زبانی واضح گو وبیشتر متناسب برقراری ارتباط با آقایان. حرف ازعدم ادامه همکاری زدم . دلایلم به هیچ عنوان شخصی نبود اما به جهت برخی حضورها و اخلاق اسلامی و یقین به انکار و تحریف کلام، از گفتن علت ها، معذور بودم. مدیر اعتراض نمود و دلیل خواست و سکوت کردم. نمی دانم چه دیدگاه و باوری از من برای او ساخته بودند و رفتارم مهر تایید بود یا تکذیب.
آنچه می دید با آنچه دو سال دیده بودم بسیار متفاوت بود. نه می توانستم عیب جویی و سخن چینی کنم و نه مدرکی داشتم. قلبم از دو گانگی رفتار برخی کارکنان عجیب در فشار بود. چقدر وقیح بود لمس دوگانگی رفتار انسانی برای انسان با درک و کمالات و جمالات مشابه. رفتار و کلامشان، در حضور مدیر و بدون حضور ایشان، تفاوتی داشت به اندازه باور نداشتن خدا و ترس از غیر خدا. میشد درک کنی که ملاک رفتارها خدا و رضایتش نیست. این تفاوت رفتار ناشی از آن است که خدایی که از او حساب می بریم خدا یی است به نام هوای نفس .
از این دو ساعت حضور خیلی رنج کشیدم اما دانستم چقدر ساده و عادلانه است، نزد خدای کریم ؛ معامله همه اعمال نیک بدون اخلاص= صفر، و حالا می شد عظمتی دید از امام سجاد علیه السلام در صحیفه سجادیه وقتی که با مقام عصمت، زبان می گشایند به
«… هذا مَقامُ مَنْ… وَجَّهَ رَغْبَتَهُ اِلَيْكَ ثِقَةً بِكَ، فَاَمَّكَ بِطَمَعِهِ يَقيناً،وَ قَصَدَكَ بِخَوْفِهِ اِخْلاصاً، قَدْ خَلا طَمَعُهُ مِنْ كُلِّ مَطْمُوعٍ فيهِ غَيْرِكَ، وَ اَفْرَخَ رَوْعُهُ مِنْ كُلِّ مَحْذُورٍ مِنْهُ سِواكَ، …
… واين جايگاه كسى است كه… از روى اطمينان به تو با شوق و رغبت متوجه تو شده، و از باب يقين با طمع خود قصد تو نموده، و از روى اخلاص با توشه ترس قصد تو كرده، در حالى كه جز تو به احدى طمع نداشته، و از هيچ چيز غير تو نترسيده،»(صحیفه سجادیه / دعای 31/ فراز 8)
و چه کار دشواری است تکرار این جملات با ادعای صادق بودن.
نوشته شده توسط: صداقت/ 23 اردیبهشت 95
آمیــــــــــــــــــــن!
نوشته شده توسطصداقت...! 26ام فروردین, 1395چند روزی بود عجیب پریشان بودم و بی حوصله. حتی سر زدن هایم به سامانه مثل قبل نبود، کمتر مطالب جذابیت داشتند و از تکرار و کلیشه ای بودن مطالب خسته بودم. از دیدن هزینه کردن عمر در انتشار مطالبی در فضای مجازی که بیشتر جنبه حضور و غیاب داشتند تا حرکت و جوشش دلگیر بودم. کار کردن در گهر عمر هم بیهوده به نظر می رسید، مخاطب دنبال سرگرمی است و فضای مجازی ابزاری برای وقت تلف کردن.
با سیستم خداحافظی کردم و بعد از چند ماه به تلویزیون سلام . نشستم روبروی عمومی ترین رسانه و با تغییر شبکه ها مشغول ارتباط کلامی و تصویری با جای جای ایران شدم. اخبار بود کمی تامل کردم. فقط از کم فروشی، تقلب، دعوای طرفداران فوتبال، سخنان ضد و نقیض مسئولین گفت. محض رضای خدا یک خبر مثبت نداشت. نه از موفقیت ها گفت، نه از مردان خدا و … فقط مچ گیری و ضعف.
رفتم سراغ شبکه بعد هرچه تامل کردم برنامه ای شروع نشد فقط تبلیغات بازرگانی. بعضی این به ظاهر ابتکارات، شخصیت انسان را زیر سوال می برد. معلوم نبود چه نگاهی به مخاطب دارند که اینگونه اظهار وجود می نمایند . برای برخی دیگر هم شخصیت یک انسان عاقل و بالغ به تاراج رفته بود فقط برای فروش یک کالای بی ارزش.
رفتم سراغ شبکه بعد تبلیغ برنامه ها یی که خواهید دید. برنامه شادی برای هر شب، اما چند دقیقه ای که نشان داد، پر بود از شادی کاذب و دور شدن از شادی های حقیقی و برنامه بعد برنامه آشپزی و اعلام نتایج. یک خانم جوان برای عدم موفقیت در مزه غذا گریه کرد! داور خارجی بود. تا ما شنیده ایم و شواهد نشان می دهد غذا غذای ایرانی است اما داور خارجی برای مهارت آشپزان ایرانی چه حکمتی داشت خدا می داند.
شبکه خاموشی را انتخاب کردم و چند دقیقه ای تمام اتفاقات این چند روز را مرور و ازعلت تمام آنها جستجو. هر چه ریزتر می شدم به نقطه ای مشترک می رسیدم. مشکل، از ضعف های ارتباطی است. ما هنوز ملاک ارتباط صحیح را نیاموخته ایم. هنوز هم بر ارتباطات ما شاخصه هایی مثل سود جویی، خودخواهی، خودی نشان دادن، مثبت دیدن بی احترامی و آبرو بردن و دل شکستن و در یک کلام انسان و خواسته هایش حکومت می کند و چه بحران عظیمی است این شاخصه. خدایا در این شب با عظمت که لیله الرغائبش می خوانند از رغبت و شوق به سوی تو آمدن، از تو می خواهیم بر جامعه شیعه توفیق ارتباط صحیح عطا فرمایی. ارتباطاتی زیبا که محور تمام آنها فقط تو باشی و رضای تو! آمین
نوشته شده توسط صداقت/ 26 فروردین 95
درد نامه!
نوشته شده توسطصداقت...! 16ام فروردین, 1395اولین جمعه سال، قسمت و روزی معنوی، رفتیم دیدار امامزاده شهر. خلوت بود و فضا پر از معنویت. یک ساعتی تامل کردیم و فیض بردیم. در راه برگشت احساس آرامش دو چندان از اینکه، در کوچه های شهر و کنار مسجد جامع قدم می زنیم. با قدمتی هزار ساله و اولین مسجد چهار ایوانه جهان اسلام ، پر از تازگی و آرامش و ثبت توحید انسان های بی شمار ، اما به جای مسجد، تمام توجهم به چند خانمی که از روبرو حرکت می کردند جلب شد و نفهمیدم کی از کنار مسجد عبور کردیم.
جای تعجب داشت. شهری صد در صد چادری. تا یکی دو سال قبل شرط میزبانی ما از مسافران و گردشگران، پوشش با چادر بود. اما حالا…! اولین ذهنیتی که از رفت و آمد بدون چادر ساکنان شهر دارم ، خانمی است با برچسب کار آفرین برتر. از روستاهای اطراف و ساکن 20-30 ساله تهران. یکی دو سال قبل، ناگهان سر و کله اش با مانتو (1)و پوشش نادرست، پیدا شد و آمد به یاری زنان شهر برای متمدن شدن و نو آوری . سرمایه اقتصادی قابل توجهی داشت. هتل سرایی زد و جلساتی برای خانم ها. تا به حال چند مرکز در شهر و روستاهای خوش آب و هوای شهر تاسیس نموده است. نمی گویم همه کارش نادرست است اما کار آفرینی با چه روش و به چه قیمت!
فرهنگ خود و خانواده اش و باورهایش انطباقی با فرهنگ اصیل ما نداشت. شعارهایش باورم نمی شد و از تعریف خانم های همسایه، از نگهداری و بغل کردن سگ توسط دخترانش در محلی که جلسات هفتگی برگزار می شد تا نمایشگاه زدن در حسینه متغیر است. با استقبال پدران فرهنگی شهر از اقداماتش و در بوق و کرنا رفتن زحمات این بانوی روشن فکر برای فرهنگ شهر، صدایی از ما شنیده نشد و همچنان چون بغض در گلو شکسته است.
به دلیل قدمت شهر و آثار باستانی، مهمان از دانشگاه ها دارد و هتل سرا و تور توریستی و گردشگری و مهمانی های عجیب در کوه و بر و بماند و طرح های فرهنگی ما جوابش استقبال با زبان و بدون حمایت . خلاصه خیلی چیزها خیلی زود عادی شد. نگو مردم هم مدت ها بوده است آماده و در انتظار مدافع.
خانم ها رسیدند به چند قدمی ما. اعتماد به نفس تا حد اعتماد به سقف. لباس ها سفید و رنگ و لعاب صورت بسیار زننده و جذاب. توضیح تفصیلی اینکه بسیاری از زنان شهر در منزل و حضور محارم چنین پوششی ندارند. در این همزمانی عبور ما و این مهمانان، گذر از کنار جمع قابل توجه مردان پیر و جوانی که به دیوار درب شرقی مسجد تکیه زده بودند مشکل بود. چه تفاوتی داشت چه آنها چه ما.
به سرعت و سختی عبور کردیم. یکی از مهمانان همراه ،گفت: این بد حجابی برای مردها بد نشد فیضی می برند و حس تنوع طلبی و تعدد طلبی تا حد زیادی اشباع می شود. دیگری گفت بیچاره مردها حفظ دین و ایمانشان چقدر مشکل است.
ساکت نماندم و گفتم اولا خوش به حال مردها نیست و بدا به حال آنان. حکم نگاه آلوده تشنه از لب چشمه بازگشتن است و مشکلات روانی. همان بهانه گیری های نا خود آگاه و سرد شدن های زندگی و حداقل دل بریدن ها ازهمسرانی که جرمشان حیاست و ساختن به بد و خوب زندگی مشترک با او و تلخ شدن زندگی مشترک. یکی کلامم را تکمیل کرد و گفت: بیچاره زن هایی که این وسط زندگی مشترکشان قربانی این هوس بازی می شود.
در ست می گفت. ولی باید گفت بیچاره تر از آنها هم هست. مظلوم آن کودکانی که در سردی این آتش می سوزند و نسلی خواهند بود که دنیا و آخرتشان در لبه پرتگاه تمدن، نفس می کشد. امروز ما با پرورش این نسل، در تلاش برای رسیدن به تمدنی هستیم که عمل بر اساس لذت های زودگذر دارد و نتیجه آن تلخی و گرفتاری جاودانه(2). و این تمدن و روشنفکری به تمدن مادرانی که شهید خرازی ها و همت ها را پرورش داد کنایه می زند به عقب افتاده. آفرین بر ما آفرین؟!!
نوشته شده توسط صداقت: 6 فروردین 1395
—————————————–
1- البته منظور اصل حجاب و رعایت ظرافت هایش است نه اینکه همه چادری ها و چادر پوشیدن ها حجاب است و همه مانتویی ها بد حجاب.
2- آنچه مولای موحدان امیر المومنین علی علیه السلام بیش از هزار سال پیش از آن هشدار داد ه اند.
دیدار مردگان از زندگان..!
نوشته شده توسطصداقت...! 8ام فروردین, 1395بر خلاف سال های گذشته این اولین بار بود که برای دیدار پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها به جای روز اول سال، روز پنجم تعطیلات به دیدار آن ها رفتیم. در سکوت و سردی خاک آرمیده بودند. یقین داشتم که منتظر هدیه ای از بازماندگان خود هستند. نشستم کنار خاک و مثل همیشه سکوت کردم. با اینکه عزیزان زیادی را به این خاک سپرده ایم و بوی فراق دارد، اما به واقع از آب و خاک آن آرامش عجیبی بر وجودم القا می شود. شاید آرامشی شبیه آشنایی و مقصد نهایی. یا شاید آرامشی شبیه گذرا بودن دنیا و باور بازیچه بودن مشکلات ریز و درشت.
سنت شکنی کرده بودیم و به جای جمعه های صبح و خلوتی، بعد از ظهر پنجشنبه رفته بودیم . تا چشم کار می کرد جمعیت بود. حتی مواظب نبودی با بقیه برخورد می کردی. بیشتر شبیه دید و بازدیدهای قوم و قبیله ای بود. پذیرایی ها شیرینی و قبرها تزیین شده با سبزه و گل و سفره های هفت سین متفاوت. از گلزار شهدا صدای قرآن و ذکر و سخنرانی به گوش می رسید. سالگرد شهدای فتح المبین است اما جمعیت سر خاک عزیزان خود نشسته و گلزار شهدا خلوت و بدون زائر.
کوچک و بزرگ لباس عید پوشیده بودند و لبخند به لب. آداب زیارت اهل قبور کمتر به چشم می خورد. ضمن سنت های نیک، دیدن گناه هم کار سختی نبود. از دیدنی هایی که نباید دیده می شد، دانستم مرگ برای همسایه است یک حقیقت انکار شده است. و اثر پذیری بیش از آنکه مربوط به محیط ها باشد، بسته به باورهاست.
شاهدم سرزمینی که از دیر باز در متون دینی کاربرد غفلت زدایی داشته است و شاهد های زنده در آن فراوان، اما جز غفلت انسان هایی که بر روی دو پا راه می رفتند، چیزی دیده نمی شد. پیر و جوان به فاصله چند ساعت تا چندین سال، در خاک آرمیده بودند و فریاد می زدند که آنها را ببینیم و از عاقبت کارغافل نباشیم و پیر و جوان بر خاک ایستاده بودند و صدایی نمی شنیدند.
نوشته شده توسط: صداقت/ 5 فروردین 1395
خدا داند و دلش!
نوشته شده توسطصداقت...! 7ام فروردین, 1395این چند روز تعطیلات فاطمه ما را به دست فراموشی سپرده است. کسی باور نمی کند این همان فاطمه ای است که حداقل روزی دو ساعت کنار عمه و مادر جان دلبری کرده است و گاهی برای رسیدن به این فرصت چه گریه ها و اشک ها که نمی ریزد. آبروی ما را برد. حتی آشنایی نداد. دو دستی چسبیده بود به پدرش. برادرم کاری داشت، اما راضی نشده بود کنار مادرش بماند. قبلا در چنین شرایطی با آمدن به منزل ما و وعده های مادرم از برادرم خداحافظی می کرد و اجازه مرخصی می داد. اما امروز به هیچ صراطی مستقیم نبود. وعده های مادرم که هیچ، وعده های خود پدرش هم فایده ای نداشت. یکی دو بار برادرم سعی کرد ند بر خلاف همیشه، بدون اطلاع منزل را ترک کنند که از شدت گریه فاطمه ، بازگشتند. یک ساعت بیشتر گذشته بود اما سه چهار نفری نیم وجب بچه دو سال و نیمه را نمی توانستیم راضی کنیم که اجازه مرخص شدن پدرش را بدهد آن هم برای یک ساعت و نهایت همراه برادرم رفت و این علتی نداشت جز تعطیلات پدرش و درک عمیق حس یک تکیه گاه مطمئن و قابل اعتماد. چیز کمی نیست. همه پدرهای عالم به سلامت و هیچ بچه ای طعم بی تکیه گاه بودن را احساس نکند اما فقط خدا می داند بر همسران شهدا با بزرگ کردن بچه های بابا دیده و ندیده چه گذشته است. کاش هیچ مادری در دنیا تکیه گاه کودک بی بابا نباشد.
نوشته شده توسط: صداقت/ 4 فروردین 1395