موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

استاد بزرگ!

نوشته شده توسطصداقت...! 2ام خرداد, 1394

طبق معمول کنار میز، روی صندلی،  درست جایی که شکوفه های کلاس حفظ قرآن رفت و آمد دارند، نشسته بودم. با اینکه  در برقراری  ارتباط با کودکان مهارت خاصی ندارم ولی برخی کودکان در برقراری رابطه  با افرادی امثال من  استعداد  ویژه ای دارند. این جناب از آن جناب هاست.  پسر بچه 5 ساله،  حتی به محل نشستنم دقت دارد و اگر جای دیگری بنشینم حتما سوال می کند. گاهی بی مقدمه از تخیلاتش برایم می گوید از اینکه می خواهد توپ  جنگی بخرد به جای تفنگ. از تمرین شنا در شن های کوچه  به جای آب و … رفتارهایش برایم عجیب است و جالب.  گاهی چند دقیقه ای با تاخیر کلاس می رود و برایم حرف می زند. گاهی خیره خیره فقط نگاهم می کند.  گاهی هم حرفی یادش می آید ، یا خسته می شود بی اجازه از کلاس خارج می شود و روبرویم می ایستد و بسم الله. دیروز وقتی از تیر و تفنگ گفت: به زبان خودش پرسیدم  :« پس حتما می خواهی بزرگ شدی،  مرد جنگی شوی؟ درسته؟ »   گفت: «نه. می خواهم استاد بشوم ؛ یک استاد بزرگ.  مدرسه بروم استاد می شوم». سکوت کردم. بعد از کودکی های خودم این دومین نفری است که می بینم به جای کلمات کلیشه ای دکتر و مهندس و خلبان  از همان کودکی می گوید استاد. سال های زیادی از عمرم گذشت اما به این خواسته نرسیدم.  و شاید احتمالش هر روز کمتر می شود. یعنی محمد حسن به این خواسته می رسد؟ !! چقدر هدفش را نزدیک می دید، فقط  به اندازه صبر تا مدرسه رفتن، چقدر متفاوت. افکارش با گفتارش هم خوانی نداشت.  وقتی حرف های  استاد بزرگ گذشته ها را به یادم آورد، لمس کردم،  می شود سالیان سال با گمان هدفی زندگی کرد، تلاش کرد اما به نتیجه   نرسید. شاید بهتر باشد به جای تلاش های پراکنده و انتظار نتیجه، گاهی برگردیم به عقب و پشت سر را نگاه کنیم و قد م هایمان را مرور. گاهی دیر رسیدن و نرسیدن نتیجه رفتن از جاده اشتباه است گاهی روش اشتباه. و گاهی هم انگیزه و آغاز اشتباه .  دلم می خواست می توانستم با تجربه و درکی   که از افکار و خواستن هایش برایم ایجاد شد ،  به او بفهمانم  نرسیدن به استادی و اشتغال و نویسندگی و … هیچ کدام آن قدرمهم  نیست که   فکر می کند. کاش هدف ها از همان کودکی  بزرگتر بود. چیزی فراتر از همه این خواستن ها ولی جاری در همین عموم ها.چیزی به بزرگی  تلاش برای رسیدن به رضای خدا در همه ثانیه ها . کاش می دانست هدر دادن عمر و تلاش هایی هم هست  که می تواند در کنار همه رسیدن ها و نرسیدن ها،   شکننده باشد. چیزی شبیه   شکستن از همراهی تحصیل  علم و جهالت دوری از خدا!

امتحان شفاهی باور!

نوشته شده توسطصداقت...! 31ام اردیبهشت, 1394

دیروز بود، نه. روز قبلش بود. شبیه یک خواب گذشت، خوابی از جنس کابوس و شاید هم رویا. خلاصه بگویم  خودش ازبیداری  4 صبح اتفاق افتاد تا  برگشت یک بعد از ظهر اما مقدماتش  و اثرش بیشتر از این ها طول کشید. هنوز کامم کمی تلخ است. تلخی تردید و شک. همکاری همه عالی بود. معاون آموزش دوری راه و مشکلات رفت و آمد و امتحان در نوبت بعد از ظهر را درک کردند،  با استاد صحبت کردند و استاد هم اجازه دادند در نوبت صبح و مدرسه ای غیر از محل تحصیل، امتحان شفاهی برگزار شود. یک ربع زودتر از وقت تعیین شده رسیدیم به محل. نیم ساعت بعد از ساعت مقررجلسه امتحان شروع شد. من بودم و استاد و نفر سومی که نمی شناختم. شروع کردم به خواندن متن عربی بد نبود یک یا دو اشکال که اصلاح شد. چه جالب  چه تناقضی. بر خلاف گفته علم، من از جنس مونثم و کاملا تک تمرکزی و بدون توانایی  انجام  همزمان چند کار  و استاد از جنس مذکر ولی هم زمان مشغول لپ تاپ و گه گاه نگاهی به کتاب و پرسش های متعدد ازمتن و به تلاطم کشیدن اطلاعاتم! با اینکه استادهای سخت گیر و دقیق اساتید مورد علاقه و احترامم هستند اما  توقع  بعضی سوال ها را نداشتم و البته تمرکزش را.  با خودم کلنجار می رفتم «کاش استاد می دانست این دو روز بر من چه گذشته حتما حق را به من می دادند، کاش می دانستند دیشب نخوابیده ام، نمی دانند خسته ام از ساعت 5 اتوبوس نشینی کرده ام و تمرکزی برای جواب دادن درسی که فهمیده ام  و مطالعه کرده ام آن هم ساعت 9 ندارم، یعنی فراموش کرده اند  نگرانم که اگر تا چند دقیقه دیگر امتحان تمام نشود باید تا 4 و 5 بعد از ظهر ترمینال بمانم، کاش می فهمیدند  جواب دادن و صحبت در این فاصله و جلو دو نامحرم برایم سخت است، کاش می فهمیدند  جلو در کاشتن برادر منتظر یعنی چه، کاش می دانستند  بیشتر از یک واحد دانشگاه آزاد خرج این یک واحد است و برای غرور یک جوان در این سن  و هنوز محتاج جیب پدر و شرمنده او  بودن چقدر سخت، کاش می دانستند برای  اساتید چه احترامی قائلم و نگران بی احترامی شدن، چرا لپ تاپ را کنار نگذاشتند، چرا به جای کلاس، امتحان اینجا؟ من که برای تاخیرشان درک کردم و توجیه که شهر شلوغ است، ترافیک، شاید رساندن بچه ها به مدرسه  و …  چرا استاد نه؟…» در همین افکار بودم که استاد گفتند: بفرمایید و امتحان تمام شد نفهمیدم چه گفتم، اصلا چیزی گفتم؟، استاد چه شنیدند و … ده دقیقه اضافه یاری کرد تا به مرکز مدیریت استان هم سری بزنم  برای گرفتن مدرک! معاون آموزش استان از من سوال کرد: فامیلتون … بود؟ اسمتون؟ خندیدم.  تازه یادم آمد استاد اسم و فامیلم را هم نپرسیدند، چند نفر دیگر هم بودند حالا از کجا معلوم می شود؟ استاد مرا نمی شناسند! خلاصه گذشت. اما در مسیر برگشت تا امروز به این فکر می کردم چرا همه کاش ها را به نفع خودم صادر می کردم واز استاد توقع  داشتم؟!!. چرا باید او درک می کرد ؟ چرا هنوز نفهمیده ام هر رابطه ای جایگاهی دارد و تعریفی. اینجا محل آزمون بود، مسئولیت استاد درست برگزار کردن جلسه و وظیفه شاگرد خوب درس خواندن و جواب دادن.  مگر کوتاهی از کسی سر زده بود؟ من کوتاهی کرده بودم؟ نه. مسئولین مدرسه؟ نه. استاد: نه. کجای رابطه اشتباه است؟ استاد باید مشکلات مرا درک می کرد ند یا من باید ضمن مشکلاتم، درک می کردم یک شاگردم. شاید هنوز معنای اهم و مهم را نمی دانم. شاید درست   نفهمیده بودم و باور نداشتم ما ضامن تکلیفیم نه نتیجه!!

ارتباط مجازی!

نوشته شده توسطصداقت...! 24ام اردیبهشت, 1394

وقتی به انگشت های دستم نگاه می کنم، با تمام حواشی اش  کمتر از تعداد آنها طول کشید. اما حسش بیش از اینها نمود داشت. چیزی شبیه بهانه گرفتن یا طلب کردن و یا شاید دلتنگی .هیچ کس نظری ارسال نکرده بود، اما  دلیل نمی شود که  دلم بهانه حضور  و به روز شدن گهر را نداشته باشد.  شاید این هم تعریف نوعی ارتباط باشد. ارتباطی سالم و حقیقی. خوبی های رفتن و ماندن و بازگشت آنجا فقط دیدنی بود. اما دست خالی و بدون سوغات هم باز نگشته ام حرف هایی برای گفتن دارم حتی اگر گوش هایی برای شنیدن نباشد.  دیدن زائر دو ساله که همراه مادرش هجایی می کرد«سلام آقا من را سرباز پسرت قرار بده»، نماز خواندن های کودکان، زیبایی اشک زائران، دعا خواندن ها و سحر خیزی ها، خستگی ناپذیری و باران های بهاری، گنبد زرد و ایوان طلا، همیاری و همدردی، عشق و محبت و … و در صحبت از دیدن هزاران زیبایی دیگرباید بگویم جای همه  شما خالی. اما چیزهای دیگری هم دیدم زائری دیدم در حریم امام فریاد می زد و با صدای بلند و نازیبا امامش را می خواند، زائری دیدم به شوق رسیدن به پنجره های ضریح حضرت، هجوم می آورد و دست و پا له می کرد، میزبانی دیدم سر زائر امام رضا علیه السلام با قسم دروغ کلاه می گذاشت، با قسم دروغ کلاه بر می داشت، زائری دیدم آرایشش را پاک نمی کرد، چادرش فقط در حرم همراهش بود، از زائری شنیدم وقت نماز به شوق زیارت،  نماز اول وقت و جماعتش را ترک کرده، از زائری شنیدم شب تا صبح در حرم بیدار مانده و نماز صبحش قضا شده، زائری دیدم برای غذا با نامحرم کلنجار می رفت، میزبانی دیدم  ساعت  دوم  آشنایی از زائری خواستگاری کرد، زائرانی دیدم در حرم غیبت می کردند، بد بین بودند، نا امید بودند، زائری دیدم با بوی سیر دهانش بقیه را اذیت می کرد ، زائری دیدم دنبال کبوتر حرم  دوید، اسیرش کرد، محکم در دستش گرفته بود و کبوتر بیچاره از هجوم افراد و بوسه و … مرگ را به خود دیدو خلاصه بگویم  هزار ان مصداق ارتباط دیدم،  ارتباط با خود، ارتباط با خدا، ارتباط با امام، ارتباط با انسان های دیگر، ارتباط با حیوانات، اما همه از نوع مجازی. این بار که وارد حرم شدم وقتی روی پله های مقابل ضریح حضرت ایستادم،  آرزو کردم کاش همه ارتباط هایمان،  جنسش حقیقی بود، کاش یادمان نمی رفت محور ارتباط حقیقی فقط خداست، فقط خدا

لذت تلخ امروز!

نوشته شده توسطصداقت...! 8ام اردیبهشت, 1394

از شنیدن صدای ورودش قرارم  برای دیدنش کمتر شد. دو روز بیشتر نیست،  اما اندازه هزار سال دلم برایش تنگ شده است.  این روزها بیشتر از عمه گفتنش، از تماشای حرکات و کلمات و جمله های دست و پا شکسته اش لذت می برم و اینکه به استقبالش نروم و خودش مستقیم  عمه عمه  بگوید و بیاید اتاق عمه. سکوت کردم وچادر رنگی کنار دستم را کشیدم روی صورتم. هیچ  حرکتی  نکردم ببینم چه عکس العملی نشان می دهد. معمولا با لبخند چادر را کنار می زند و به قول امروزی ها دالی می گوید.و بغلش می کنم به هم نزدیکتر می شویم. اما  این بار خیلی هم نتیجه خوبی نداشت. وارد اتاق که شد  حضورم را ندید  و از خدا خواسته آنچه دلش گفت، انجام داد. تماشایش می کردم و با نگاهم مواظبش بودم نگاهم را بر نمی داشتم. یک سال و نیم بیشتر ندارد هنوز خیلی راه است تا نیازی به بزرگترها نداشته باشد. از ترس اینکه آمادگی دیدنم را نداشته باشد فقط می توانستم نگاه از او بر ندارم. اول رفت سراغ چادر نماز و مهر و تسبیح، همه را به هم ریخت، تسبیح را برداشت دهانش را تکان داد به منزله ذکر، بعد انداخت ورفت سراغ چادر، چادر را پوشید رفت کنار میز، دمپایی های مرا که اندازه خودش بود  پوشید و با چادر کشان و عدم تعادل درست رسید به کیف و انداخت روی دستش و رفت  به قول خودش مدسه. چند قدم جلوتر رفت رسید به قفسه کتاب ها،  شروع کرد، اول قرآن را برداشت، بعد چند کتاب دیگر، بعد سعی کرد یکی دو تا از آن ها را سر جایش بگذارد کمی سخت بود رها کرد، جلوتر رفت پایش را بالا برد و گوشی را برداشت چند تا الو سلام و خوبی گفت و قدش نرسید گوشی را سر جایش بگذارد آن را هم رها کرد، هنوز ساکت بودم، رسید به کامپیوتر، صفحه کلید را جلوتر آورد و تا می تواست با صفحه کلید بازی کرد، هر چه انرژی داشت ریخت و پاش کرد و کنجکاوی، خیلی چیزها می شد از چهره اش  خواند ولی آرامشی نمایان نبود، انگار یاد بعدش هم بود، عجیب دلبری می کرد، کم کم نشست و رفت زیر میز کامپیوترسراغ سی دی ها و …  نهایتا یکی را برداشت، فاطمه فاطمه، صدایش زدم متوجه نشد، چند بار عمه گفتم گوش نداد، مشغول کارش بود، تا آمدم کنارش، مقاومت کرد و دیر شد، بلند شد و سرش محکم خورد به میز کامپیوتر، سی دی از دستش افتاد و بلند بلند گریه می کرد،  همه متوجه نیازش شدند و دویدند داخل اتاق، اما دیر شده بود،  طول کشید تا آرام شود،   خیلی زمان برد تا چند دقیقه غفلتم  را جبران کنم و همه چیز برگردد به روز اولش و تازه بشود نقطه سر خط، مرور لذت تلخ امروز، خیلی از اما ها را برایم حل کرد،  معمای  زندگی، معمای ساده ای است؛ سرگرمی های کودکانه ،  به من و تو چه ها و بی توجهی به اطرافیان و مشغولیت هر کس به خود و کار خود، تلمبار شدن خطاها و ندیدن نگاه های خدا، مقاومت از برگشتن به آغوشش و درست دیدن رفتارها، نتیجه اش می شود خوردن به بن بست دنیا و افتادن سی دی جذابش از دستت و دردی عمیق و طولانی برای تو و قطره ای عبرت برای دیگران. برای جبران هنوز دیر نیست،  فقط کافیست حضورش را باور کنی .

 

تصویر از سرچ اینترنتی انتخاب شده است.

آرزویی برای شما!

نوشته شده توسطصداقت...! 3ام اردیبهشت, 1394

نمای اتاق دیدنی بود.  فرشی از کتاب و کاغذ پهن و من هم بسان  غواصان مروارید  در حال  شنا و جستجو. به خیلی از کتاب ها مراجعه کردم اما هیچکدام دلخواهم نبود.  هر چه بیشتر جستجو می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم.   رو برو شدن با این صحنه ها برای مادرم عادی شده،  اما این بار مثل وحشت زده ها رو به من کرد و گفت: …. این چه وضعی است؟!  چرا این همه کتاب روی زمین پخش است؟ جمع کن مادر. گفتم نمی شود باید همه را دوباره بررسی کنم شاید این بار بهتر به نظر رسید.  مادرم گفت: حالا دنبال چه می گردی؟ گفتم: دنبال یک آرزو. مادرم خندید و گفت داخل کتاب ها برای خودت دنبال آرزو می گردی؟ خوب چرا یک آرزو،  خدا کریم است  هزار آرزو داشته باش. گفتم :  مادر برای خودم نیست  برای  همراهان وبلاگم است باید مختصر باشد. خندید و گفت دست بردار دختر تو هم مثل خیلی ها از جایی مطلبی  چیزی کپی کن . اصلا  مگر تو  بازدید کنند گانت  را می شناسی؟ گفتم نه هیچکدام را. فقط  بعضی ها که نظر می گذارند آن هم با اسم وبلاگشان و گاهی اسم و فامیلشان. نگاهم کرد  و بدون جواب و سکوت معناداری ا ز اتاق خارج شد. برای برگشتن به کتاب ها باید مرور می کردم. چه می خواهم؟ یک آرزو می خواهم که  هر چند یک آرزو است اما وقتی امشب، تنها شب آرزوهای سال به خدا گفتم ، و در وبلاگ انتشار دادم  بشود آرزوی همه یا همه آرزوهایم.  ناگهان به ذهنم رسید نیازها را بررسی کنم ببینم به جایی می رسم. خوب خیلی ها بچه مریض دارند و عزیزان بیمار پس بعضی ها مریض دارند؛  بعضی ها خانه ندارند، نان شب ندارند، پول جهیزیه ندارند، پول تشکیل زندگی و … پس خیلی ها  مشکل اقتصادی دارند؛  خیلی ها کار ندارند، خیلی ها گرفتار اعتیاد و فیلم و سایت و روابط نادرست و … هستند پس بعضی ها مشکل فرهنگی دارند،  خیلی ها پشت کنکورند و امتحان و درس و کتاب و … پس بعضی ها مشکل تحصیلی دارند، بعضی ها رفتارشان اذیت کننده است، غیبت می کنند، تهمت می زنند، نماز یکی در میان می خوانند، قناعت ندارند، حریصند، خسیسند ، به حرام خوری عادت کرده اند، حسودند و … پس خیلی ها مشکل اخلاقی دارند،  خیلی ها گرفتار دسته و گروه و خط و … هستند پس  این ها هم مشکل سیاسی دارند، خیلی ها نگران آینده  دنیایشان هستند و بعضی ها نگران آخرت و قبر و قیامت و شاید چند نفری هم نگران غیبت امام زمان و ظهورو … وای چقدر تنوع. هر آرزویی یک گروه را شامل می شد اما همه اینها هم وطنان و هم کیشان منند فرقی نداشت، به چه حسابی بعضی را فراموش کنم. خوب که فکر کردم دیدم اصلا کتاب و جستجو نمی خواست. خیلی ساده بود . می شد آرزویی داشت که  با داشتنش به خیلی بالاتر از این ها  به شکل یک آرزوی برآورده شده نگاه کرد. در این شب آرزوها ،  در ماه خدا ،  با همه وجود آرزو می کنم همیشه، در پناه  خدا باشی !!!

دوربين هاي سرّي!

نوشته شده توسطصداقت...! 27ام فروردین, 1394

كمتر به ياد دارم همراه خود كليد برده باشم. تقريبا هميشه ، از حضور مادر مطمئنم. اصلا زيبايي  باز شدن در توسط شخصي كه منتظر آمدنت باشد مفهوم كليد و كليد داشتن  را انكار مي كند.  سر زدن به كتابخانه  دارالقرآن شهرمان از عادات اين روزهاي پر از خالي است. دور ماندن دو هفته اي از اين عادت و سر و صداي سرشار از شور و اميد كلاس شكوفه ها ، ا جازه بيشترماندن را  نداد و كمي زودتر از هميشه برگشتم منزل .  پشت درب  منتظر  بودم.  از ساعت، مي شد بفهمي مادر داخل آشپزخانه مشغول است و بايد صبور بود.  در همين گير و دار انتظار،  صدايي از سمت ديگر كوچه، درست روبروي در منزل،  به گوش مي رسيد. نگاهم را بر گرداندم، دو چهره آشنا و لي نا شناس، دو پسربچه 5، 6 ساله كه مشغول بحث پيرامون بستني هاي در دستشان بودند، يكي قاشق بستني مي خواست و ديگري مي گفت صبركن برسيم خانه، آب مي شود بيا برويم. ناگهان يكي از آنها متوجه  حضورم شد، بحث و ناراحتي را رها كرد، با دهان باز و بشاش گفت: «اِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ اِ  اِ علــــــــــــــــــــــــــــي خانم دارالقرآن خونشون اينجاست!» و به چشمانم خيره شد و خنديد. حالت صورت و لبخندش ديدني بود.نا خواسته خنديدم. انگار هزار سال  ، دنبال آدرسم بوده وسرگردان و شيدا، حالا  رسيده به مقصود!!!  دو دقيقه انتظارگذشت و درب باز شد. دستي تكان دادم براي علي و دوستش و وارد منزل شدم.  انتظار كوتاه ولي آموزنده اي بود. نشستن  در مجاورت كلاس شكوفه ها، بدون برقراي كوچكترين ارتباط كلامي  با اين  كودكان كمتر از 6 سال و ديده شدن در چند نوبت توسط  آنان، خاطره مرا از ذهن پذيرا و چشمان بينايشان، پاك نمي كند، حتي وسط دعواي بستني. بايد خيلي دقيق بود، رفتارهاي ما، چه مي كند با ذهن و دل هاي بينايشان خدا مي داند. دوربين هاي سري و فهم كودكان مسئله كوچكي نيست ، مخصوصا فيلمبرداري از رفتارهاي اطرافياني كه با آنها رابطه  عاطفي  دارند.  فراموش نكنيم هفت سال اول  زندگي روش آموختن براي كودك، تقليد است تقليد! مرجع تقليد درستي باش!