ملامتگو چه دريابد !

نوشته شده توسطصداقت...!

هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني

كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق

نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني

دريغا عيش  شبگيري كه در خواب سحر بگذشت

نداني  قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در   ماني

ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست

بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني



بی سواد!

نوشته شده توسطصداقت...! 27ام آذر, 1393

از راهرو صدایی شنیده می شد. تنها نبودم ولی از اینکه ناگهانی تمرکزم به هم خورده بود  کمی ترسیدم .  ترجیح دادم به جای ترسیدن به راهرو بروم و ببینم قضیه از چه قرار است. خنده دار بود. پستچی عزیز به جای هر روش دیگر قبض ها را از شکاف در،  داخل راهرو می ریخت و صدای تماس کاغذ ها با در صدایی ایجاد می کرد. یکی از قبض ها بین در مانده بود و مجبور شدم در را باز کنم. خانم همسایه بیرون ایستاده بود. سلام کردم. بعد از اینکه احوالپرسی گرمی داشت قبض هایش را به دستم داد تا برایش بخوانم.  لمس با سواد بودن  و ارزشمندی آن در کوچه ما  با وجود چند پیر زن تنهای بی سواد عمیق تر است.  پس از اعلام مبلغ قبض  و خدا حافظی در را بستم و به اتاقم بر گشتم. فردای آن روز دعوت شدم به یک محفل قرآنی . تعداد زیادی از پیر زن های مهربان و نورانی  و با اخلاق همسایه و غیر همسایه هم حضور داشتند.  یکی از پیر زن ها از من  خواست تا اطلاعیه روی دیوار را برایش بخوانم. حس بدی دارد نیاز یک بزرگتر به تو. از سن و سالش خجالت کشیدم. با خودم  گفتم حیف کاش این الگوهای اخلاق و ایمان با سواد بودند. خیلی سخت است نتوانی بنویسی و  بخوانی . درکش سخت است.  جلسه شروع شد .  چه خوب ! تعدادی از با سواد های قر آنی هم حضور دارند.  پیر زن ها و پیر مرد های  زیادی  در شهر ما  زندگی می کنند که سواد  خواندن و نوشتن ندارند اما سواد قرآنی دارند. از قرآن خواندن آنها لذت می برم. دیدنی است قرآن خواندن زیبا و صحیح پیر زنی که قبضش را نمی تواند بخواند اما قرآن می خواند و چقدر زیباست هم  تلاوتش هم اشتیاقش.  فرمان هایش را برایش بگویی با جان و دل گوش می دهد. عمل کردن ها و شنیدن های باور هایش ، باور نکردنی است. انگار علامه اند و عارف.  من هم اوایل باورم نمی شد اما می خوانند با اینکه  یک کلمه از قرآن را حفظ نیستند.  خیلی هایشان از دنیا رفتند  اما هنوز هم تعدادی از آنها بین ما نفس می کشند و این زیبایی برای ما قابل لمس است. پس از چند نفر از آنها  نوبت به یکی از جوانتر های با مدرک بالا رسید. از قرآن خواندنش شرم کردم. نمی دانم مدرکش رسوا شد یا سیستم آموزشش یا نحوه تفکر و نگاهش به دنیا ؟!!.  نمی دانم فردای قیامت ما رو سفید تریم که سواد داریم و قر آن نمی خوانیم و  مطالعه هر کتاب و جزوه و مطلبی را ترجیح می دهیم یا این بی سواد هایی که هیچ کتابی نمی توانند بخوانند جز قر آن؟!!!  آنها در راهترند یا ما؟!!.  نمی دانم ما بی سوادیم یا  آنها! به قول امروزی ها ما فهمیده تریم و با کلاس و تحصیل کرده یا آنها! کلنجار ذهنی اذیتم می کرد برای پاسخش  هدف خلقت را  مرور کردم «ما با خداتریم یا آنها؟ خدا در متن زندگی ما بیشتر جریان دارد یا آنها؟!» جواب سوال را بلند نگفتم تا وجدانم نشنود.  خیلی هامان  رسواییم  رسوای این تصور اشتباه!

باران ندیده!

نوشته شده توسطصداقت...! 26ام آذر, 1393

صدای بارش اولین باران پاییزی گوش را نوازش می داد. پر از حس طراوت بود. مثل همیشه  نیت کردم برای قدم زدن زیر باران و نشستن داخل  ایوان و تماشای  زیبایی های بارش. به  طرف درب حیاط  که رفتم  فاطمه هم دوید دنبالم و با  عمه گفتن و حیاط گفتن و نگاهش قانعم کرد.  بغلش کردم که با هم برویم. یک سال و چند ماه بیشتر ندارد اما عمه گفتن و حکومتش بر دل دیدنی است. مادرش سکوت  معنا داری کرد اما وقتی دید  سر تا پای فاطمه را با بارانیم  که از تنم خارج کردم پوشاندم،  راضی به نظر می رسید. همینکه داخل ایوان رسیدیم از یکه خوردن فاطمه ترسیدم. چند دقیقه بی حرکت شد و فقط تماشا می کرد. جای تعجب نداشت اولین بار است بارش باران را لمس می کند. برایش حرف می زدم ، باران می گفتم ، توضیح می دادم ، بعد آرام دستان کوچکش را از زیر لباس بیرون آوردم  و اجازه دادم چند قطره باران روی دست هایش بریزد. نگاهم می کرد. عکس العملش واقعا جدید و دیدنی بود. کم کم به حرف آمد و  باران گفت. چه طراوتی داشت  هم لمس زیبایی باران برای فاطمه و باران گفتنش برای اولین بار و هم خود باران. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مادرم صدا زد فاطمه سرما می خورد بهتر است برویم داخل اتاق. تا یک ساعت بعد فاطمه لباس را روی زمین می کشید و برایم می آورد و به جای عمه و حیاط می گفت باران و سرش را تکان می داد. منظورش را خوب می فهمیدم. یکی دو بار دیگر هم تا قبل از رفتنشان برای ساکت شدن از گریه اصرارش ، برای دیدن باران به حیاط رفتیم.   فاطمه  باران را دید  لمس کرد. با  اعتمادی که به من داشت حرف های مرا  شنید ، یقین کرد  و دل باخته  شد و دیگر هیچ چیز برایش معنا نداشت  نه عمه نه حیاط نه لباس همه را شرایطی می دید برای رسیدن به باران و تمام وجودش  در تلاش بود برای رسیدن به باران!  همه ما زیبایی های آفرینش خدا را می بینیم.  حرف هایش را از پیامبر و امامش می شنویم.  اما چرا یقین نداریم و عاشقش نمی شویم شاید چون گوش های ما گوش نیست و چشم هایمان چشم   و دل هایمان دل!  شاید هنوز عمه عمه است و لباس لباس و حیاط حیاط شاید هنوز زیبایی باران را لمس نکرده ایم. شاید هنوز باران ندیده ایم!

هر كجا گير افتادي!

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام آذر, 1393

سر و كار انبيا عليم السلام با خدا بود و هر جا گير مي كردند زود به خدا متوجه مي شدند

و در خوشي هم خدا را به  ياد مي آوردند

بگونه اي كه گويا مي ديدند همه چيز از آنجا سرچشمه مي گيرد.

جرعه وصال(چكيده اي از انديشه هاي آيت الله بهجت)/ ص 88

الهي!

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام آذر, 1393

دل چگونه كالايي است كه شكسته آن را خريداري و

فرموده اي«پيش دل شكسته ام»

الهي نامه آيت الله حسن زاده آملي/ ص 712

يك خواهش!

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام آذر, 1393

كتابخانه هاي سطح شهر ها هميشه پر از خالي و خلوت ترين جاي عمومي شهر است. گهگاهي كه سر مي زنم به كتابخانه شهرمان حس سردي عجيبي دارم. بعضي  قبرستان ها از حيث وجود انسان آبادترند تا اين كتابخانه ها. امروز هم يكي از همان روز ها بود. مسئول كتابخانه تنها بودند و كتاب ها  منتظر انتخاب شدن. آن قدر رفت و آمد امثال من به چشم مي آيند كه خانم مسئول مرا و علايقم را تا حدود زيادي مي شناسد و اعتمادش  سبب شده  خيلي وقت ها به جاي برگه دان به پيشنهاد خودشان  سراغ مخزن بروم و تمام زمانم را بين قفسه ها قدم بزنم.  امروز هم مشغول همين كار بودم كه صداي خانم مسئول را مي شنيدم كه اجازه نمي داد يكي از افراد وارد مخزن شود مي گفت نمي شود بروي دفعات  قبل كه رفته بوديد نظم كتاب ها را به هم زده ايد و …  احساس بدي داشتم.  تصميم گرفتم از مخزن خارج شوم كه نماي نادرستي نداشته باشد. چند قدم كه جلوتر آمدم زير پايم كاغذي را احساس كردم. قطعه اي روزنامه كهنه بود مر بوط به سال ها پيش اما مطلبش جلب توجه كرد روي برگه نوشته بود:« مردي اسبي داشت  زيبا و  تند رو. مرد همسايه به اين اسب علاقمند شده بود. هر چه خواهش و در خواست مي كرد مرد اسب را نه مي فروخت نه با چيزي تعويض مي كرد. روزي مرد همسايه سر راه صاحب اسب كمين كرد و قبل از رسيدن او  خود را روي زمين انداخت و وانمود كرد كه بيمار است. مرد از اسب پياده شد و از او احوالپرسي كرد و گفت بايد نزد طبيب برويم. مرد همسايه ادعا كرد كه نمي تواند پياده برود او هم گفت بيا سوار اسب من شو و نزد طبيب برو. مرد همسايه سوار بر اسب شد و فرار كرد. و به اين ترتيب اسب را صاحب شد. مرد صاحب اسب فرياد زد تو را به خاطر خدا يك خواهش از تو دارم مرد گفت بگو: گفت اسب مال خودت اما راه  به دست آوردنش را براي هيچ كس تعريف نكن شايد روزي نيازمندي واقعي بر سر راه قرار گيرد و آگاهي از اين  روش،  مانع از كمك اطرافيان به يك نيازمند واقعي شود. » و چه رفتارهايي كه از ما سر نزد كه اعتمادها و اعتقادها  را كشتيم و مردم را بدبين . چه رفتارهايي  نيكي كه فراموش شد از همين باور كشي ها. فكر كن مصداق ها بس  فراوان است! محض رضاي خدا مواظب اعتقاد و اعتماد مردم باش!

چاي آرامش!

نوشته شده توسطصداقت...! 24ام آذر, 1393

اين روزها هوا كمي سردتر شده. هواي سرد  كويري خيلي دوست  داشتني است.  بهتر مي شود زيبايي گرما و پوشش بودن لباس را حس كرد. نوعي تمرين است براي تحمل گرماي كوير.  قدم زدن در اين هوا آن هم همراه مادرم و آرامش  شب و به قصد مراسم امام حسين عليه السلام خيلي خاطره انگيز است.  در راه طبق معمول سكوت كرده بوديم. به حسينيه كه رسيديم  صداي مداح كه قبل از شروع مراسم زيارت عاشورا مي خواند،  شنيده مي شد. رسيده بود به سلام. وقتي نشستم حسم تغيير كرد. اين همه سال اين سلام را مي گوييم قرار است چه چيز را بفهميم؟بر عكس حس خوبي نداشتم. در افكارم غرق بودم  براي جواب سوالم كه ناگهان متوجه شدم  خانمي كه پذيرايي مي كرد  مي گويد: بفرماييد! با علاقه زيادي كه به چاي دارم و سردي هوا، ميل نداشتم. تشكر كردم . خا دم -  كه  خانم سالخورده اي است و  سال ها ست كارش اين است-  دوباره گفت بفرماييد. با شرمندگي زياد گفتم ممنونم تازه چاي خوردم نمي خورم. پير زن نوراني كه كنارم نشسته بود گفت : «مادر جان  دخترم بخور شِكوم(تبرك) است» نگاهش كردم  ادامه داد «آن چاي كه خانه خورده اي ارزش دارد مال حلال است و دسترنج پدرت همه اينها درست اما آن چاي پدرت است و اين چاي به نام  سيد الشهدا عليه السلام . آن چاي را حتما مادرت  برايت آورده  دستش درد نكند اما اين چاي را خادم امام حسين جلوي تو خم شده و به احترامت آورده تو هم  يردار با نيت بسم الله بگو و بخور». حرفهايش معناي عجيبي را به من القا كرد. گفتم چشم و چاي را برداشتم و بدون اينكه قطره اي از آن بريزد يا بماند نوشيدم. گرم شده بودم گرمايي متفاوت. طعمش فرق داشت  طعم لمس باور داشت. طعم آرامش!  حالا جواب سوالم را  خوب مي فهميدم  تكرار  سلام بر امام حسين عليه السلام شايد معنايش اين بود كه  تمرين كنيم تا باور كنيم امام همه چيزش  متفاوت است حتي چاي و خادمش!