کلید واژه: "خدا"

تار آفرینی!

نوشته شده توسطصداقت...! 22ام دی, 1397
چند وقتی بود از هم، بی خبر بودیم. رفیق چندین ساله گرمابه و گلستان. قرار گذاشتیم جمعه به وقت دعای ندبه همدیگر را ببینیم. مسیر راهمان یک ربعی پیاده روی داشت. می توانستیم همه حرف های حبس شده توی دل هامان را رو کنیم. دوتا آدم درونگرا بیش از این حرفی ندارند… بیشتر »

مادر دعا کن!

نوشته شده توسطصداقت...! 17ام مهر, 1396
بین صفحات مختلف سامانه رفت و آمد می کردم. غرق در فضای مجازی تا شاید مطلبی نظرم را به خود جلب کند. هنوز ناکام بودم که صدای خش خش برگ های حیاط و ناله مادر به گوش رسید. کمی پیش خودم غر زدم که وسط روز چه وقت جارو زدن حیاط است. مگر مادر فراموش کرده، پزشک… بیشتر »

غم های ارغوانی!

نوشته شده توسطصداقت...! 13ام شهریور, 1395
از آشنایی ما چیزی کمتر از دو سال می گذرد اما برخی مواقع ضمن انکار،  کاملا حس می کنم که با تفاوت های بسیار آشکار، چقدر به هم نزدیک و شاید وابسته شده ایم. از زمانی که گاهی جایگزین حضورش در محل کارش می شوم، این ارتباط قوی تر به نظر می رسد. گاهی هم بدون… بیشتر »

بی بهانه ها!

نوشته شده توسطصداقت...! 9ام شهریور, 1395
چه لذتی دارد کلاس با استاد جدی و با مهارت و معتقد. حفظ حرمت و آرامش و جدیت و آموزش همه یکجا جمع.  شب قبل کاملا بیدار بودم و برای رسیدن به محل کلاس سفری چند ساعته را از 4 و نیم صبح پشت سر گذاشته بودم اما تمام توجهم به کلاس بود. زمان استراحت سری زدم به… بیشتر »

با چشم های عاشق بیاا!

نوشته شده توسطصداقت...! 30ام مرداد, 1395
مادر چند بار تا اتاق آمده بود برای اینکه بروم ناهار. واقعا شرمنده شدم.   آنچنان این ویروس نادیدنی سرماخوردگی وسط تابستان، دست و پایم را بسته، که سه روز است توان بلند شدن از زمین را نداشتم.  مثل جنازه اما، همچنان درگیر سامانه و لپ تاپ . به هر زحمتی بود… بیشتر »

مهمان خدا/ نعمت نهم

نوشته شده توسطصداقت...! 12ام تیر, 1395
در کوتاهترین عبارت «قرار گرفتن در برابر کار انجام شده». هنوز از دریافت پیامک و درخواست، چند دقیقه ای نگذشته بود و از زمان و مکان و گروه سنی و روز و ... چون و چرا می کردم که چشم باز کردم، دیدم در جمع نورانی قرآن آموزانی، به عنوان مربی نشسته ام. فقط حضور… بیشتر »